⚘#بسم_الله_الرحمن_الرحیم⚘
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
💞@dyosofezahra💞
💞#سلام_امام_زمانم💞
ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا فدای تو همه ایل و تبارها
🍃فرج مولا صلواتـــــــ🍃
💞@dyosofezahra💞
🍃🌸امام جواد علیهالسلام فرمودند:
سه خصلت جلب محبّت مي كند: انصاف در معاشرت با مردم، همدردي در مشكلات آن ها، همراه و همدم شدن با معنويات.🌸🍃
#حدیث_روز
💞@dyosofezahra💞
⁉️قرآن ميفرمايد: آيا زمان آن نرسيده، كه هنگام ياد خدا در قلوبشان، خشوع بوجود آيد.
✍▪️قرآن را بايد با احترام خواند، البته در تمام ابعادش، از نظر نشستن، خواندن، گرفتن قرآن، اداء كلمات و...
✍▪️حافظ، چون چنين افتخاري نصيبش شده، كه توفيق حفظ قرآن را يافته، بايد با تمام وجود به اجزاء كوچك و بزرگ قرآن كاملاً احترام قائل شود، تا خداوند هم او را مورد لطف خود قرار دهد، زيرا كه او به كتاب الهي، احترام قائل شده است.
✍▪️اگر چه در قرآن توصيه شده، در راه رفتن، حرف زدن، خوردن، نشستن، معاشرت و... سعي كنيد، غرور نداشته باشيد، ولي در رابطه با كارهاي قرآن بايد نهايت تواضع را بخرج داد.
✍▪️حافظ، نبايد فكر كند كه اين لياقت اوست، كه حافظ تمام، يا قسمتي از قرآن شده، كه در نتيجه به غرور وادار شود، بلكه بايد بداند كه اين لطف ويژه خداست.
✍▪️هر لحظه ممكن است، اين لطف سلب شود. براي حفظ اين نعمت الهي، بايد از آفت كبر، بيتوجهي، به خدا و عادي شدن نسبت به كارش پرهيز كند، تا نعمت، افزايش و يا تداوم يابد.
#نکات_حفظ
💞@dyosofezahra💞
#انگیزشی
🍃«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»🍃
💢استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری
⚜تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز🙏
💞@dyosofezahra💞
جلسه بیست و چهارم درسال99 از سلسله مباحث تفسیری(قرآن در زندگی) توسط استاد محمدرضا شایق بصورت زنده بامحوریت سوره مبارکه بقره امروز دوشنبه 4 اسفند ماه ساعت19 بالینک www.aparat.com/shayeq.ir/live
🌸🌸زندگینامه امام جواد علیه السلام 🌸🌸
⚘حضرت ابوجعفر محمد بن علی جوادالائمه (علیه السلام) نهمین امام شیعیان و فرزند عظیم الشأن شاه خراسان امام رضا (علیه السلام) میباشد.
آن حضرت در ۱۰ رجب المرجب سال ۱۹۵ هجری قمری در مدینه منوره به دنیا آمد.
⚘پدر بزرگوارشان حضرت امام علی ابن موسی الرضا (ع) و مادر گرامیشان بانویى پرهیزکار به نام سبیکه میباشد که امام رضا (ع) وى را خیزران نامید.
⚘امام نهم شیعیان (ع) مانند جده اش فاطمه زهرا (س)، زندگانی کوتاه و عمری سراسر رنج و مظلومیت داشت و نهایتاً در آخر ماه ذیالقعده سال ۲۲۰ هجری قمری در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید، مرقد شریف آن حضرت (ع) در کاظمین در جوار مرقد مطهر جد بزرگوارشان حضرت امام موسی کاظم (ع) قرار دارد.
⚘امام محمد تقی (ع) همچنین به باب الحوائج شهرت دارد.
⚘جواد (بخشنده) و تقی (پرهیزگار) مشهورترین القاب آن حضرت (ع)، و رضی و متقی از دیگر القاب ایشان است.
⚘امام جواد (ع) هنگام شهادت جانگداز پدر ارجمندش حضرت امام رضا (ع) در اواخر ماه صفر سال ۲۰۳ هجری قمری، ۸ ساله بود که مقام امامت به ایشان انتقال یافت.
⚘دوران ۱۷ ساله امامت حضرت جوادالائمه (ع) با حکومت مأمون و معتصم خلفای جنایتکار عباسی، همزمان بود.
⚘یکی از همسران امام جواد (ع) ام الفضل دختر مأمون عباسی بود که از وی فرزندی نداشت.
⚘زوجه دیگر آن حضرت (ع) هم سمانه مغربیه و مشهور به ام ولد بود.
⚘حضرت جوادالائمه (ع) دارای ۴ فرزند پسر و ۴ دختر به اسامی حضرت ابوالحسن امام علی النقی الهادی (ع) امام دهم شیعیان، ابواحمد موسی مبرقع، ابواحمد حسین، ابوموسی عمران، فاطمه، خدیجه، ام کلثوم و حکیمه میباشد.
⚘هنگامی که امام رضا (ع) در سال ۲۰۰ هجری قمرى، به دعوت و اجبار مأمون عباسى از مدینه به طوس (خراسان) رفت، فرزند خردسالش امام جواد (ع) که شش سال بیشتر نداشت و مانند دیگر افراد خانواده آن حضرت (ع) در مدینه ماند، جانشین ایشان در این شهر بود.
⚘مأمون در سال ۲۰۴ هجری قمری و بعد از شهادت حضرت ثامن الحجج (ع) به بغداد بازگشت، ولی این را میدانست که شیعیان پس از امام رضا (ع)، فرزند او را به امامت خواهند پذیرفت و در این صورت، همچنان تهدیدی برای وی بر جای خواهد ماند، بویژه که مأمون متهم بود امام رضا (ع) را به شهادت رسانده است؛ بنابراین پس از شهادت امام رضا (ع)، نوبت به فرزند عزیزش امام جواد (ع) رسید تا به نحوی کنترل شود. مأمون برای رسیدن این هدف، بلافاصله آن حضرت (ع) را از مدینه به بغداد فراخواند و ایشان در سال ۲۱۵ هجری قمرى وارد بغداد شد.
⚘مأمون هنگامى که به مقام و کمالات معنوی وعلمى و فضایل اخلاقی و انسانى امام محمد تقى (ع) آگاهى پیدا کرد، به گرمى از ایشان استقبال کرد و آن حضرت (ع) را بر سایرین از عباسیان و علویان ترجیح و برترى داد و دختر خود امالفضل را به عقد ازدواج آن حضرت (ع) درآورد.
⚘خلیفه ملعون عباسی از این راه به راحتی میتوانست هم امام (ع) را در کنترل خود داشته باشد و هم رفت و آمد و ارتباط و تماسهای شیعیان را با آن حضرت (ع) زیر نظر بگیرد.
⚘ام الفضل همسر امام جواد (ع) که در دربار خلافت پرورش یافته و از زندگى اشرافى برخوردار بود، تحمل زندگى زاهدانه و بى آلایش خاندان عصمت و طهارت (ع) را نداشت و از آغاز ورود به مدینه منوره، بناى ناسازگارى در پیش گرفت و برای بازگشت به بغداد اصرار میکرد.
⚘حضرت امام جواد (ع) در طول عمر با برکت و کوتاه مدت خویش، دوبار (در سالهای ۲۱۵ و ۲۲۰ هجری قمری) به بغداد مسافرت کرد .
⚘حضرت باب الحوائج امام محمد تقى (ع) در این سفر، چند ماه بیشتر در بغداد زندگى نکرد و سرانجام در آخر ذى القعده همان سال (۲۲۰ هجری قمری) و به وسیله زهرى که همسرش ام الفضل به تحریک برادرش جعفر بن مأمون و به دستور عمویش معتصم عباسى به آن حضرت (ع) خورانید، مسموم گردید و پس از چندى و در حالی که تنها ۲۵ سال از عمر شریفش میگذشت، به شهادت رسید.
#تاریخ_اسلام
💞@dyosofezahra💞
❤علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
❤که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را
❤دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
❤به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
#مولا_علی_در_پرتو_آیات
💞@dyosofezahra💞
#قسمت_دوازدهم
شکستن نفس
📜 راوی: جمعي از دوستان شهيد
باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را باال زد. با کول کردن پيرمردها،
آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش
نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک
کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به
صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ
شده بود.
خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا
از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پالستيک
گردو را برداشتدادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پالستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي
برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســانهاي بزرگ در
زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد.
چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو
راه كه مي اومدي دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف
ميزدند!
بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که
دست گرفتي. کاملا مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي
را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت! پيراهن بلند
پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پالستيكي ريخته بود! از آن
روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچهها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما باشگاه ميايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هائيه که ميپوشي؟!
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد.به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه
عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو
ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سالم کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب،
اين طرفها اومدي؟!
مجلهاي دستش بود. آورد باال و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالي داشــتم بال در ميآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از
دستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدي
و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: (پديده جديد فوتبال
جوانان) و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي،
راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي
نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو.
گفتم: چرا؟!جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله
فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين
رو ديده باشن يا ببينن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو ميزنم. وگرنه
کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي
برو تا برات مشکلي پيش نياد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرفهاي ابراهيم فکر کردم.
از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها
بعيد بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچه هاي
مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفهاي
رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
💞@dyosofezahra💞
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
⚜پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
💞@dyosofezahra💞