eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 ✍راهيان نور قسمتي از برنامه ی زندگي بود. راهيان نور غرب هم با هم ديگه چندين بار رفتيم. هميشه رسمش بر اين بود که شروع و پايان برنامه ی راهيان نور از مزار شهدا باشه. با اينکه روزها ما درمنطقه با شهداعجين شده بوديم، اما تا به شهر مي رسيديم کاروان رومي برد مزار شهدا بعد ازاون جاراهي منازل مي شدند. كارش اين بود كه دست بچه هاروتو دست شهدا مي گذاشت. سال۹۳در شلمچه بود ديدم که با پاي برهنه زيرتيغ آفتاب باچه عشقي اززائرين پذيرائي مي کرد. گفتم: چرا اين همه به خودت سختي ميدي؟ برو زير سايه وايسا،مي خنديد خنده هايي ازته دل. تمام ۱۵روز شلمچه پا برهنه بود کف پاهاش تاول زده بود صورتش سياه سياه شده بود. تو همه ی مناطق پا برهنه مي رفت. جالب بود حتي تو پادگان هم پا برهنه بودمي گفت:ممکنه زيرپامون پيکر شهيدي باشه ناخواسته توهين بشه. ... 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 ✍هرسال عيدميرفت راهيان نور،مي گفتم: جاچه خبره؟!چيکارمي کني؟! بابا بچسب به خانواده،ديد وبازديد و... چقدرميري تو اون بيابونها... لبخندي زد وگفت :مرتضي توهنوزنمي دوني،همه ی‌زندگي من اون جاست،بهشت من اون جاست. يه بارمي خواستيم بريم راهيان نور. پدرومادريکي ازبچه ها اجازه نمي دادند بياد. شب قراربود حرکت کنيم. نيم ساعت قبل از حرکت به اون جوان گفت: بيا ببرمت يه جا كه قفل کارت باز بشه. فرستادش سر مزار شهدا وگفت: برو اون جا به شهدا التماس کن،مطمئن باش مشكلت حل ميشه. اگرکوتاهي کني مقصرخودتي،شهدا سر سفره ی اربابشون نشستندصاحب کرم هستند. برو تا دير نشده. ادامه_دارد... 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 ✍خداميدونه چي تو قلب اون جوان انداخت واون جوان چي از شهداخواست که خيلي زودپدرش اومد ورضايت حضورپسرش رواعلام کردوهمون شب راهي نور شدند. وقتي اين کرامت هارواز شهدا مي ديد عطشش براي رسيدن به اون قافله بسيارزيادترمي شد. نزديک مناطق که مي شد دم مي گرفت وديگه مي رفت تو حال و حس خودش. حتي در گوشه اي ازوصيت نامه اش به اين موضوع اشاره مي کند. درثبت نام راهيان نور خيلي تلاش مي کردباراولي هاروببره، خيلي هم هواشون روداشت.مي گفت: حتمًابنشينيد پاي صحبت راوي و.. بعدازراهيان نورهم بازبچه هاروزيرنظرداشت.مي ديدبا کي رفيق هستند، کجا مي روند،دوست داشت نتيجه کارش روببينه که بچه ها ازدست نروند. نور که برميگشت خيلي دلگيرمي شد،مدتها توحال خودش بود. دلتنگ شهداومناطق ميشد.ميگفت حيف امسال هم تموم شد واستفاده نکرديم. يكسال درحال برگشت بوديم که کم کم کرد درد دل کردن وحرف زدن، از اون طرف هم راوي کاروان اومد و مجلس مون رو گرم کرد و مجلس روضه برپا شد. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 ✍سيل اشک بود که از چشمان سرازير شد. به قدري اونجا گريه کرد که ازهوش رفت،همه بچه هاريختند به هم و.. ميرفت کنار اروند و درد دل مي کرد. من مطمئن بودم که اونجا دلش هواي مدينه ميکرد. اروند بوي حضرت زهرا رومي داد. عملياتي که بارمزمقدس يا فاطمه شروع شده بودوبچه هادرايام فاطميه باعشق مادرشان جنگيده بودند. روهم مجنون خودشون کرده بودند. اصالا درگير و گرفتار دنيا نبود. هر وقت اراده ميکرديم جايي بريم سريع مي اومد. يه شب دورهم جمع بوديم گفتيم بريم جنوب؟ گفتند بريم. همراه ۱۲ شب راه افتاديم.ساعت6صبح رسيديم به اهواز، صبح زود رفت فلافل خريد و خورديم! تا غروب هويزه، هور، طلائيه، اروند کنار، کربلاي4 وغروب روتو شلمچه بوديم غروب زيبايي بود. باورمون نمي شد از 12 شب که ازهمدان اومده بوديم کمتراز 24 ساعت اين همه مناطق روهم رفتيم. بدون استثنادرتمامي مناطق پابرهنه بودتو هرمنطقه برامون روايتگري مي کرد. ...
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 يادمه تو هور خيلي از علي هاشمي برامون گفت. گريه ميکرد از غربت شهيد هاشمي واينکه اين شهيد سالها گمنام بوده وبعد از سالها تکه هايي ازاستخوانش پيدا شده. بقيه مناطق هم خلوت هاي خودش روداشت. شب به يکي ازدوستان خادمش زنگ زدو شب رفتيم منزل اون دوستش... يكباربراي راهيان نور خيلي دنبال اتوبوس رفتيم جورنميشد. نزديک عيد بود و قيمتها نجومي بالا رفته بود. فقط يک روز فرصت داشتيم. مثل سير و سرکه ميجوشيدم. با اين پول کم هيچ ماشيني گيرمون نمي اومد.همه نا اميد شده بوديم. شب با نشسته بوديم گفت حامد جان نگران نباش، فردا اتوبوس روميارم بچه ها رومي بريم! من مونده بودم که چطوراين قدربا اطمينان حرف ميزنه، اگرماشين جور نشه جواب اين بچه هارو چطورميخواستيم بديم. تو افکار خودم غوطه وربودم که گفت:همه چيزبه لطف شهدا درست ميشه. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 .. 🍀🍀🍀 ✍ فردای ان روز گوشي ام زنگ خورد. اسم روي صفحه موبايلم ظاهر شد! قلبم به تپش افتاد،با اکراه جواب دادم.منتظرجواب منفي براي اتوبوس بودم که باخندهی هميشگي گفت: سلام کيشه(مرد) اتوبوس هم جور شد! گفتم راست ميگي؟! گفت آره به خدا قرارداد هم نوشتم، باورت ميشه؟! خلاصه تا چشمانم رو باز کردم، بوي اسفند و صداي نوحه بود که فضا رو معطر کرده بود وبچه ها با سلام وصلوات وباعلمداري ميلاد،راهي نور شدند... راننده هامون تو وادي شهدا وراهيان نور نبودند. براي اولين باربود که مي اومدند. حتي اهل موسيقي و سيگاربودند. خوبکارش روبلد بود. بارهاديده بودم که چطورميتونه اين افراد رو جذب کنه. جلوي اتوبوس گرم صحبت با اين ها بود تارسيديم به اهواز و فردا تو شلمچه ديدم که شاگرد راننده يه سربند کلناعباسک يا زينب به سرش بسته! تالحظه اي که مادرهمدان ازاتوبوس پياده شديم اين سربند روازسرش درنياورد. اين قدرمشتاق شده بودند که زودترازبچه هاي خودمون ازاتوبوس پياده ميشد تا مناطق رو ببينه. ميگفت بايد برم اسمم رو بدم سپاه تا هرسال ماشين من رو ببرند راهيان نور.وهمين طورهم شد... ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷