eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6048809499035174520.mp3
4.06M
#تلنگر❤️ #یابن_زهرا_العجل💕 #یوسف_زهرا_العجل❤️ #حامد_جلیلی💕 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️ #الهی_فدات_بشم_امام_زمانم💕 @ebrahimdelha🌹
🌷نماز اول وقت🌷 🌷شهید علی موسوی 🌷 هم رزم شهید علی موسوی می گوید: «تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود. آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت. هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد. یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول کشید، ناگهان در باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید: برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟ بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود». پیام رفتاری شهید : الف) توجه به وقت نماز و انتظار بر طاعت خداوند؛ (حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ). (بقره: ۲۳۸) ب) توجه دادن دیگران به اوقات نماز و تشویق به ادای آن در اول وقت.  🆔 @ebrahimdelha 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کلام شهید🌹 حتی اگر احساس بی‌نیازی داشتی دستت را به سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل هم نداشتی همیشه وصل باش مخصوصا به مادرت زهرا(س) ..... فرزند نباید بیخیال مادر باشه... ╭─┅═🍁🥀🍁═┅─╮ 👉 @ebrahimdelha 👈 ╰─┅═🍁🥀🍁═┅─╯ 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید شاهرخ ضرغام: 3⃣در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه🤔!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره😳هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه. 4⃣مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند😕. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم😏!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان👅کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده 😂،برای همین رفتیم پشت سنگر. شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم : آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی😟؟! شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه😉! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌸نماز اول وقت🌸 🌸(از خاطرات شهیدعلیرضا بریری )🌸 ✅ به نماز اول وقت اهمیت بسیار زیادی میدادوهمه تلاش خودش رو میکرد تااینکه درهرموقعیتی هست خودشو به نماز اول وقت برسونه وعلی الخصوص براےمغرب وعشاحتمابه مسجدمحل میرفت. 🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 🌹 @ebrahimdelha 🌹 🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃 ‌‌ـ✿﷽✿- گروه فعالیت‌های ذکر وقرآنی: «أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب‌ُ، با یاد خدا دل‌ها آرامش مى‌یابد 📿به امید برآورده شدن تمام حاجات قلبی همه ی اعضای گروه به نیابت ازآقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف..‌ 🥀به نیت شهید ابراهیم هادی🥀 به امید🙏🙏🙏🙏 ❤️ظهور آقا امام زمان عج 🌼شفای تمام بیماران 🌼خوشبختی و عاقبت به خیر شدن جوونا 🌼عاقبت بخیری گره گشایی ،حاجت روایی عزیزانی که در این ختم ما را یاری میکنند 🙏🙏🙏🙏 آمین🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌿🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🌻‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭐️خادمین گروه ذکر @Zahrayyy ⭐️خادمین گروه ختم قران @Ya_mogibalmoztar 🌺 @ebrahimdelha 🍃 🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣3⃣ زهراخانوم بشدت عصبی است سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگـــــذارم.. _ مامان تروخدا آروم باش.. چیزی نیست!دست من ربطی ب علـــــی اڪبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهـــــادت وجنگ باشه....من... برمیگردد و باهمـــــان حال گریه 🗣میگوید: _ دختر مگه بابچـــــه داری حرف میزنی؟عزیزدلـــــم من مگه میزارم بازم اذیتت ڪنه...این قضـــــیه باید ب پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همـــــین باشه! _ آره مامان ب خدا همینه! علـــــی نمیخــــــاست وابستش شم..ب فڪر من بود میخـــــاست وقتی میخـــــاد بره بتونم راحت دل بڪنم! ب دستم اشاره می ڪند و باتندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقـــــدبفڪرته!😊 _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فڪرمی ڪرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همـــــه زن و شوهرا هست قربونت بشم.. تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلـــــقه می ڪنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینـــــقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم ڪ هنوز اینجام....حق باشمـــــاست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سڪته می ڪنی خدایی نڪرده ... نگاهت می ڪنم باورم نمیشود ازڪسی دفاع ڪرده ام ڪ قلـــــب مرا شڪسته... اما نمیدانم چ رازی در چشمـــــان غمگینت موج میزند ڪ همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی ڪ بمن میگوید مقصـــــر تو نیستی! ومن اشتباه می ڪنم! زهراخانوم دستهایت را ڪنار میزند و از هال خـــــارج میشود...بدون این ڪ بخـــــواهد حرف دیگری بزند باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانـــــع میشن؟ _ قانع نشد!یڪم آروم شد...میره فڪرڪنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمـــــع ده دقیقه ست..بعدش ساڪت میشه و میره تو فڪر..! _ خب پس خیلیـــــم سخت نبود!! _ باید صبر ڪنیم نتیجه فڪرشو بگه! _ حداقـــــل خوبه قضیه ازدواج صـــوری رو نفهمیدن!..😐 لبخند معـــــناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو می ڪشی.. _ آره!من برم لباسمـــــو عوض ڪنم...بدجور خونی شده!😣 ♻️ ... 💘 @Ebrahimdelha💞
#نمازشب پرواز با اسبان بالدار با نماز شب❤️ آقاامیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند: «در بهشت درختی است که از بالای شاخ و برگ آن، زینت آلات و زیورآلات می روید و از پایین آن اسبان ابلق زین کرده و لجام دار، که دارای بال هستند و هیچ گاه ادرار و فضله نمی کنند، اولیای خدا سوار آن اسبان می شوند و در بهشت به هر جا که بخواهند پرواز می کنند. کسانی که در بهشت مقامشان کمتر از آنان است می گویند: خدایا! این بندگانت به خاطر چه عملی به این کرامت نایل شده اند؟ خداوند می فرماید: آنان کسانی هستند که شب ها بلند می شدند و نمی خوابیدند (مشغول نماز شب می شدند) و در روزها روزه می گرفتند و نمی خوردند. و با دشمنان جهاد می کردند و نمی ترسیدند. و صدقه می دادند و بخل نمی ورزیدند». 84 . امالی صدوق، ص 175. #نماز_شب_بخوانیم_حتی_یک_رکعت 🌸✨🌸✨🌸✨ @ebrahimdelha 🌸✨🌸✨🌸✨
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼صلی الله علیک یا اباعبدلله السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه🌼 شروع چله24☆9☆98 #ختم_چله_سوره_مبارکہ_الرحمن 🌸اللّٰھُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🌸 💠روز♡چهاردهم ♡ به نیت سلامتی وظهور امام زمان (عج)، ترڪ نگاه و افکارحرام ،و یڪ قدم نزدیڪ شدن به مهدی فاطمه (س)و برآورده شدن حاجات قلبی اعضای چله 🎀به نیابت از شهدای زنده 🎀 🕊🌷 منوچهر_ اقبالی 🕊🌷 علی_چیت سازیان ╔═ ⚘════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊 🔆 امروز شنبه 📆 ۷ برج دی ۱۳۹۸ ه.ش 📆 ۱ ماه جمادی الاول ۱۴۴۱ ه.ق 📆 ۲۸دسامبر ۲۰۱۹ میلادی 📿ذکر روز صد مرتبه📿 💎 یا رَبِّ الْعالَمِین 💎 💎"ای پروردگار جهانیان"💎 ✅این ذکر که مربوط به روز شنبه است به نام رسول خدا (ص) می باشد روایت شده است که هر کس این ذکر را بخواند بی نیاز میشود و در این روز زیارت حضرت رسول الله (ص) خوانده شود. #ختم_قرآن 🔹صفحه۴۷۵ 🔹جزء ۲۴ جهت سلامتی #امام_زمان_عج #مقام_معظم_رهبری هدیه به روح #امام و #شهدای_والامقام 💔اللّٰھـُم💔 💔؏جِّل💔 💔لِوَلیڪَ 💔 💔الفَرَجْـ💔 ╔═─┅─⚘⚘══╗ 🕊 @ebrahimdelha 🕊 ╚═─┅─═⚘⚘═╝ 🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #خوشتیپی 🌸وقتی ابراهیم می فهمد به خاطر تیپ و هیکل او، در راه باشگاه چند خانوم به دنبال او هستند، از فردای آن روز لباس گشاد می پوشد و موهایش را از ته می زند تا جذابیتی برای جنس مخالف نداشته باشد. او ورزشکار مخلصی بود. #شبیه_ابراهیم_باشیم ‌ @Ebrahimdelha •••••••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر 💢خطری که ما را هم تهدید می کند 🔺پشت رهبر را خالی نکنید. #حجت_الاسلام_عالی 🌼🌾🌼🌾🌼🌾 @ebrahimdelha 🌼🌾🌼🌾🌼🌾
🕊نماز اول وقت🕊 🌸شهید ابراهیم هادی 🌸 ✍ جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی می گویند: محور همه فعالیتهایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند😊. بیشتر هم به جماعت و در مسجد میخواند. دیگران هم به نماز جماعت دعوت میکرد.👉 💫 مصداق این حدیث بود که امیرالمومنین(ع)میفرماید: 📎 هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد: برادری که در راه خدا با او رفاقت کند☺️. علمی تازه😇، رحمتی که در انتظارش بوده😍. پندی که از هلاکت نجاتش دهد🤩. سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه😊. ⬅️ ابراهیم حتی قبل از انقلاب نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می انداخت:👈 به نماز نگویید کار دارم به کار بگویید وقت نماز است.👉 #نماز_اول_وقت_فراموش_نشه #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج 🆔 @ebrahimdelha 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#کلام_شهید بگذارید بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر می‌کنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه می‌پرستم. آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد. 🌹شهید دکتر مصطفی چمران @ebrahimdelha ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید شاهرخ ضرغام: 5⃣:آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن👺به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.  کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است😒. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید😁! شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !! ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .  من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید😟 . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟ سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت . سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم😳 و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند .  خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .  شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداعیان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها😌!! سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.  🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊 🌸نماز اول وقت🌸 ✍ قطعا رابطه شهدا و نماز اول وقت ناگسستنی است و ربطی به زمان شهادت ندارد و این عهد و پیمانی است که تمامی شهدا با خدای خویش بسته‌اند. 👈 نماز اول وقت از اصول سلوک الی الله است و شهید برای انتخاب مسیر میان بر رسیدن به خدا از این قواعد جدا نمی‌شوند. 《⚘التماس دعا⚘》 #نماز_اول_وقت #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج ╔═─┅─⚘⚘══╗ 🕊 @ebrahimdelha 🕊 ╚═─┅─═⚘⚘═╝ ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
💟 🌷 💠پله پله تاخدا 🌷در عملیات ۵ در شهر مهران، منطقه چنگوله من مسئول گردان ۵۰١ مقداد بودم. یک روز با فرماندهان گروهان و مسئول طرح و عملیات برادر موسی حاج محمدی که از برادران خوب بود جلسه ای در مورد مسائل مربوط به جنگ برگزار کردیم و قرار شد که بنده به همراه برادر حاج محمدی به شناسایی منطقه برویم. 🌷ما نیز ساعت ٤ صبح را برای انجام شناسایی در نظر گرفیم. قرار گذاشتیم تا در آن ساعت در منطقه، حاضر باشیم و ان شاء الله عملیات را آغاز کنیم. ساعت حدود ٤-٣/٥ بود که به محل رسیدیم. دیدم برادر محمدى بر سر سجاده ى ایستاده با خدای خود خلوت کرده و می خواند. 🌷....منتظر شدم تا نماز را تمام کند بعد که جلو رفتم او من را در کشید یک لحظه متوجه شدم که پیراهنم از سیل های مطهر ایشان که بر روی گونه هایش جاری بود خیس شد، هیچ گاه این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، صحنه ای که خلوص و عبادت خالصانه ی یک 🕊 را به تصویر می کشید.... 🌷صحنه ای پر از ، عشقی که شهدا را پله پله به سوی معشوق خود، متعال سوق می داد. برادر شهید موسی حاج محمدی در عملیات والفجر ٨ در منطقه فاو به رسیدن روح پاکشـــ🕊 شاد و یادش گرامی باد. راوى: ╭─┅═🍁🥀🍁═┅─╮ 👉 @ebrahimdelha 👈 ╰─┅═🍁🥀🍁═┅─╯ 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣3⃣ مادرت تا ی هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازین ڪ چیزی ب پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتـــــارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بیـــــنتان برقرار شد..فاطمـــــه خیلی ڪنجڪاوی می ڪرد وتو بخوبی جواب های سربالا ب او میدادی. رابطـــــه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما آنطور ڪ انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخـــــندهای ڪوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقـــــی خبری نبود! ڪاملا مشخص بود ڪ فقط میخـــــاهی مثل قبـــــل تندی نڪنی و رفتار معقـــــول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی ب اسم دوست داشتن در حرڪات و نگاهت لمـــــس نمیشد...☺️ سجاد هم تاچند روز سعی می ڪرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجـــــالت می ڪشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو می ڪنم ب زینب _ خب شما چی میل می ڪنید؟ وسریع نزدیڪ ش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم ڪوشولوت چی موخـــــاد بخلم... میخندد و خجـــــالت سرخ میشود.فاطمـــــه منو را ازدستم می ڪشد و میزند توی سرم _ اه اه دوساعت طول می ڪشه ی بستنی انتـــــخاب ڪنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم🤒 زینب لبش را جمـــــع می ڪند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!!😤 یدفعه تو ازپشت سرش می آیی،ڪف دستت راروی میز میگذاری و خـــــم میشوی سمت صورتش _ چی زشته آبجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمـــــه سرڪج می ڪند وجواب میدهد _ این ڪ سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته...الان خوشـــــگل شد؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهش می ڪند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد😅 _ سلام اقاعـــــلی!اینجا چی ڪار می ڪنی؟ نگاهم می ڪنی و روی تنها صـــــندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمـــــه گفت بیام.مام ڪ حرف گوش ڪن!آمدیم دیگر ازین ڪ توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمـــــه را میگیرم و با لبخـــــند گرم فشار میدهم.اوهم چشمڪ ڪوچڪی میزند.😉 سفارش میدهیم و منتظر میمـــــانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و ب زینب زل زده ای... _ چ ڪم حرف شدی زینب! _ ڪی من؟ _ اره! ی ڪمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش می ڪشد و جواب میدهد _ ڪجا سرخ شده؟ _ یڪمم تپل! اینبار خودش راجمـــــع و جور می ڪند _ ااا داداش.اذیت نڪن ڪجام تپل شده؟ باچشم اشاره می ڪنی ب شكمش و لبخند پررنگی تحویل خـــــاهر خجالتی ات میدهی!😓 فاطمـــــه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز ڪجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخنـــــدیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش می ڪشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت می ڪنم ڪ ی لحظه تمـــــام بدنم سرد میشود با ترس ی دستمـــــال ڪاغذی ازجعبه اش بیرون می ڪشم،بلند میشوم،خـــــم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم... همه یدفعه ساڪت میشوند. _ علـــــی...دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرآفتاب بودم ....طبیعیه.🙂 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ @Ebrahimdelha