مثلــٰایھرفیقداشتہباشےکہ..
دلتگرفتبـٰاهـٰاشبرۍ..
گلزارشُهدـٰا..🌱!
یہرفیقداشتہباشےشهادتےباشہ!😌♥️
#ازرفاقتتاشهــٰادت 🌿'!
⦗ 🌸🕊 ⦘
•
◍💎◍ #شهیدانہ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
-هرکہرفتازدیده
میگویندازدلمیـرود
دلبـَرمـٰاازنـَظردوراسـت
وازدلدورنیسـت!:)♥️🖇
⦗ 🌸🕊 ⦘
•
◍💎◍ #امام_زمانم
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_1 چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که
#زادهی_انتقام💥
#پارت_2
میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الان اصلا زمان مناسبی برای رانندگی نبود. چشمانش به جای خیابان فقط داراب را میدید، کنار محیا.
لباس سفیدی که تا دو هفتهی پیش قرار بود تن او باشد. کت و شلواری که نارین همیشه آرزوی دیدن داراب را توش داشت. حتی آن باغ لعنتی که قرار بود با سلیقه ی نارین آماده شود.
دقایقی بدون مکث و حتی بی توجه به تابلوهایی که خارج شدن از شهر را نشان میدادند، رانندگی کرد.
گوش هایش به جای شنیدن صدای ممتد بوق های ماشین ها که از کنارش میگذشتند و بد و بیراه میگفتند به رانندگیاش، فقط صدای بلهی داراب را میشنید.
اشک چشمانش نمیگذاشت حتی جاده را واضح ببیند. آنقدر با سرعت رانندگی میکرد که هر لحظه امکان مرگش وجود داشت. اما اهمیت نمیداد. نه به آمپر سرعت که از حد مجاز بالاتر رفته بود، نه به جیغ لاستیک های ماشین 206 اش.
صدای هق هقش فضای ماشین را پر کرده بود و مشت های بی جانش روی فرمان کوبیده میشدند.
_ چهجوری تونستی داراب... چهجوری تونستی لعنتی... چرا قلب لعنتیم باورت نمیکنه داراب... من... من صدای بله گفتنت به یکی دیگه رو شنیدم داراب...
با آخرین جمله ای که گفت چشمانش پرتگاهی که دیوانه وار به سمتش رانندگی میکرد را دید. به سختی نفس میکشید و با خودش حرف میزد. داد میزد و میگفت این حق من نبود داراب.
ضجه میزد و دنبال حقش از دارابی بود که امشب تن دختری جز خودش را لمس میکرد و مرد او میشد.
پایش را روی پدال گاز فشار داد و با لب های لرزان و هق هق، ماشین را به سمت پرتگاه هدایت کرد...
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_2 میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الا
برای پنجاهمین بار گوشیاش را در آورده و شماره ی نارین را گرفت. گوشه ای به دور از جمعیت رقصان و عروسش، ایستاده بود.
زیر درختی که تاب نارین بهش وصل بود، قدم میزد و به محض شنیدن "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" دوباره و سه باره شماره اش را میگرفت. وقتی کاملا ناامید شد، فکرهای شوم به مغزش هجوم آوردند.
با هر سختیای بود دستش لغزید روی شمارهی سهراب. که داراب او را عمو صدا میکرد و قرار بود تا چند وقت دیگر دامادش شود و بابا خطابش کند.
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_2 میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الا
#زادهی_انتقام💥
#پارت_3
بعد از سومین بوق صدای پر خشم عمو سهراب شنیده شد.
_ با چه رویی زنگ زدی به من بچه؟
آنقدر مغزش درگیر چهرهی بهم ریخته و تن لرزان نارین حین رفتنش بود، که اصلا متوجهی خشم صدای سهراب نشد. بی مقدمه پرسید:
_ سلام عمو جان.. نارین اومد خونه؟!
_ احمق تو الان کنار زنت نشستی و سراغ دختر من و میگیری؟! بهش گفتم نباید پاش و بذاره توی عروسی تو، بهش گفتم آبرومون و بیشتر از این نبره...
داراب مغزش شلوغ تر از آن بود که بخواهد به حرف های نیش و کنایه دار پدر نارین گوش بدهد. پا برهنه پرید وسط حرفش و آخرین تلاشش را برای مودبانه بودن جملاتش بکار برد:
_ محض رضای خدا فقط بگین نارین اومده خونه یا نه؟! حالش خیلی بد بود...
سکوت سهراب به این معنی بود که متوجه نگرانی داراب و جدی بودن موقعیت شده. با گفتن کلمهی "نه" گوشی را قطع کرد و شروع به تماس گرفتن با نارین کرد.
انگار قطع شدن گوشی داراب بهانهی خوبی بود برای محیا که منتظر به او خیره بود. نزدیکش شد و صدایش کرد تا باهم برقصند.
اما داراب در وضعیتی نبود که بتواند به چیزی جز نارین فکر کند. کاش جماعت چشم انتظار این را میفهمیدند. کاش با چشمانشان حرف بار داراب نمیکردند. کاش دیجی خفه میشد و از عروس و داماد خواهش نمیکرد باهم برقصند. کاش داراب میتوانست دست حلقه شدهی محیا را از دور دستش باز کند و از یک نفر دیگر، سراغ نارین را بگیرد. کاش مادر داراب با چشمان نگران از برهم خوردن عروسی، به داراب خیره نمیشد.
و کاش داراب با ای کاش هایی که توی مغزش بود بین جمعیت این طرف و آن طرف کشیده نمیشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
✍اگـــہ حـال دلـت خـوب نیســـت ایــن حدیث رو بخــون تـا آروم شے :
🌤️ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) :
ما در رعايت حال شما كوتاهى نمی كنيم و ياد شما را فراموش نمی کنیم.
📗{ احتجاج طبرسی؛ ج۲ ص۳۲۳ }
روزی تو خواهے آمد از ڪوچه های باران
تا از دلم بشویے غم هایِ روزگاران...!
🌤️السلام علیک اباصالح المـهـدے
🌎زمین به انتظار مانده است،
و صبح، صبر میکند تا طلوع تو را تماشا کند!
پرده های ظلمت و تاریکی کنار میرود و خورشید نمایان میشود!
زین پس، داستان ما خواندنی تر میشود...
🌤️مهدی جان
بیا و خاتمه بده به این شب های ظلمانی، که ما زمان زیادیست به انتظار تعبیر سوره ی فجر نشسته ایم!
چه زمانی بشود! صبح آن روز بهاری،
چه نمازی بشود که تو هم آمده باشی
و اذانش برسد! در عهد تو،
زمین در آشوبِ بی سامانی و ظلم، خواب عدالت و نور می بیند،
کسی چه می داند
حالا که شبِ زمان، به صبح آخر نزدیک شده
شاید همین تعبیر روشن آمدن تو باشد...
🌤️او خـــواهد آمـــد
---------------------------------------------
---------------------------------------------
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرَج
و تو ای شهید
خوشنام دو عالم تویی
و بدنام منم
گمنامی لایق من است نه لایق خوشنامی چون تو🙃🦋
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
هی نگین این متن خوب نیست!
اون متن خوب نیست و تکراریه!
|
|\☹️
| ‘( )>
| < |_
:کانالای دیگه همینم گیرشون نمیاد!
بازارا خرابه!
میفهمی!؟
خراب!!!
#زنگ تفریح بود 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح........
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🔴 اون سلبریتی شهروند کانادا یه زمانی خودش با بازی در نقش رزمندهها نون میخورد!
مهم اینه که کجا نون میدن، و اصلا شرف و غیرت و فهم مهم نیست براشون، یهو اومدید دیدید دارن سلام فرمانده میخونن تعجب نکنین شاید یه نونی توش بوده باشه، الان هم که نون در خودتحقیری و ضد ایران بودنه.
#ترابی_تنها_نیست
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
•🌎📘•
#سلاماربابم
تامےڪشیمازسینہ
آهےڪربلاییم
مارابخوانےوبخواهےڪربلاییم
بےبالوپرهمسبقت
ازفطرسگرفتیم
باهرسلامصبحگاهےڪربلاییم
🌎|↫ #صباحڪم_حسینے
•{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄