آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوپنج
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند.
فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛
اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
-بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم روی زمین.
مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
-دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛
اما صدایی از دهانم خارج نمیشود.
خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم.
مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
-الان تموم میشه. یکم دیگه مونده.
لبخند میزنم. تشنهام.
تصویر کمیل و مطهره تار میشود و پلکهایم میافتند روی هم.
صدای همهمه میآید؛
صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی.
بوی تند الکل.
بوی خون.
صدای پا، صدای دویدن.
باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش.
نور.
درد.
تشنگی.
ضعف.
نور.
اینها اولین چیزهایی ست که میفهمم ،
و حس میکنم.
گلویم میسوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده.
بدنم درد میکند.
مگر کمیل نگفت الان تمام میشود؟
پس چرا هنوز درد را حس میکنم؟
زندهام یا مرده؟
مطهره کجا رفت؟
کمیل کجاست؟
دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم؛
یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن میآید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق.
نمردهام؟
به حافظهام فشار میآورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند.
صدای تیر.
حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم.
صدای پا متوقف میشود.
تهمانده نیرویم را جمع میکنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را میزند.
صدای آشنایی میگوید:
-سید! سیدحیدر!
دوباره به خودم زحمت میدهم ،
تا چشم باز کنم. همهجا سپید است. نور سپید.
دنبال منبع صدا میگردم. دوباره صدایم میزند:
_آقا حیدر!
لحنش را میشناسم.
لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر. اخم میکنم. میبینمش که بالای سرم ایستاده.
میگوید:
_صدای من رو میشنوید؟ منو میبینید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوشش
میخواهم حرف بزنم؛
اما نمیتوانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتیام هم انرژی ندارم.
یک بار پلک میزنم به معنای تایید.
لبخند میزند:
-خدا رو شکر. حالتون خوبه؟
باز هم پلک بر هم میگذارم. گیجم.
من اینجا چکار میکنم؟
خوابم؟
پوریا اینجا چکار میکند؟
یعنی نجاتم دادهاند؟
پوریا اینها را از چشمانم میخواند که میگوید:
-فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید.
میخواهم گردنم را بالا بگیرم ،
و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم میآید.
سرم را فشار میدهم روی بالشی که زیر سرم هست.
پوریا دست میگذارد روی شانهام:
-بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب میشه. مشکل جدیای نیست. مشکل دیگهای ندارید؟
ابرو بالا میدهم و به سختی لب باز میکنم:
-آب...
نگاه پوریا میچرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمهاش خالی شده و دارد قطرهقطره وارد رگ دستم میشود؛ خون.
میگوید:
-فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید. خب، این هم از این!
پوریا نگاه گنگم را که میبیند،
میگوید:
-یه آقایی میخوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید.
و از اتاق خارج میشود.
اطرافم را میبینم؛
یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نمزده و هوای دم کرده و پنجرهای که روی آن چسب پهن زدهاند تا موج انفجار آن را خرد نکند.
پنکه قدیمیای دارد یک گوشه میچرخد؛
اما از پس هوای گرم اتاق برنمیآید.
چشم میبندم.
دوباره صدای قدم زدن میآید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک. قدم زدن دو نفر.
وارد اتاق میشوند.
دوباره چشمانم را باز میکنم و اول، حامد را میبینم و بعد حاج رسول را.
حاج رسول اینجا چکار میکند؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوهفت
حامد با دیدن من لبخند میزند:
-سلام پهلوون! خوبی؟
سعی میکنم لبخند بزنم؛
یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیدهای که از گلویم خارج میشود:
-سلام!
به حاج رسول اشاره میکند
و میگوید:
-ایشون مثل این که باهات کار داشتن. میشناسیشون؟
با حرکت سر، تایید میکنم.
حاج رسول میگوید:
-اصلا نمیتونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم!
دوباره همان لبخند کج و کوله؛
اما عمیقتر. حاج رسول و حامد میخندند.
حامد میداند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو میآید، خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
زمزمه میکند:
-زود خوب شو!
بوسهاش من را یاد کمیل میاندازد. از اتاق بیرون میرود
و من میمانم و حاج رسول.
حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو میکشد و روی آن مینشیند. چند ثانیه نگاهم میکند
و میگوید:
-تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکیشون رو زنده دستگیر کردیم.
نفس عمیقی میکشم. منتظر نگاهش میکنم.
ادامه میدهد:
-من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی.
دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم!
منتظر میشوم حرفش را بزند:
-بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی میشد.
خیره میشوم به سقف. دیگر میخواهد چه بشود؟ بیخیال.
لبخند بیجانی میزنم و میگویم:
-ببخشید شمام اذیت شدید.
لبخند میزند و دستش را میگذارد سر شانهام:
-سالها طول میکشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. میفهمی که؟
سرم را تکان میدهم.
میگوید:
-حالت بهتره؟ درد که نداری؟
زخم بازویم درد میکند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف.
میگویم:
-خوبم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوهشت
و سر میچرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنهام را بالا میکشم
و میپرسم:
-الان کجام؟
-تدمر. السعن دیگه برات امن نبود.
-خانوادهم میدونن چی شده؟
حاج رسول قدم میزند به سمت پنجره و میگوید:
-پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمیتونی فعلا تماس بگیری.
نفس راحتی میکشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند.
سوال دیگری میپرسم:
-چطور پیدام کردین؟
برمیگردد به سمت من و شانه بالا میاندازد:
-اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجیهای شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام میکرد، احتمالاً میبردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت میدیدیم.
خودم هم خیلی به این فکر کردم.
به این که چطور اعدامم میکنند؟
دیر یا زود؟
آن لحظه در چه حالیام؟
اصلا تحملش را دارم؟
نفسم را بیرون میدهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد.
حاج رسول بالای تختم میایستد
و میگوید:
-من باید برم ایران؛ فقط میخواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن.
دستی میان موهایم میکشد.
پدرانه نگاهم میکند؛ با محبتی که هیچوقت در چشمانش ندیده بودم.
یاد حاج حسین میافتم.
میگوید:
-فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده.
سعی میکنم بخندم؛
اما بغض گلویم را میگیرد.
خستهام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛
برای مطهره،
برای حاج حسین.
برای رفقای شهیدم.
میگویم:
-فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم میمیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادونه
حاج رسول تلخ میخندد
و سرم را نوازش میکند و میرود.
هنوز خیرهام به در اتاق ،
و رفت و آمدهای گاه و بیگاه مردم و پزشکها و پرستارها.
پلکهایم دارند روی هم میروند ،
که حامد را در چارچوب در میبینم.
مثل همیشه چهرهاش خسته است و خندان.
چشمانش هم مثل همیشه از بیخوابی قرمزند.
سر جایم نیمخیز میشوم.
حامد شانههایم را میگیرد تا دوباره بخوابم. میگوید:
-چطوری؟ بهتر شدی؟
- آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم.
حامد مینشیند:
-طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟
سر تکان میدهم که بله.
یاد زخم پهلویم میافتم؛ چیز نوکتیزی که در پهلو و قفسه سینهام فرو رفت.
دست سالمم را میکشم روی همان قسمت.
نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس میکنم.
حامد اخمی از سر تعجب میکند و میپرسد:
-چکار میکنی؟
- مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟
چشمان حامد گرد میشوند:
-پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگهای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا اینطوری فکر کردی؟
دستم را میگذارم روی پیشانیام:
-حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد.
حامد اخم میکند و با دقت چشم میدوزد به من:
-کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم میگفتی؛ ولی زخم دیگهای نداشتی.
- یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟
شانه بالا میاندازد:
-شاید!
- داشتم میمُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار.
حامد انگشتان کشیدهاش را میان موهایم میکشد:
-چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه.
بیرمق میخندم:
-فکر کردم شهید میشما... نشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونود
و لبخندی از سر شیطنت میزند:
-هذیون هم میگفتی، همش اسم خانمت رو صدا میزدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون!
از یادآوریِ مطهرهای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار میشود.
حامد که میبیند چهرهام در هم رفته،
آرام میپرسد:
-حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمیدونستم...
حرفش را قطع میکنم.
چشمانم را میبندم و میگویم:
-خانمم چهار سال پیش شهید شد.
حامد سکوت میکند؛
میدانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمیتواند بگوید متاسفم. حتی نمیتواند بپرسد چرا. فقط آه میکشد.
حامد حالا جزء معدود افرادی ست ،
که این ماجرا را میداند و از این که میداند ناراحت نیستم.
بعد از شهادت مطهره،
با هیچکس دربارهاش حرف نزدم. هیچکس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند.
نه این که حرفی نباشد؛ نه.
اتفاقاً یک دنیا حرف در سینهام تلنبار شده است؛
اما به زبان نمیآید.
گوش شنوایی میخواهد ،
که حرفهایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست.
گرمای دستانش را روی دستم حس میکنم. فشار میدهد؛ گرم و محکم.
انگار میخواهد همه حس همدردیاش را ،
از طریق همین فشار منتقل کند. میداند بعضی حرفها گفتنی نیست.
بغض به گلویم فشار میآورد.
اول میخواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست.
مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد.
یک قطره اشک از کنار چشمانم سر میخورد
تا روی شقیقههایم.
حامد سریع اشکم را پاک میکند.
چشم میچرخانم به سمتش و فقط نگاه میکنیم به هم.
انگار همه حرفهایم را از چشمانم میخواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیدهام را دارم به او هم منتقل میکنم.
چند لحظه میگذرد ،
و میخواهد بحث را عوض کند که میگوید:
-راستی یکی از بچهها وقتی داشتیم آزادت میکردیم تیر خورد.
سر جایم نیمخیز میشوم؛ بیتوجه به درد و سرگیجهام:
-کی؟
حامد شانههایم را میگیرد تا سر جایم بخوابم:
-آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اونجا امکاناتش بیشتره.
وا میروم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر.
میپرسم:
-مطمئنی حالش خوبه؟
- آره، از تو هم سالمتر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی.
- من کِی مرخص میشم؟ چیزیم نیست که!
- پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه.
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودویک
***
پشت سر بشیر نشستهام ،
و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک کمتر به چشمم برود.
بیابان نیست که، جهنم است.
داغ، بیآب و علف، برهوت.
بشیر با موتور در بیابان میتازد ،
و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم.
اینجا اگر راه را گم کنی،
باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایتها و کانالهای داعش!
باد داغ به صورتم میخورد ،
و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد.
میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم ،
بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم:
- جابر جابر حیدر!
- به گوشم حیدر!
- ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید.
لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم:
- حَجی خیالت راحت!
در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند!
جابر را ندیدهام؛
فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم،
با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان.
جابر اما لحنش با همه فرق دارد.
انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند.
وقتی میرسیم به پایگاه،
اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم.
سیاوش میدود جلو و میپرسد:
- کجا بودی داش حیدر؟
همراه هر سرفه،
چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم،
سیاوش را میپیچانم که:
- رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم!
سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم.
تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود!
قمقمه را میگیرم ،
و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم.
حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودودو
قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم.
بشیر رفته است که وضو بگیرد ،
و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم.
دلم شور میزند.
تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد.
نماز را که میخوانیم،
دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛
مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد.
نزدیک بیست ساعت است که با بشیر،
تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است.
داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم ،
و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم.
آخ!
انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند!
انگشتان پایم را تکان میدهم ،
تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند.
دراز میکشم و چشمانم را میبندم.
صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور.
زخم دستم میسوزد.
تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود.
انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد.
این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام،
باز هم خوابم نمیبرد.
صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید:
- نده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد!
- براش کنار میذارم.
بیخیال،
معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم.
میگویم:
- بیدارم!
و مینشینم.
دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود.
یکی از بچههای فاطمیون ،
ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش.
اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز!
ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم.
انقدر این بیابان خاک دارد ،
که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوسه
سرم را رو به بالا میگیرم ،
و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم.
یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است.
میدانم پهپاد دشمن است ،
و دارد مواضع ما را شناسایی میکند.
اینجایی که هستیم،
یکی از حساسترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سهراهی عراق، سوریه و تقریباً اردن.
با توجه به آنچه از شناسایی فهمیدهایم، میدانیم دشمن برنامهای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم.
دوباره پوتین میپوشم.
پاهایم با پوتین غریبی میکنند. از جا بلند میشوم و با چشم دنبال موتور بشیر میگردم.
موتور دوتا چادر آنسوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی میگیرد.
میایستم بالای سرش و میگویم:
- این چِش شده؟
جوان سرش را بالا میگیرد ،
و صورتش زیر نور آفتاب جمع میشود. دستش را سایهبان چشمانش میکند
و میگوید:
- این خیلی اوضاعش خرابه. به نیمساعت نرسیده میذارتت توی راه!
- درست بشو نیست؟
- نه، حداقل فعلا نه.
نفسم را بیرون میدهم؛
با این حساب باید به فکر طیالارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم!
دست به کمر میزنم ،
و اطراف را نگاه میکنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون میآید و چشمش به من میافتد.
احتمالاً درماندگی را از قیافهام میخواند که میآید جلو:
- چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟
ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- ماشین داری؟
چند لحظه نگاهم میکند؛
بعد هم نگاهی به این سو و آن سو میاندازد.
از حالت دستانش که آنها را با فاصله از بدنش نگه داشته خندهام میگیرد؛ همیشه همینطوری ست؛ لوطی و داش مشتی.
میگوید:
- آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من.
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوچهار
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
- آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا!
دیگر رسماً بال درمیآورم. میخندم:
- دمت گرم!
سوار میشویم.
دوباره چشمم میافتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده.
سوالی که خیلی وقت است قلقلکم میدهد را بالاخره میپرسم:
- سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟
نه میگذارد نه برمیدارد، سریع میگوید:
- خودت چی شد اومدی؟
چه سوال سختی!
بعضی چیزها هست که دلیلش را میدانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است.
شاید هم برای من سخت است ،
که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم.
کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش میگوید:
- این داش حیدر که میبینی، عاشقه، مجنونه، دیوونهس، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته.
راست میگوید ها؛
ولی نمیدانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم.
میگویم:
- نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون میخواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز میشد.
سیاوش زیر لب میگوید:
- دمت گرم.
بعد صدایش را کمی بالاتر میبرد:
- دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت میلرزید و حرص میخورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره.
آه میکشد.
یاد مادر خودم میافتم. نگرانش میشوم.
میگوید:
- نمیدونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچهننهایم. آخرش محتاج ننهمونیم، آخه مثل پاوربانک میمونن، باید هربار بری شارژت کنن.
سرم را تکان میدهم.
راست میگوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقتهایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم.
ادامه میدهد:
- من دیدم دارم دستیدستی بدبخت میشم، دیدم نمیتونم بدون مادرم زندگی کنم. میبینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم!
و دستش را میگذارد روی خالکوبی گردنش. میگوید:
- ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت میخورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه میرفتم زیر علم رو میگرفتم و زنجیر میزدم، ولی توی مجلس نمیرفتم. اون شب بعد مدتها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران میکنم. نمیدونم چطوری، ولی جبران میکنم.
بغض گلویم را گرفته؛
اما خجالت میکشم گریه کنم.
میشود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه هستیات را بدهی هم کم است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوپنج
- هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه. خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاختر؟ حسین مادرمو برگردوند، من میرم برای خواهرش نوکری میکنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم میشه. کلی این در و اون در زدم. ننهم که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام.
سکوت میکند.
نگاهش نمیکنم؛
چون میدانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده.
بعد از چند ثانیه، آب بینیاش را بالا میکشد و میگوید:
- میدونی، اولش میخواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب مرامش شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی میدونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم میمونم. آخه میبینم هرچی اینجا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمیشه.
یک نفس عمیق میکشد. صدایش کمی میلرزد و میگوید:
- اصلا میدونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم میموندم. آخه خرابش شدم، خراب حسین. میفهمی اینو؟
اشکم را قبل از این که از مژههایم بیفتد با نوک انگشت میگیرم و آه میکشم:
- آره...
با سرعت صد و بیستتایی که سیاوش میرود، خیلی زود به مقر قاسمآباد میرسیم. نزدیک اذان مغرب است.
سیاوش میگوید:
- منتظر میمونم کارت تموم بشه با هم برگردیم.
حاج احمد را در حیاط پیدا میکنم ،
و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده.
شرط میبندم سیدعلی از آن محافظهایی ست که نمیشود از دستشان فرار کرد ،
و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است.
میدوم به سمت حاج احمد و میگویم:
-حاجی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوشش
دستش را بالا میآورد و میگوید:
- هیس... میدونم میخوای چی بگی. سلامِت رو نخور!
- سلام!
و صدایم را پایین میآورم:
- حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشهای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه.
سرش را تکان میدهد:
-میدونم. حسین قمی هم همین رو میگه، احتمال میده که میخوان حمله کنن.
- چطور؟
- پشت بیسیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی میکنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.
- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟
دستش را میزند سر شانهام:
- برگرد پایگاه چهارم. حسین قمی گفت امشب حتماً میزنن به ما.
صدای اذان مغرب میپیچد در محوطه مقر.
میگویم:
- نماز مغربم رو میخونم و برمیگردم، هرچی شد بهتون اطلاع میدم.
حاج احمد سرش را تکان میدهد ،
و میرود برای نماز جماعت؛ اما من و سیاوش نمازمان را فرادا میخوانیم و راه میافتیم.
بین راه سیاوش میپرسد:
- چیزی شده داش حیدر؟ پریشونی!
نمیدانم چه بگویم. سر و ته حرف را با دو جمله هم میآورم:
- اوضاع خیلی خوب نیست. فکر کنم داعشیها یه نقشهای دارن.
سیاوش نفس میگیرد و حرفی نمیزند.
میگویم:
- من خیلی خستهم، یکم میخوابم. رسیدیم بیدارم کن.
- رو چشمم داداش.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی ،
و چشمانم را میبندم.
انقدر خستهام که تکانهای وحشتناک ماشین، برایم حکم گهواره را پیدا میکند و خوابم میبرد.
دوازده شب است ،
که میرسیم به پایگاه چهارم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد.
تعداد زیادی از بچههای حیدریون و فاطمیون اینجا هستند؛
به علاوه ایرانیها.
اگر حمله کنند فاجعه میشود؛
هرچند این که میدانم حسین قمی هم اینجاست، کمی خیالم را راحت میکند.
حسین قمی فرمانده فوقالعاده باهوشی ست. حتماً وقتی متوجه تهدید شده، برای دفع خطرش هم چارهای دارد...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوهفت
خواب به چشمم نمیآید.
از سینه خاکریز پایگاه بالا میروم و به دشت که در تاریکی فرو رفته نگاه میکنم.
سیاوش صدایم میزند:
- داش حیدر، نمیای بخوابی؟
برمیگردم:
- نه داداش، شما بخواب.
راهش را کج میکند به سمت خاکریز و میگوید:
- اشکال نداره همراهت کشیک بدم؟
بد نیست با هم باشیم.
اینطوری اگر یک نفرمان خوابش برد، آن یکی هست که حواسش باشد.
سیاوش از پای خاکریز،
یک راکتانداز آرپیجی را برمیدارد و روی دوشش میاندازد؛ بعد هم جعبه مهمات را یک تنه بلند میکند و میآورد بالای خاکریز.
میگویم:
- اینا رو برای چی آوردی؟
- یهو لازم شد. مگه نگفتی این نامردا یه برنامهای دارن؟
تا نزدیک صبح،
با دوربین حرارتی روی خاکریز کشیک میکشم.
ظاهرش این است که همهجا تاریک است؛
اما از پشت لنز این دوربین میتوانم حرکت حدود پنجاه ماشین مجهز به توپ، و سلاح کالیبر بیست و سه و چهارده میلیمتری را ببینم.
تلاش میکنم به حاج احمد بیسیم بزنم ،
و بگویم که تحرکات بیش از حد عادی خطرناک به نظر میرسد:
- حبیب حبیب، حیدر...
فقط صدای فشفش میآید.
هر کاری که میکنم، ارتباط برقرار نمیشود.
بیسیمهای دیگر را هم که شنود میکنم، میبینم اوضاع همین است و مشکل ارتباطی داریم.
یا کار نیروهای آمریکاییِ مستقر در تنف است یا خود داعشیها؛ احتمالاً با جَمِر در ارتباطات بیسیم اختلال ایجاد کردهاند.
زیر لب شروع میکنم به آیهالکرسی خواندن. میدانم احتمالاً به زودی، اینجا قیامت خواهد شد.
سیاوش متوجه میشود که نگرانم و میگوید:
- چیزی میبینی؟ چه خبره؟
فکر کردن به حدسی که زدهام هم برایم سخت است؛ چه رسد به این که بخواهم آن را به زبان بیاورم.
سیاوش سوالش را تکرار میکند و من مجبور میشوم جواب بدهم:
- شاید... انتحاری...
سیاوش دراز میکشد روی خاکریز و خیره میشود به آسمان:
- من نمیدونم با چه عقلی فکر میکنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن میرن بهشت؟
هرچه دقت میکنم، ترسی در چهرهاش نمیبینم.
میگویم:
- نمیترسی؟
سرش را میچرخاند به سمتم و چشمک میزند:
- از پسشون برمیایم.
زمزمه میکنم:
- انشاءالله.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودوهشت
اذان صبح را که میگویند،
با سیاوش نوبتی نماز میخوانیم. ساعت چهار صبح است و بقیه هم کمکم بیدار شدهاند.
نماز خوانده و نخوانده ،
روی خاکریز دراز میکشم و با دوربین، دشت مقابلمان را از نظر میگذرانم.
چشمانم از بیخوابی میسوزد.
ناگاه در سطح دشت،
یک ماشین را میبینم که با تمام سرعتش به سمتمان میآید و از پشت سرش خاک بلند شده.
با کمی دقت،
میتوانم بفهمم بدنه ماشین زرهی ست و این سرعت سرسامآور و دیوانهوارش یعنی قصد عملیات انتحاری دارد.
نامردها میخواهند قبل از حمله،
با یک عملیات انتحاری حسابی از ما تلفات بگیرند و سردرگممان کنند.
تمام قدرتم را در حنجرهام میریزم و داد میکشم:
- انتحاری! انتحاری!
پایگاه بهم میریزد. نیروها سردرگم و خوابآلودند.
حسین قمی را میبینم که میان نیروها ایستاده و سعی دارد مدیریتشان کند.
سیاوش که تا الان کنار من نشسته بود،
با شنیدن فریاد من سریع موشک آرپیجی را روی لانچر میبندد.
صدایم را بلند میکنم تا در میان هیاهو، به سیاوش برسد:
- چکار میکنی؟ فرار کن!
سیاوش موشک را روی لانچر محکم میکند و میگوید:
- فاصله این انتحاری کوفتی چقدره؟
دوباره دوربین را مقابل چشمانم میگیرم و از روی مدار مدرج دوربین، میتوانم فاصله را حدود چهارصد متر تخمین بزنم.
داد میزنم:
-نمیشه سیاوش! از این فاصله نمیتونی بزنیش!
و در ذهنم محاسبه میکنم ،
که موشک آرپیجی فقط تا صدمتر میتواند آتش دقیقی داشته باشد و در فاصله سیصد، چهارصدمتری، احتمال برخوردش به هدف حدوداً بیست درصد است.
سیاوش روی خاکریز زانو میزند؛
انگار حرفم را نشنیده. دارد با خودش چیزی را زمزمه میکند:
- نامردِ ضعیفکُش!
نگاهم برمیگردد به سمت بچههای پایگاه ،
که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کردهاند و آماده تخلیه پایگاهند.
یکی دو نفر از بچهها ،
خودشان را میرسانند به خاکریز و شروع میکنند به تیراندازی؛
هرچند میدانم فایده ندارد ،
و گلولههایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمیکند.
تنها چیزی که میتواند جواب بدهد،
همین موشک آرپیجی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست.
از پشت دوربین،
انتحاری را میبینم که در دل صحرا میتازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است.
سیاوش چشمش را پشت دوربین راکتانداز میگذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد میزند:
- یا حسیـــــــن!
و شلیک میکند. زیر لب، ثانیهها را میشمارم:
- هزار و یک، هزار و دو، هزار و...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودونه
بوووووم!
صحرا از نور انفجار انتحاری ،
روشن میشود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب میاندازد.
سرم را که بلند میکنم،
سیاوش را میبینم که با لباس و چهره خاکآلود دارد میخندد.
دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده میشود.
رو به سیاوش میکنم:
- زدیش! دمت گرم!
سیاوش باز هم میخندد؛ من هم.
کمیل شانهام را تکان میدهد:
- حواست کجاست؟ بازم هست!
لبخند روی لبانم میماسد.
حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمیتوانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم.
این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛
اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد.
داد میزنم:
- تخلیه کنید اینجا رو!
از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را میبینم؛
انتحاری دوم.
روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمتمان تیراندازی میکند.
از دو سوی دیگر،
چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمتمان میتازند و تیراندازی میکنند.
در عرض چند ثانیه،
آسمان پر میشود از نور قرمز گلولههای رسام کالیبر بیست و سه. دیگر میتوان ماشینها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت پایگاه میآیند را هم در دوربین ترمال دید.
دست میاندازم و یقه سیاوش را میگیرم
تا سرش را بیاورم پایین.
برخورد گلولهها به خاکریز،
خاکها را در هوا پخش میکند.
داد میزنم:
- نمیتونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب!
سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر میبندد و میگوید:
- میزنمش. تو برو بگو تخلیه کنن.
میگویم:
- اگه دیدی نمیتونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول.
و از خاکریز میدوم پایین.
این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقبتر، مقابل نیروها.
در همهمهای که میان نیروها افتاده،
یک جمله توجهم را جلب میکند. چند نفر میگویند:
- جابر شهید شد! جابر شهید شد!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست
پس او هم اینجا بوده؛
اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام.
رد صدا را میگیرم ،
و میرسم به یکی از بچههای فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین میکند تا عقب بروند.
شانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- جابر کجاست؟
- شهید شد. بردنش عقب.
خودم هم نمیدانم ،
فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بیسیم شنیدهام.
دلم برای لهجه نجفآبادی جابر تنگ شده؛
هرچند یک حسی میگوید خبر شهادتش را باور نکن...
یک نفر از کنارم رد میشود و تنه میزند؛ همزمان میگوید:
- بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم.
برمیگردم تا سیاوش را پیدا کنم؛
باید با هم برویم عقب. میان چادرها میدوم و سیاوش را صدا میزنم؛ نیست.
صحرا شده است صحرای محشر.
حسین قمی میان نیروها میدود و هدایتشان میکند برای عقبنشینی.
در این باران گلوله،
تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جانپناه نمیگردد، خود حسین قمی ست.
حالا همه نیروها رفتهاند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کردهاند.
اسلحهام را برمیدارم
و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشینها را هدف میگیرم.
حرف حاج حسین میآید توی ذهنم:
- با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونهگیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره.
زیر لب ذکر همیشگیام را میگویم:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
انگشتم روی ماشه میلغزد.
از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را میبینم که پرت میشود به عقب.
صدای تکبیر بلند میشود.
حسین قمی هم راننده یکی از ماشینها را میزند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای داعش است.
هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛
هنوز صدای انفجارش را نشنیدهام. صدای آشنایی به گوشم میخورد؛
صدای سیاوش است انگار که داد میزند:
- اومد! فرار کنید!
ناگاه کسی بازویم را میگیرد ،
و به سمت خودش میکشد. صدای فریادش را گنگ میشنوم.
دستی نامرئی هلم میدهد ،
و به عقب پرت میشوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور میکند.
یک دستم را بالا میگیرم ،
تا آن را سپر صورتم کنم. زمین میلرزد و همهجا پر از خاک میشود.
هیچ چیز نمیبینم ،
و فقط گرما را حس میکنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم میپیچد و بعد، صداها قطع میشوند.
میخواهم از روی زمین بلند شوم،
اما نمیتوانم. انگار دوخته شدهام به زمین.
بدنم داغ شده است؛
انقدر داغ که حس میکنم دارم میسوزم و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا حسین...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
عمل سوم: دعاى عهد است: از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده: هرکه چهل صبحگاه این عهد را بخواند، از یاوران قائم ما باشد، و اگر پیش از ظهور آن حضرت از دنیا برود، خدا او را از قبر بیرون آورد، که در خدمت آن حضرت باشد، و حق تعالى بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید، و هزار گناه از او محو سازد، و آن عهد این است:
اللهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِینَ اللهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ [بِاسْمِکَ] الْکَرِیمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ یَا حَیّا قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا حِینَ لا حَیَّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَى وَ مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ یَا حَیُّ لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ
خداى اى پروردگار نور بزرگ، و پروردگار کرسى بلند، و پروردگار دریاى جوشان، و فرو فرستنده تورات و انجیل و زبور، و پروردگار سایه و حرارت آفتاب، و نازل کننده قرآن بزرگ، و پروردگار فرشتگان مقرّب، و پیامبران و رسولان. خدایا از تو مى خواهم به روى کریمت، و به نور وجه نوربخشت، و فرمانروایى دیرینه ات، اى زنده و پا برجاى دائم، از تو مى خواهم به حق نامت، که به آن آسمان ها و زمین ها روشن شد، و به حق نامت که پیشینیان و پسینیان به آن شایسته مى شوند، اى زنده پیش از هر زنده، اى زنده پس از هر زنده، اى زنده در آن وقتى که زنده اى نبود، اى زنده کننده مردگان، و میراننده زندگان، اى زنده، معبودى جز تو نیست
اللهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِینَ عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِی مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [کِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ کِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ اللهُمَّ إِنْ حَالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِکَ حَتْما مَقْضِیّا
خدایا برسان به مولاى ما امام راهنماى راهیافته، قیام کننده به فرمانت که درودهاى خدا بر او و پدران پاکش، از جانب همه مردان و زنان مؤمن، در مشرق های زمین و مغرب هایش، همواریها و کوههایش، خشکیها و دریاهایش، و از طرف من و پدر و مادرم، از درودها به گرانى عرش خدا، و کشش کلماتش، و آنچه دانشش برشمرده، و کتابش به آن احاطه یافته، خدایا در صبح این روز و تا زندگى کنم از روزهایم، براى آن حضرت بر عهده ام، عهد و پیمان و بیعت تجدید مى کنم، که از آن رو نگردانم، و هیچگاه دست برندارم. خدایا مرا، از یاران و مددکاران و دفاع کنندگان از او قرار ده، و از شتابندگان به سویش، در برآوردن خواسته هایش، و اطاعت کنندگان اوامرش، و مدافعان حضرتش، و پیشگیرندگان به جانب خواسته اش، و کشته شدگان در پیشگاهش. خدایا اگر بین من و او مرگى که بر بندگانت حتم و قطعى ساختى حائل شد
فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِرا کَفَنِی شَاهِرا سَیْفِی مُجَرِّدا قَنَاتِی مُلَبِّیا دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی اللهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
کفن پوشیده از قبر مرا بیر
جزءیازدهم.mp3
4.06M
🔊 با جان دل، گوش کنیم| تند خوانی جزء یازدهم قرآن کریم
🌙 #ماه_رمضان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: 00:33:50
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ون آور، با شمشیر از نیام برکشیده، و نیزه برهنه، پاسخگو به دعوت آن دعوت کننده، در میان شهرنشین و بادیه نشین. خدایا آن جمال با رشادت، و پیشانى ستوده را به من بنمایان، و با نگاهى از من به او دیده ام را سرمه بنه، و در گشایش امرش شتاب کن، و درآمدنش را آسان گردان، و راهش را وسعت بخش، و مرا به راهش درآور، و فرمانش را نافذ کن و پشتش را محکم گردان، خداى به دست او کشورهایت را آباد کن، و بندگانت را به وسیله او زنده فرما، به درستى که تو فرمودى، و گفته ات حق است که: فساد در خشکى و دریا، در اثر اعمال مردم نمایان شد، خدایا ولىّات، و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده
حَتَّى لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ اِلّا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَیْرَکَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکَامِ کِتَابِکَ وَ مُشَیِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ اللهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّدا صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِکَانَتَنَا بَعْدَهُ اللهُمَّ اکْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
براى ما آشکار کن، تا به چیزى از باطل دست نیابد، مگر آن را از هم بپاشد، و حق را پابرجا و ثابت نماید، خدایا او را قرار ده پناهگاهى براى ستمدیدگان از بندگانت، و یاور براى کسى که یارى براى خود جز تو نمى یابد، و تجدیدکننده آنچه از احکام کتابت تعطیل شده، و محکم کننده آنچه از نشانه هاى دینت و روشهاى پیامبرت (درود خدا بر او و خاندانش) رسیده است، و او را قرار ده، خدایا، از آنان که از حمله متجاوزان، نگاهش دارى، خدایا پیامبرت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به دیدار او، و کسانى که بر پایه دعوتش از او پیروى کردند شاد کن، و پس از او به درماندگى ما رحم فرما، خدایا این اندوه را از این امت به حضور آن حضرت برطرف کن، و در ظهورش براى ما شتاب فرما، که دیگران ظهورش را دور مى بینند، و ما نزدیک مى بینیم، به مهربانى ات اى مهربان ترین مهربانان
آنگاه سه بار بر ران خود دست مى زنى، و در هر مرتبه مى گویى:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ویک
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛
انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم
و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد.
نفسم به سختی میرود و میآید.
کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟
اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم،
کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم.
باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد ،
و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛
اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛
اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید
و سرفههای پشت سر هم،
باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم ،
که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس،
گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم ،
و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم.
میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ودو
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد.
یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود. سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛
اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود،
درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم،
پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید.
از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛
اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید.
رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم ،
و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است ،
و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم.
کمیل همچنان میخواند:
- حالا که حجم کل حسینیهها کم است/ از خاک کنده و به سماء میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وسه
***
صدای لرزش شیشه ،
و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است.
زمین میلزرد.
احساس میکنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم میپیچد.
جایی را نمیبینم. مُردهام؟
کسی دستم را نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم و چندبار پلک میزنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش میکند را واضح ببینم.
مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت میدهد و لبخند میزند.
پس حتماً شهید شدهام؛ اما چرا انقدر تشنهام؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم؟
مطهره حرفی نمیزند ،
و نگاهم میکند فقط. به سختی زبان میچرخانم و صدای خش خوردهای از گلویم خارج میشود:
- من... شهید شدم؟
صدای خنده مردانهای را از سوی دیگر تخت میشنوم. برمیگردم به سمت صدا.
کمیل است که میگوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟
وا میروم. فکر میکردم همه چیز تمام شده ها... نشد! مینالم:
- من کجام؟
دوباره زمین میلرزد ،
و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم میخورد به پنجرههایی که چسب ضربدری خوردهاند و با موج انفجار در جا میلرزند.
دقت که میکنم،
سوزن سرم را میبینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخهای بینیام حس میکنم.
کمیل لبخند میزند:
- فهمیدی کجایی؟
زیر لب غر میزنم:
- بیمارستان.
- آفرین. پس عقلت سر جاشه.
و حرفش را تکمیل میکند:
- توی یکی از بیمارستانهای تدمریم.
دوباره بیمارستان، دوباره تدمر.
تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرمهای پشت سر هم راحت شده بودم...
ای خدا...
جرات ندارم به خدا غر بزنم.
قربانش بروم هیچ کارش بیحکمت نیست.
اصلا چطور زخمی شدهام؟ چرا بدنم را حس نمیکنم؟
میپرسم:
- چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وچهار
کمیل میزند زیر خنده؛
حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای بیموقعش بدم میآید که نگو.
میخواهم داد بزنم؛
اما نفس کم میآورم. انگار یک جسم سنگین روی سینهام گذاشتهاند. صورتم از درد جمع میشود.
کمیل تیغه دست راستش را ،
روی مچ دست چپش میگذارد و کف دست چپش را نشانم میدهد:
- یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریهت!
با چشمان گرد نگاهش میکنم.
امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم!
کمیل کمی از نگاه به چهره بهتزدهام لذت میبرد و بعد دوباره میخندد:
- شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی!
و دوباره میزند زیر خنده.
نگاهم میچرخد به سمت سرمی که قطرهقطره میچکد و وارد خونم میشود.
میگویم:
- وضعم خیلی خرابه؟
- فکر کنم آره.
صدای قدمهای کسی باعث میشود مکالمهمان را تمام کنیم.
چشمانم را تنگ میکنم و پوریا را میبینم که وارد اتاق میشود:
- به، آقا سید! خوبی؟
به زور لبخندی میزنم و سلامِ شکستهای از حلقم درمیآید.
پوریا بالای سرم میایستد و نگاهی به سرمم میاندازد:
- بهتری؟ حالت خوبه؟
- الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟
- هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریهت.
حرفهایش چندان امیدوارکننده نیست.
یاد لحظات اول مجروحیت میافتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود.
منتظر ادامه توضیحاتش میمانم.
میگوید:
-ترکشهایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وپنج
حس میکنم دیگر کسی ،
دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده. دلم برایش تنگ میشود.
به چهره پوریا دقیق میشوم؛
مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفتهاست.
میگویم:
- ولی چی؟
- ترکش سومی دندهت رو شکسته و ریهت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اونجا هم اعزام بشی ایران.
دنیا روی سرم آوار میشود؛ یعنی دیگر نمیتوانم در سوریه بمانم؟
پوریا میگوید:
- احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب میشه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم.
با این که میدانم فایده ندارد،
باز هم تقلا میکنم برای بلند شدن.
نیمخیز که میشوم،
درد در سینهام میپیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوکتیز در ریهام تکان میخورد و آن را میخراشد.
بیتوجه به دردی که نفسم را بریده،
میگویم:
- من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همینجا درستش کنید دیگه!
پوریا شانههایم را میگیرد تا من را روی تخت بخواباند:
- مگه ماشینه که همینجا درستش کنیم؟ میگم دندهت شکسته، ریهت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما میبرنت دمشق.
باز هم توی کتم نمیرود.
خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بیخبرم.
کنار روپوش سپید پوریا را میگیرم و به رگبار سوال میبندمش:
- من چند روزه بیهوشم؟ از قاسمآباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟
پوریا نگاهش را میدزدد و خودش را با معاینهام سرگرم میکند:
- دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه.
این جملهاش بیشتر از این که آرامم کند،
نگرانم میکند. مطمئنم چیزی هست که نمیتواند به من بگوید.
دوباره سعی میکنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم:
- چیزی شده که به من نمیگی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وشش
دهان پوریا باز میماند؛
دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که تقهای به در میخورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را میشنوم.
پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، میگوید:
- بیا، از حاج احمد هرچی میخوای بپرس.
حاج احمد خودش را میرساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است.
مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را میکاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و میشود؛ هردو گرفته و ناراحتاند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند.
من را بچه فرض کردهاند؟
قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، میپرسم:
- پایگاه چهارم چی شد؟
حاج احمد دستش را روی شانهام فشار میدهد:
- نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچهها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید میشدن یا اسیر. هرچند...
حرفش را میخورد و لبش را میگزد.
چشمانش قرمز میشوند و دستی به صورتش میکشد.
میگویم:
- هر چند چی؟
- حسین قمی شهید شد.
جا میخورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند میشوم. باز هم ترکش تکان میخورد و سینهام میسوزد.
هرچه اثر مسکن کمرنگتر میشود،
درد من هم شدیدتر میشود.
حاج احمد مانع تکان خوردنم میشود:
- آروم باش!
مینالم:
- چطوری؟
-زخمی شد، به بیمارستان نرسید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهفت
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد.
با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟
حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم ،
تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد ،
و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم.
حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم.
میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃