8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
🚨 نکات مهمِ دیدنی 👆
🔴 چرا رهبری برخی شبها تا صبح بیدار است؟
♦️ مأموریت خانم مروا چیست؟
🔻چه کسانی راهپیمایی ها را کنترل میکند؟
👌 با دیدن این کیلیپ حتما بیشتر از انقلاب اسلامی حمایت میکنیم. ☺️
#رهبرم_بهترین_رهبر_دنیاست ❤️
#رهبر_نور_چشمان_من_است❤️
#رهبرم_جانم_فدای_تو❤️
#بصیرت
#فتنه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@ebrahim_navid_delha
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌷نماز اول وقت🌷
🌷حضرت موسى بن جعفر (ع)🌷
✅«[عطر] نمازهاى واجب که در اول وقت و با آداب و حدود مخصوص به خود خوانده مىشوند، از برگها و ساقههاى نو رسیده و شاداب و با طراوت آسخوشبوتر است. پس بر شما است که نماز [واجب] را در اول وقت آن بجاى آورید».
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشه
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍃 @ebrahim_navid_delha 🍃
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم 🌟شهید نوید صفری: نوید صفری یکی از مستشاران زبده نظامی ایران
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
#در_ادامه
🍃خاطراتی از شهید نوید صفری:
سید مجتبی کیایی یکی دیگر از دوستان شهید ،نوید صفری را توصیف کرده و میگوید: من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم😊. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد😉.
او ادامه میدهد: خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید❤️شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید.
کیایی از علاقه شهید نوید صفری به شهید خلیلی چنین میگوید: یکی از مطالب خیلی خاصی که زیاد از آن روایت میکرد، علاقه خیلی شدیدش به شهید رسول خلیلی😍بود. در وصیت نامهاش هم که چند روز پیش خواندیم خیلی اصرار داشت که من را در کنار شهید خلیلی دفن کنید. یک کروکی هم کشیده که دقیقا فلان جا من را دفن کنید. عقدش هم بالای سر شهید خلیلی خوانده شد. عکسهایش موجود است عکس پروفایلش این شهید بود و خاطراتش همه از شهید خلیلی بود
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید نوید صفری: سید مجتبی کیایی یکی د
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
او همچنین به خاطرهای با شهید علیزاده اشاره کرده و میگوید: یادم هست یکی از خاطراتی که از سوریه تعریف میکرد این بود که مادر شهید سعید علیزاده به او گفته بود یا شهید شد بیا و یا سالم برگرد و جانباز نشو. سعید علیزاده هم جانباز شده بود و قبل از اینکه دوستانش بالای سرش برسند تکفیریها او را به رگبار بسته و به شهادت❤️رسانده بودند. نوید بالای سرش بود که میگفت: «من گفتم مادرت دوست ندارد اینطوری بروی، برای همین شهیدت کردند.» دستش را گرفته بود و گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد.
دوست شهید صفری از نحوه شهادت او چنین میگوید: در زمان شهادت نوید، رزمنده ایرانی دور و برش نبوده که روایت دقیقی از شهادتش داشته باشیم😔اما آن چیزی که گفته میشود این است که بچههای سوریه تعریف کردهاند که نوید و یکسری از بچههای سوریه در محاصره بودند، وقتی از محاصره در آمدند به سمت البوکمال در حال پیشروی بودند که تیر خورده و به شهادت میرسند. یکسری دیگر هم گفتند که وقتی نوید تیر خورد شهید نشد، به اسارت درآمده و در اسارت شهید شد. دقیق نمیدانیم😕چه شده است. سوریها پیکر او را بعد شهادت دفن میکنند. منطقه که آزاد شد. چند روز گذشته بود که پیکر نوید را تفحص کرده و باز میگردانند. تقریبا از اربعین دیگر از نوید بی خبر بودیم و زمزمه شهادتش پخش بود.
#ادامه_دارد
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
✅ پیامبر اکرم(ص) فرمودند: بندهای نیست که به وقتهای نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر این که من سه چیز را برای او ضمانت میکنم: برطرف شدن گرفتاریها و ناراحتیها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش.( سفینه البحار،ج 2، ص 42.)
⬅️ از دیگر برکات نماز اول وقت به این شرح است:
😊 زیاد شدن عمر
😍 زیاد شدن مال و اولاد صالح
☺️ مرگ آسان
🙂 آرامش در شب اول قبر
😇 نورانی شدن چهره
😌 آسان شدن حساب روز محشر
😄رضایت خدا و سلام دادن خدا به او
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشه
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃 @ebrahim_navid_delha 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#خاطرات_شهدا
#آبادگر مساجد
اوایل دهه شصت بود. می خواستند درمحل ما مسجدی بسازند، همسایه ها خوشحال بودند اما چند جوان ازاهالی محل، مخالف ساخت مسجد بودند! برای همین، شبانه دیوار مسجد را خراب کردند! حاج آقا لنگرودی روحانی محل خیلی ناراحت شد. خبر به گوش ابراهیم رسید. آخر شب به محل ساخت مسجد رفت. تا یک هفته هر شب تا صبح در زمین مسجد حضور داشت و برای ساخت مسجد کمک می کرد، آن چند جوان با دیدن هیبت #ابراهیم،دیگر جرات نکردند به زمین مسجد نزدیک شوند.
ابراهیم راهی جبهه و دوستانش مشغول تکمیل مسجدالشهدا شدند.
مسجدی که اکنون پایگاه فرهنگی محل شده. این یکی از توفیقات ابراهیم بود.
📚کتاب خدای خوب ابراهیم.
صفحه29
@Ebrahim_navid_delha•┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈•
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_نه 9⃣3⃣
باذوق نگاهت میڪنم میفهمی و بحث راعوض می ڪنی
_ اممم...خب بهتره چیزی ب مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود.
پدرت ایســـــتاده و سیبی را ب پدرم تعـــــارف میزند.مادرم هم ڪنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمـــــه هم ی گوشه ڪنار چمـــــدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم ڪ مارا درچند قدمی میبیند 🗣میگوید:
_ ازتشنگی خفـــــه شدم بابا دیگه زحمت نڪش دختر ...
باشرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش ڪ ب دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصـــــن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده ڪ !
و اشاره می ڪند ب تو!
ب گرمی باخانواده ات سلام علیڪ می ڪنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام ڪنن...
باشوق وارد ڪوپه میشوم و روی صـــــندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم ڪنارهمیم!
فاطمـــــه چمدانش را ب سختی جاب جا می ڪند و درحالی ڪ نفس نفس میزند ڪنار من ولو میشود.
_ واقعـــــا ڪ !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یڪیمونو حساب نڪردی ڪ!
حساب سرانگشتی می ڪنم.درست میگویدماهفت نفریم و ڪوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم
_ آره اصـــــن تورو آدم حساب نڪردم 😁
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمـــــدان هارا یڪی یڪی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمـــــه مینشینند.پدرت ڪمی دیرتراز همه وارد ڪوپه میشود و دررا میبندد.لبخـــــندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علـــــی اڪبر ڪجاموند؟
سرش را تڪان میدهد
_ ازدست شما جوونا آدم داغ می ڪنه بخدا!
نمیاد!...
ی لحظـــــه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و ب پدرم نگاه ڪردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش ڪنم.اما زیربار نرفت....میگفت ڪار واجب داره!
حس ڪردم اگر چندجمـــــله دیگر بگوید بی اراده گریه خـــــاهم ڪرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازڪوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه می ڪنم.ایستاده ای و ب قطار نگاه می ڪنی.بزور پنجره را پایین می ڪشم و بغضم را فرو میخورم😪.ب چشمـــــانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم
_ هنوزم میخـــــای اذیتم ڪنی؟
سرت را ب چپ و راست تڪان میدهی.یعنی ن!
اشڪ پلڪم راخیس می ڪند
_ پس چرا هیـــــچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها...
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمـــــام می ڪنم.صدای سوت قطار و دست تو ڪ ب نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صـــــورتم راپاڪ می ڪنم
_ دوس داشتم باهم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یدفعه چهره ات پرارغصه میشود
_ ریحـــــانه! برام دعاڪن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم ڪ نمیتوانم شڪایت ڪنم!دستم را تڪان میدهم و قطارآهسته آهسته شروع ب حرڪت می ڪند.لبهایت تڪان میخورد
_ د...و...س...ت....د...ا....ر..م
باناباوری داد میزنم
_ چیییی؟؟؟؟
آرام لبخند میزنی!!
بعد از چهـــــل روز گفتی چیزی ڪ مدتها در حسرتش بودم!!!
.
دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش آرام قلـــــبم ناشی ازجمله آخر توست!همانی ڪ دردل گفتی!ومن لب خـــــــانی ڪردم!نگاهم را ب گنبد طلایی میدوزم و ب احترام ڪمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت راب آقا میرسانم!ی ساعت پیش رسیدیم همـــــه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم!پاهایم راروی زمین می ڪشم و حیاط باصـــــفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش می ڪنم.حسی ڪ ی عاشـــــق برنده دارد.ازین ڪ بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همـــــانی شدڪ روز و شب برایش دعا می ڪدم.نزدیڪ اذان مغرب است و غروب آفتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقـــــابل پنجره فولاد.گوشه ای از ی فرش مینشینم و ازشوق گریه می ڪنم.
مثل ڪسی ڪ بلاخره ازقفس آزاد شده.یاد لحـــــظه آخرو چهره غمگینت...
ڪاش بودی علـــــی اڪبر!!😪
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahim_navid_delha