eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣در مسلخ {عشق} جز نڪو را نڪشند ❣روبہ صفتان زشت خود را نڪشند 👤: 🌸اگر جورے حرڪت ڪرده باشیم تو جامعہ و..... شہادت میاد تو ڪالبد ما🍃🕊 از مرگ نترسیم هرجاهم بریم میاد یقہ مارو میگیره👌 💓 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ❣از خاکے آفریده شده‌‌ایم ڪہ بہ آغوشش برمےگردیم این خاڪ اما ، هرکس را بہ نوعے استقبال مےڪند! ‌یکے را با "مرگِ مَمات" و دیگرے را با !🍃 🌸 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
... دردےشیریݩ...✨ یعنےباعشـق‌یڪےشدن...💓 یعنےاثباٺ‌اینکہ‌ازهمہ‌چیزت‌براےمعشـوقت گذشتے... یعنےفقط‌ رادیدےورضاےاوراخواستےنہ تعریف‌وتمجید‌مردم‌را🌱^^ گمنامےیعنےاگر‌براےخداست‌بگذار‌گمنام‌بمانمـ❤️:) اےڪاش‌همہ‌ےماگمـنام‌باشیم🙃🍃 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و پنجم مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستا
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و ششم شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود. هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود.. نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود. خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه هاز خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود... مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید. مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد. شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الآن، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت. شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد. شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت. آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده... دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد. ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟! شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت. ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم. ــ روشنشون کن. شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
وقتی سوار ماشین کردم با خودم بردمش داخل خونه و خواستم اذیتش کنم که شروع کرد به گریه زاری کردن و التماس کردن و گفت من سیده هستم و اهل این کارا هم اصلاً نیستم تورو جان حضرت زهرا با من کاری نداشته باش خلاصه خیلی گریه میکرد منم دلم براش سوخت و سوار ماشینش کردم و بردمش مسجد وقتی خواست از ماشین پیاده بشه به من گفت حضرت زهرا سلام الله علیها کمک کنه که آبرومو نبردی امشب بیا مسجد و از حضرت زهرا بخواه که کمک کنه من گفتم ما الان ۲۰ ساله این کارو میکنیم چیزی ندیدیم گفت امشب بیا چیزی نمیشه که اگر بیایی می‌بینی بعدش رفتم داخل مسجد وقتی روضه شروع شد یه اتفاق خیلی عجیب واسم افتاد احساس کردم دگرگون شدم شروع کردم به گریه کردن مثل ابر بهاری😭😭 وقتی داشتم برمیگشتم خونه تو راه هی گریه میکردم رفتم خونه گریه می‌کردم پدر و مادرم تعجب کرده بودند که چرا من انقدر گریه می کنم بعدش فهمیدن جریان چیه خیلی خوشحال شدن که من توبه کردم و برگشتم و یه پسر مسجدی شدم. از اون موقع به بعد مسجد و حسینیه و هیئتم ترک نمیشد بعدش مدتی گذشت یه خانم دیدم که ازش خوشم اومد و گفتم بریم خاستگاری اون دختر وقتی گفتم بابام گفت اینا خونوادشون مذهبیه به ما دختر نمیدن.😵 گفتم‌حالا بریم ببینیم چی میشه.رفتیم خواستگاری پدر همون دختر اول بار با من حرف زد به من گفت من کاری ندارم تو قبلا چیکار میکردی الانت برام خیلی مهمه تعهدبدی که از این کارها دیگه نکنی گفتم تعهد میدم قسمم خوردم. گفت خوب برو با دخترم حرف بزن وقتی وارد اتاق شدم که با اون دختر حرف بزنم دختر تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفتم چی شده گریه می کنی گفت دیشب حضرت زهرا سلام الله علیها آمد به خوابم گفت دخترم فرداشب یه پسری میاد خواستگاری که یه خال تو صورتش داره باهاش ازدواج کن تا خوشبخت بشی اخه خیلی نگران بودم که خوشبخت میشم یا نه.وقتی اینو بهم گفت منم شروع کردم به گریه کردن و پیش خودم گفتم چقدر حضرت زهرا سلام الله علیها هوامو داره بعدش همون شب دختر جواب مثبت داد و من و ایشون باهم ازدواج کردیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{🌿} قلـــــبم گرفت💔 در تن این شہر پرگناه حال و هواے جمع شہـــــیدان🕊 هم آرزوست...❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بہترین حس "دنیـــا" اینہ ڪہ یہ رفیق شہید داشتہ باشے بہش "نِگــــاه" ڪنے و ببینے اونم داره دلتو "نگــــاه" مے کنہ.. :)👀🥰✨ 🌱 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸 آماده سازے مراسم تولد شہید صفرے😍{با رعایت پروتکل هاے بہداشتے😷} 💢 مراسم را از ساعت ۱۷ الے ۱۹ بہ صورت مجازے از پیج دوم مجموعہ شہیدان هادے و صفرے دنبال کنید👇👇 Instagram.com/ebrahim.navid.delha ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ❣ °•{شہید مدافع حرم نوید صفرے}•° تاریخ تولد🔸1365/04/16 محل تولد🔸تهران تاریخ شہادت🔸1396/08/18 محل شہادت 🔸عملیات آزاد سازے بوکمال ❤دست نوشتہ شہید مدافع حرم: دوست دارم در منتہاے بے کسے باشم در منتہاے گمنامے دوست دارم بدنم زیر آفتاب سہ شبانہ روز بماند✨ ←همسر شہید: سال گذشتہ یعنے سال ۹۵، در جوار شہدا بود کہ خطبہ محرمیتمان❤️خوانده شد. حال و هواے بہشتے بہشت شہدا، حال و هوایمان را عوض کرده بود. 🌺یکے از مطالب خیلے خاصے کهہ زیاد از آن روایت مے کرد، علاقہ خیلے شدیدش بہ شہید رسول خلیلے بود. در وصیت نامہ‌اش هم خیلے اصرار داشت کہ در کنار شہید خلیلے بہ خاک سپرده شود🌺 🍃مدافع حرم حضرت زینب (س)«نوید صفرے» اعزامے از تہران درراه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به فیض شہادت نائل آمد🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{مراسم تولد شہید صفرے🎥} سلام بر تو اي شہيد✋ سالروز ولادتت باز هم بہانہ اے شد برايم تا از تو بگويم😊 تويے ڪہ از جنس ما بودے جوان،بسيجے اما چرا فقط تو آسمانے شدے و ما اسير زمينيم؟؟؟؟😔 ما هم مثل تو شيداييم اما تو طعم شيدايے را چشيدے🌸 غرق شدے در شہدا و شہدا چون مرواريدے در برت گرفتند😍 عكست را بر ديوار دلم اويختم تا هيچ وقت فراموشت نكنم💫 به تو مينگرم و لبخندے ڪہ هميشہ بر صورتت نقش ميبست☺️ حالا كہ در بهشتے دعايم كن🙏 ❣❣   🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆