eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم #شهید_سید_مصطفی_موسوی #قسمت_3 ❤️ آخرین خداحافظی با مصطفی را به خاطر دارید؟ روزی که برای همیشه رفت، منتظر اذان ظهر و نماز خواندن من شد. من در پذیرایی شروع به نماز خواندن کردم، رکعت اول را که خواندم صدای کمربندش را شنیدم، فهمیدم که می‌خواهد برود. یک حسی در درونم گفت که آخرین باری است که او را می‌بینم ولی نخواستم قبول کنم. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بسته شدن در و صدای مصطفی که گفت: «مامان من رفتم خداحافظ.» شدم. دو رکعت بعدی نماز را اصلا نفهمیدم چه جوری خواندم. خیلی سریع، نماز را تمام کردم و رفتم در را باز کنم تا او را ببینم، ولی رفته بود. حتی پایین رفتم و درب کوچه را باز کردم. هر چه کوچه را نگاه کردم ندیدمش، به قدری سریع رفته بود که نتوانستم ببینم. هر دفعه که می‌خواست بیرون برود، بعد از خداحافظی کردن، بیرون در دوباره کلی ظاهرش را مرتب می‌کرد ولی این بار خیلی سریع رفته بود.  بعد از رفتنش با این که احساسم این بود که به سوریه رفته ولی باور نمی‌کردم و فکر می‌کردم مثل همیشه به جمع دوستانش رفته است. پدرش می‌دانست ولی به من هیچ حرفی نزده بود. @ebrahimdelha❤️🍃 #ادامه_دارد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ❤️در تماس‌های تلفنی‌اش از سوریه بیشتر در مورد چه چیزهایی حرف می‌زدید؟ در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمی‌کرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را می‌کرد. چون روی تربیت و تغذیه بچه‌ها، خیلی حساس بود. محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمی‌توانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماس‌ها به او گفتم:«محمد حسین بابا می‌گوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم. چند شب قبل از شهادت همسرم، شب‌ها به سختی می‌خوابیدم و صبح زود بیدار می‌شدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشته‌اند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیده‌ام شهید شده‌ای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت می‌خواهد و قسمت ما نمی‌شود.» ❤️ خبر شهادتش چطور به شما رسید؟ همگی منزل مادر همسرم بودیم. هنگام نهار خوردن، دلشوره شدیدی گرفتم و نتوانستم غذا بخورم و به آشپزخانه رفتم. احساس می‌کردم که اتفاقی افتاده است. بعد از نهار، همسر خواهر شوهرم، خبر شهادت را داد و گفت: «شهادت احمد مبارک باشد». این خبر را که شنیدم، خیلی بی قراری کردم. همان روز به معراج رفتیم و وقتی احمدآقا را آنجا دیدم، آرام شدم. روز اول دیدارم با پیکر احمد که جمعه بود، بچه‌ها را نبردیم. روز دوم بچه‌ها را همراه خودمان به معراج بردیم، ولی نگذاشتیم داخل بیایند، چون گفتم که محمد علی، آرامشش را از دست می‌دهد. روز تشییع پیکر، بچه‌ها را کنار تابوت بردیم و به محمد علی گفتیم که شهید آورده‌اند. چون در این سن نمی‌تواند به خوبی متوجه شود، ولی شهدا را خیلی دوست دارد. عکس پدرش را که می‌بیند، می‌گوید:«بابا شهید است.» @ebrahimdelha 🌍 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_علی_پرورش #قسمت_3 مادر چند لحظه ای سکوت کرد و از نوجوانی شهید پرورش اینچنین گفت : 14 سال داشت که به #شاخ_شمیران رفت و در عملیات نصر 4 مجروح شد و یکماه در خانه ماند و بعد از آن در عملیات کربلای 4 نیز حضور داشت . وقتی به استخدام سپاه در امد دیگر حال و هوای دیگری پیدا کرد و از آن زمان بود که بیشتر از گذشته دم از شهادت میزد . مادر شهید از احترام شهید نسبت به پدر و مادر میگفت و خاطره زیارت کربلا : یادم نمی رود که سفر کربلا رفته بودیم . علی در سیستان و بلوچستان ماموریت بود و خیلی دوست داشتم وقتی از زیارت برمی گردیم خرم آباد پسرم انجا باشد .زمانی که به خرم آباد برگشتیم با کمال تعجب و حیرت علی را پای اتوبوس دیدم از او پرسیدم پسرم تو که الان باید ماموریت باشی جواب داد یک روز مرخصی گرفتم تا به زیارت قبولی شما بیایم و بعد برگردم😍❤️ #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_کمیل_صفری_تبار #قسمت_3 او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می کرد، وقتی که به او می گفتیم: شما باید خوشحال باشی که نماز می خوانی و با خدا راز و نیاز می کنی! چرا اینجوری نماز می خوانی؟! می گفت: « ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می خونه « او می گفت: همسرم!  بدان که نمازِ ما در برابر این همه نعمت هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته است، حدّأقلِّ سپاسگزاری است و از اینکه نمی توانم آنگونه که شایسته خداوند است او را عبادت کنم خوف دارم. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_مجتبی_بابایی_زاده #قسمت_3 شهادت بامداد مورخه 1390/6/13 محل شهادت : منطقه حائل مرزي جاسوسان (سردشت) ايران، شهيد مجتبي بابايي زاده با شجاعت تمام در درگيري جانانه و قهرمانانه خود با گروهك #ضدانقلاب و تجزيه طلب "امريكايي صهيونيستي" پ ژ ا ك و تحميل تلفات سنگين به اين ايادي استكبار (#پژاك) و دست اندازان به حريم جغرافيايي ايران سرافراز سرزمين امام مهدي (عج الله تعالي فرجه شريف) و حافظان حريم ولايت به همراه تعدادي از همرزمانش با نشان دادن گوشه اي از اقتدار و قدرت پاسداري از انقلاب اسلامي با عزت و در لحظات آخر با نداي يا علي ابن ابيطالب (عليه السلام) به درجه رفيع شهادت نائل آمد.😔💪 #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_محمد_منتظر_القاءم #قسمت_3  روز برادر ایشان تصادف خیلی سختی داشتند.طوری که همه فامیل از این موضوع ناراحت بودند. اما محمدآقا خیلی صبور و خونسرد بود. می گفت : تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. محمد زمانی که در منزل بود خودش را در باغ با کاشتن درخت توت و تمشک سرگرم میکرد. در کارهای منزل هم فعالیت زیادی داشت و کمک حال خانواده بود. خیلی چیزها از ایمان محمد یاد گرفتم، خونسردی و آرامش عجیبی داشت؛ یک بار از او پرسیدم درجه نظامی تو در سپاه چیست؟ گفت: هر درجه‌ای داشته ‌باشم مهم نیست آخرش همان بسیجی ام و به این درجه افتخار میکنم.  بعد از یک سال به تهران مهاجرت کردیم، یک خانه 30 متری گرفتیم . 18 خرداد سال 89 خداوند محمد طاها را به من هدیه داد. محمد  محمدطاها را زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد زیاد در آغوشش نمیگرفت. می ترسید وابستگی و تعلق ایجاد شود. محمد زندگی و بچه اش را دوست داشت اما هدفش را بیشتر دوست داشت و به خاطر هدفش که رضای خدا و حفظ دین و وطن و ناموسش بود به شهادت رسید. آخرین باری که به مرخصی آمد قرار بود یک هفته پیش ما بماند اما یک روز بیشتر از مرخصی اش نگذشته بود که دیدم روی مبل نشسته و دارد لباس می پوشد گفتم: کجا میخواهی بروی؟ گفت:باید بروم. گفتم : تو که تازه آمدی ؟ گفت: دشمن یک درگیری سختی در منطقه ایجاد کرده دعا کن به خیر بگذرد. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_محمد_محرابی_پناه #قسمت_3 یک مورد دیگه از عمق ارادت این شهید به حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) این بود که قبل از تشییع و تدفین پیکر آقامحمد جمعی از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکرشهید در #سردخانه حاضر شدند و به نیت شهید زیارت عاشورایی را قرائت نمودند . سپس بخاطر علاقه بسیار آقا محمد به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قرار شد چند دقیقه ای هم روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها ) را بخوانند که در اواخر آن روضه یکی از دوستان آقا محمد از شهید خواست که یک #نشونه ای را از رضایت خود در مورد این روضه نشان بدهند و بعد از این که تابوت شهید را کنار زدند دیدند که از چشم راست شهید محمد محرابی پناه اشک😭 جاری شده است ! #ادامه_دارد  @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن یکی از دوستان یوسف تعریف میکرد:  دوران مدرسه وقتی امتحان داشتیم چه کلاسی چه اصلی ، اگر میخواستیم از رو دست یوسف نگاه کنیم اجازه نمیداد. هیچوقت هم از ما تقلب نمی کرد. میگفت: حرام و مثل دزدی کردن می ماند. آدم وقتی زحمت میکشد و درس میخواند نمیخواهد با کسی شریک باشد. پس شماهم زحمت بکشید درس بخوانید . یوسف معمولا شبها زود برای خواب به اتاقش می رفت ، یک استراحت کوتاهی میکرد ، و بعد بیدار می شد، وضو می گرفت، درخلوت خودش می رفت، و ما از چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که در حال عبادت است، و بعضی وقتها صدای نماز خواندنش می آمد، تا نیمه های شب بیدار بود ، نماز صبح را میخواند ، و بعضی وقتها با دوچرخه پارک جنگلی نزدیک خانه می رفت ، یک ورزشی می کرد، خانه که می آمد می گفت : مامان یک صبحانه مفصل آماده کن بخوریم، و بعد هم استراحت میکرد. @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_حسن_حسین_پور #قسمت_3 گاهی نظراتش با نظرات پدر و مادرش مخالف بود. ولی به خاطر احترام به آنها با نظرات آنها موافقت می کرد و مخالفت خودش اعلام نمی کرد. ما نه ماه و بیست روز با هم زیر یک سقف زندگی کردیم. اولین و آخرین سفره هفت سینی که ما با هم انداختیم عید سال 90 بود. و همراه خانواده اش یک سفر یک روزه به شمال رفتیم. روزهای بسیار شاد و به یاد ماندنی داشتیم.   یک روز در اردیبهشت سال 90 به خانه آمد و گفت : خانم بلند شو برویم بیرون. گفتم : کجا؟ گفت : حالا بیابرویم. رفتیم در یک پاساژ، جلو یک مانتو فروشی ایستاد و گفت : هر کدام را دوست داری انتخاب کن. گفتم : من احتیاجی ندارم. گفت : انتخاب کن، هدیه روز معلم است. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع وطن #یگان _صابرین #شهید_محمد_غفاری #قسمت_3 ساعت دو من را گذاشت خانه و رفت احیا و با همه دوستانش هم خداحافظی کرد. آن شب هم ظرفهای افطاری را شست و هم ظرفهای سحری را، اذان صبح را که می گفتند، وقتی در صورتش نگاه کردم و فهمیدم که این پسر ماندنی نیست. همیشه می گفت : جای ماندن در این دنیا نیست، سرم را بالا و یا پائین بگیرم همه می شود گناه،  ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به من اطلاع دادند که محمد پر کشیده است، خوشبختانه هیچ کس در خانه نبود و من تنها بودم. راستش من پنهان کردم و به خانمم نگفتم تا روز دوشنبه. دوشنبه عصر آهسته شروع کردم به گفتن. چون به من هم گفته بودند سه شنبه جنازه را می آورند و من هم دیدم روز سه شنبه خودشان می فهمند. گفتم یک دفعه مطلع بشوند، پس می افتند. خلاصه آهسته آهسته شروع کردیم که همسرم هم بی تابی می‌کرد می‌گفت : هرچه زنگ می زنیم گوشی را بر نمی دارد. به باجناقم که پدر خانم محمد است بنده خدا زنگ زدم گفتم : اینطور شده. گفت : من نمی توانم بگویم.گفتم: خب بالاخره تهران با شما، همدان هم با من. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین #شهید_سید_محمود_موسوی #قسمت_3 ما عید همیشه به منزل پدر سید محمود میرفتیم و به اقوام و فامیل سر میزدیم . سید محمود به #صله_رحم خیلی مقید بود وتا جایی که برایشان امکان داشت و فرصت زمانی داشتند این کار را انجام میدادند. روزهای آخر خیلی روزهای سخت و مبهمی برای من بود. چون اصلا معنی بعضی از کارها و حرفهای سید محمود را متوجه نمیشدم. وقتی که از سید محمود می پرسیدم میگفت : یک موردی هست که میخواهم برایت بگویم، ولی مدام امروز و فردا میکرد ، آخر هم نگفت. سید محمود شب بیست و یکم ماه رمضان بعد از مراسم احیا و خواندن نماز صبح خداحافظی کرد و رفت بعد از شهادتش همسایه مان گفتند : وقتی سید محمود داشتند ماموریت میرفتند، صبح دیدمش و با ایشان خدا حافظی کردم، سید محمود گفت: من را حلال کنید و مواظب خانواده من باشید، چون دیگر برگشتی نیست.😔 آن زمان بود که من متوجه شدم سید محمود چی میخواست به من بگوید و نتوانست. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم #شهید_محسن_فانوسی #قسمت_3 در بسیاری از مناسبت‌های مهم که خانواده‌های زیادی در کنار یکدیگر بودند، من و محسن به علت شرایط خاص شغلیش در آرزوی در کنار هم بودن به سر می‌بردیم. آخرین‌بار که عازم #مشهد_مقدس بودیم، محسن با راز و نیازهایی که داشت برات شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت و همچون همیشه از من خواست بابت رنج‌هایی که می‌کشم، صبوری کنم و از رفتنش به سوریه جلوگیری نکنم. خاطرم هست در این سفر فاطمه‌زهرا مریض شد اما پا به پای فاطمه، محسن هم شرایط روحی‌اش به هم ریخت و حتی مثل فاطمه تب کرده بود. در آن هنگام به عمق رابطه‌ای که این پدر و دختر با هم دارند، پی‌بردم. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #سردار_شهید_حاج_شعبان_نصیری #قسمت_3 🍃🌹همرزم شهید بزرگوار🌹🍃 به شهید نصیری از ابعاد مختلف می توان، نگریست و اولین بعد، بعد #اعتقادی شهید نصیری می باشد. همه اعمال انسان از باورها درونی و جهان بینی اش نشات می گیرد. خداوند در سوره والعصر می گوید: انسان در خسران است مگر انان که #ایمان دارند. ایمان قوی و باور قوی در همه وجود شهید نصیری نهادینه شده بود و عمل صالح هم داشت و مصداق آیات قران بود وبا یک نگاه عقیدتی به ایشان می توان گفت؛ شناختش به #معارف_اسلامی خیلی عمیق بود و برای همین #مخلص و #بی_ریا و #بی_تکبر بود. یکی از خصوصیتهای بارزش #صراحتش بود، محاسبات دنیایی نمی کرد و ما سالهای سال بعد از جنگ، باهم کار کردیم. وی در صراحت لهجه در عین رعایت #ادب مثال زدنی بود. #ساده_زیستی شهید نصیری در زندگیشان مشهود بود و در فضایی ساده و بدون تجملات زندگی می کرد و به #خانواده هم بسیار اهمیت می داد. دنبال دنیا طلبی بهیچ عنوان نبود. وقتی بنیاد تعاون برای مسکن ثبت نام می کرد، ایشان ثبت نام نکردند و پدرشان بدون اطلاع از ایشان رفته بودند و ثبت نام کردند و این اواخر هم ماشینش را فروخت که ماشین دیگه ای بخرد که کسی ازش پول قرض خواسته بود، پول ماشین رو قرض داده بود و خودش با مترو رفت آمد می کرد. #صداقت از تمام وجود ایشان موج می زد. #تلاشگر بود و هیچوقت نمی توانست #بیکار بنشیند و در این موقعیت که خیلی ها به دنبال مسایل مادی هستند، اهل این چیزا نبود و ایشان با تمام وجود باور داشت که #دنیا_مزرعه است . #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_بابک_نوری_هریس #قسمت_3 آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟ واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم. فرزند چندمتان بود؟ بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم. متولد چه سالی بود؟ بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_محرم_علی_مراد_خانی #قسمت_3 خصوصیات #سردار محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیاز مند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل می کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض میکرد. #ادامه_دارد @ebrahimdelha🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم ❤️از خاطرات کمتر گفته شده درباره شهید بیضایی که نشان از انتظار لحظه به لحظه ایشان برای فرج دارد، برای مان بگویید.   خاطره ای هست که جز برای همسر شهید برای شخص دیگری نگفته ام. نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند. خلاصه با هم برای خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت:  «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_امیررضا_علیزاده #قسمت_3 اشهد ان‌ لا اله ‌الا الله وحده لا شریک له و اشهد اَنَّ محمّد عبده و رسوله و انَّ امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (علیه السلام) وصییه و ولی الله. باسلام وخالصانه درودها به ارواح طیبه شهدای راه حق و حقیقت از هابیل تا به امروز و باسلام و درود برروح مطهر و ملکوتی حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) که صدای حقانیت اسلام و تَشَیُّع را به گوش جهانیان رسانید و پرده‌های جهل و غفلت را از مقابل چشمان آلوده به کنار زد و تجَلّی نور را به همگان نشان داد. و باسلام و خالصانه‌ترین درودها به قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم (ارواحنالمقدمه الفداء) که قلوب دردمند و گرفته ما را با دعاهای خویش مداوا و بر معاصی ما که سنگ محبتش را به سینه می‌کوبیم گریان است. خدایا امام ما را از ما گنه‌کاران راضی و خشنود فرما و ما را از نوکران حقیقی و شیعیان واقعی ایشان    قرار ده. خداوندا توخود شاهد باش که امروز توبه از همه گناهانم می‌کنم و امیدوارم که مرا ببخشی و در زُمره‌ی عبادالله المخلصین قرار دهی. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_محمد_سالخورده #قسمت_3 جان کلام, همکلامی شب خواستگاری من و محمدتقی این بود که می‌گفت که من می‌دانم شرمنده همسرم هستم، اما می‌خواهم همسرم همسنگر من باشد. 17/7/90 مراسم عقدمان برگزار شد که مصادف با تولد امام رضا (ع) بود. یک سال و نیم بعد یعنی در تاریخ 11/2/92 عروسی کردیم که مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود. از زمانی که با هم عقد کردیم کم کم این احساس به من دست داد و با خودم می‌گفتم چرا او شبیه آدم‌های دور و برم نیست. چرا شبیه کسی نیست. فراتر از یک آدم عادی بود. نمونه یک انسان کامل. از نظر من هیچ نقصی نداشت. تمام کارهایش را با اخلاص تمام انجام می‌داد. فروتنی و تواضع بزرگ‌ترین درسی بود که من از سال‌های همراهی با محمدتقی یاد گرفتم. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_محمد_تقی_سالخورده #قسمت_3 🍃🌹فرمانده گردان عمار🌹🍃 اوایل که شنیدم قصد دارد به سوریه برود، فقط گریه می‌کردم، صحبتی نمی‌کردم. یعنی حرف از نرفتن و اینکه بگویم نرو، نبود. فقط از دلتنگی و نگرانی گریه می‌کردم. محمد خیلی دلش می‌سوخت و ناراحت می‌شد و طوری با من حرف می‌زد که آرامم می‌کرد. می‌گفت سید اگه قرار است اتفاقی برایم بیفتد، همین جا هم ممکن است بیفتد. با حرفاهایش آرامش خاصی تمام وجودم را فرا می‌گرفت و گریه‌هایم بند می‌آمد. خانواده‌ام می‌گفتند مواظب محمد باش نگذار به سوریه برود. نه تنها خانواده‌ام بلکه هر کسی که محمد را می‌شناخت ناراحت و نگران می‌شد. اولین اعزام محمدم مربوط به مهرماه سال 1394بود که 56روز در سوریه حضور داشت. اعزام بعدی ایشان 14فروردین ماه سال 1395بود. یک هفته بعد از اعزام RE دوم یعنی در تاریخ 21 فروردین ماه سال 1395 به شهادت رسید. مسئولیت محمد در منطقه فرماندهی گردان عمار بود. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 شهید مدافع حرم #شهید_حاج_اسماعیل_حیدری #قسمت_3 ابراهیم و اسماعیل #دوقلو بودند. همیشه، همراه و همدم هم بودند. جنگ بین این دو جدایی انداخت. اسماعیل به یک منطقه عملیاتی رفت و ابراهیم به منطقه‌ای دیگر. ابراهیم می‌گوید: روزی که پیکرش را آوردند، عکس‌هایی از او با لباس سرداری هم بود. وقتی عکس‌ها را دیدم فهمیدم که حاجی سردار بوده و او هیچ وقت به من نگفته بود. مادر شهید حاج اسماعیل حیدری : آخرین باری که اسماعیلم زنگ زد، گفت "اگر این شنبه نیایم، شنبه هفته بعد خواهم آمد." این شنبه نیامد، اما شنبه ی هفته بعد پیکر #بیجان اش آمد. مادر برای اسماعیلش گریه میکند و با گوشهی چادرش اشکهایش را پاک میکند. خواهر حاج اسماعیل میگوید: من دو سال از اسماعیل و ابراهیم بزرگترم. اسماعیل و ابراهیم در کودکی بچههای شلوغی بودند. آنها به قدری به هم شبیه بودند که اهل فامیل نمیتوانستند از روی چهره، تشخیص بدهند که کدام ابراهیم است و کدام اسماعیل و مجبور بودند آنها را صدا بزنند. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی #قسمت_3 برخي صحبت‌هايي از چرايي حضور رزمندگان اسلام در جبهه مقاومت اسلامي مي‌كنند كه دل خانواده شهدا را به درد مي‌آورد، نظر شما در باره اين افراد چيست؟ اعزام به سوريه و همراهي با رزمندگان جبهه مقاومت اسلامي مأموريتي بود كه به همسرم محول شده بود اما باز هم حق انتخاب داشت. مي‌توانست نرود ولي مصطفي تصميم به رفتن گرفته بود. به نظرم افرادي كه چنين صحبت‌هايي مي‌كنند به همه چيز از دريچه ماديات نگاه مي‌كنند. ما آرامش امروزمان را مديون اين شهدا و رزمندگان هستيم. اگر اين رزمندگان و شهدا نبودند جنگ به داخل ايران كشيده مي‌شد. اين حرف‌ها را در مراسم همسرم هم به من زدند ولي ترجيح دادم جوابي ندهم جز اينكه بگويم واقعاً متأسفم. چون معتقدم مصطفي با خدا معامله كرده است و چه معامله‌اي پر سود‌تر از اينكه با خدايت به معامله بنشيني و در قبال جانت كه داده خود اوست، شهادت را براي خود بگيري. هنوز به مراسم هفتم همسرم نرسيده بودم كه چند نفر به من گفتند چرا گذاشتي همسرت برود؟ ارزشش را داشت كه فرزندش را نبيند؟ من در جواب اين افراد فقط گفتم: مصطفي هميشه در كنارم است.  #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 شهید مدافع حرم #شهید_اسماعیل_خانزاده #قسمت_3 #وصیتنامه_اجتماعی و حال با اذن خداي متعال و حضرت ولي عصـر (عج ) وصيت خودم را در ۲ بخش اجتماعي و خانــواده مي نويسم : اول از اجتمــاع مي نويسم . تا آنجايي كه به ذهنم خطور مي كند به كسي بدهكـاري مادي ندارم و قرضي به گردنم نيست . اما بدهكاري معنــوي من بي نهايت است. از همه دوستان ، آشنايان ، همكاران و هم محلي ها مي خواهم كه اگر ديني به گردن من دارند ، اگر كسور يا قصور يا اصطحكاكي از من ديدند اعتراف مي كنم كه تقصير گناه از من بود و به بزرگواري خودشان بنده را مورد عفو و گذشت قرار دهند و اگر طلب مادي دارند به خانواده بنده مراجعه كنند . از همه شما مي خواهم كه هرگاه ياد و نام من در ذهن شما خطور كرد يك صلوات و حمـد و سورهبرايـم هديـه كنيد و در صورت امكـان يك روز نمـاز و روزه برايم بجـاي آوريد. از اهالي محتـرم محل خواهانم كـه كما في سابق اين شعور فاطمي و حسيني آنها در ايام فاطميه و يادواره شهدا و دهه محرم تداوم داشته باشد؛ چرا كه با اين حركت خودجوش زندگي خود را با حب اهل بيت (ع) گره زديد و قيامت خود را بيمه كرديد. #ادامه_دارد @ebrahimdelha 🌍 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
💘 ⃣4⃣ _دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... دلم خیلے هوایے شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمعـن بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم _اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند. _وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم _همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ... علے آهے کشید و ادامہ داد... _مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه ها رو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشد _بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد _بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـ چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ بر نگشتہ افتاده مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد _دیدݧ علے تو او شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود _ادامہ داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم _۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـ رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل _دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت: علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش _آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده _حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علے دیگہ اشک نمیریخت میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیروݧ بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم کهف شلوغ شده بود علے و پیدا نمیکردم _گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد الو❓ الو کجایے تو علے❓ اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الا میام إ علے میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت باشہ پس بدو. _گوشے رو قطع کرد. ۵ دیقہ بعد اومد دستم و گرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد یکمے ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم هیپچکسے اونجا نبود تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم _آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند مانند شهر تهران شده ام... باران زده ای ک همچنان الودست.. ب هوای حرمت محتاجم... بعد هم آهےکشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... ادامہ دارد..... ____ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti♡👆
💘 ⃣6⃣ واسہ دیدنش روز شمارے میکردم هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ . احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود .بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟ از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود ،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم . حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم. تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ. بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد . با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب.. یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم . چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم یک روز بہ اومدنش مونده بود .اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم. خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم. وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود .گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده . لبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علے روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم . تو فکر فردا و اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم . بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم . صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد. بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم. بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟ ادامہ دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................