💠﷽💠
🔴 #فرمول_شفا_بخش
💠 مرحوم آيت الله خويی فرموده بودند در جوانی که در #نجف درس میخواندم؛ خانه کوچک سی چهل متری داشتم و خانمم در خانه #روضه میگرفت و اکثر خانمها هم معمولاً زودتر از روضه به مجلس میآيند و بعد از روضه هم يکی دو ساعت با هم صحبت میکنند. من چون میخواستم #مطالعه کنم اين مجلس خانمها مزاحم مطالعه من بود. بعد از چند روز ديدم که اين روضه وقت من را خيلی میگيرد. به خانمم گفتم که اين روضه شما #مزاحم درس من است و روضه را به هم زدم. بعد از اين ماجرا #چشم من درد شديدی گرفت و بينايیام داشت از بين میرفت. هر چه معالجه کردم خوب نشد. بعد از مدتی خانمم در #خواب ديد که به او گفتند شوهر شما چون مجلس روضه را به هم زده است #کور میشود. به او بگو از اين کار پشيمان شود و توبه کند و برای #شفای چشمش تربت امام حسين علیهالسلام را به چشمش بمالد و آيتالله خويی استغفار میکند و دوباره روضه را در منزلش برقرار میکند و با تربت امام حسين عليهالسلام چشمانش #شفا میيابد.
📡 پایگاه اطلاع رسانی حوزه، حجتالاسلام فرحزاد
🔻
@ebrahiimhadi74
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل..
کم آوردم...
گذشتم...
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
🌹سلام برابراهیم 🌹👇👌
@ebrahiimhadi74