eitaa logo
ابراهیم اسماعیلی
790 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1هزار ویدیو
6 فایل
« قُلِ اللَّهُ ۖ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ» خواندن خبر و تحلیل‌های کوتاه به انتخاب ابراهیم اسماعیلی در کانال در👇 @mehrekhoban ارتباط شخصی👇 @Ebrahimesmaeili_ir آدرس ویراستی بنده👇 https://virasty.com/r/umw3 #یاحقکهباعلیست
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۱۴۰۲ دارد تمام می‌شود و هنوز به نوشتن دل نداده‌ام شاید وقت ، شاید بی‌سوادی‌ام و شاید بهانه‌ها و دلایل دیگر علت شده باشد. اما ۲۶ و ۲۷ بهمن امسال درک رویداد خوبی در شهر تهران را داشتم که برای هزارمین بار به قلمِ ذهن و دستم داد که؛ گفتم نشان داد که نگفته باشم دعوتش محدود به حرف و کلام شد گفتم محدود به حرف نشد که تو خود حدیث مفصل بخوانی... نه نه! برگرد و از اول بخوان... محدود به حرف نشد ، یعنی کلام و سخن و سخنرانی هم بود اما سخنی که از دل برمی‌آمد و بر دل‌هایی که قفل نشده بود می‌نشست و تا می‌نشست حس می کردی دارد آهسته در دلت نجوا می‌کند : 《 》 اما فقط همین حرف ها هم نبود رویداد حضوری تجربه نگاری که نامش ، نشان بود ، بعد از طی کردن سیر مجازی خاصی اتفاق افتاد که دوستان خاتم در برنامه‌های قبلی تجربه‌نگاری، برای ما مهیا کرده بودند. برای همین بود که ، مدعوین معمولا از قبل با مطالب رویداد آشنایی کلی داشتند. البته نه باندازه‌ی کسی که کتاب دست‌نامه‌ی 《نشان》 را از قبل به دست آورده بود و خوانده بود کتابی که تنظیم سیدحسین حسینی عزیز بود و دوستان جدیدم آقایان جزینی و رجایی چندی قبل از تهران برایم به غنیمت آورده بودند با نکاتی که از کتاب نشان در یادداشت‌هایم نوشته بودم ، شیرینی نوشتن را در روح و روانم حس می‌کردم انگار کلمات را توی مغزم یزله کنان می‌چرخاند و هی فریاد می‌زد : قرار بود در این رویداد جناب را از فاصله‌ای نزدیکتر ملاقات کنیم و در عمل و فضایی کارگاهی ، با جهلی که نسبت به تجربه و روش داشتیم دست و پنجه ای نرم کنیم و برای ورود به عرصه‌ی ثبت تجربه‌های ناب جبهه حق تمرین و ممارست کنیم تا شاید بتوانیم کاری کنیم کارستان و نور تجربه‌های جبهه حق را به هر کس که خود را پشت دیوار پنهان نکرده ، بتابانیم. دو روزی که از ابتدا می خواست از هر فرصتی استفاده کند تا در گوشم فرو کند که ؛ ادامه دارد....
برای اینکه ساعت ۵ صبح حرکت کنیم با آقا حسین زندی که خودش یکی از اون الگوهای ساده و پرتلاش مردمی در جهاد اقتصادی هست و باید تجربه‌هاش رو ثبت کنیم ، قرار و مدار گذاشته بودیم ده دقیقه به پنج صبح سوار شدیم و بیست دقیقه بعد ، بعد از عوارضی دو لاستیک سمت شاگرد پژوپارس آقا حسین با بی احتیاطی برادران زحمتکش ناجا که برای متوقف کردن یک خودروی مشکوک موانع میخ دار پهن کرده بودن و جمع نکرده بودن ، پنچر شد! 《الخیرُ فی ما وقع》مال همین جاهاست دیگه خلاصه تا لاستیک زاپاس برسه تو همون اتوبان قبله رو پیدا کردیم و نماز رو خوندیم و راه افتادیم به سمت باغ زیبای تهران. نمیدونم چه مصلحتی بود که با چند تا از نیروهای قمی تقریبا باهم رسیدیم و ازقضا آخر رویداد هم با اینکه همه رفته بودن تاکسی ما نرسیده بود و همینجور مونده بودیم منتظر ... خلاصه اینکه جونم براتون بگه بخش حضوری ملی راس ساعت مقرر بعد از قرائت زیبای برادر سالارورزی به شیوه‌ای نوین و سرود ملی با سخنرانی آقا سجاد نیک منش عزیز شروع شد این آقا سجاد گل و متواضع که راحت از روی اسم قشنگش رد شدی و رفتی معاونت بنیاد فرهنگی خاتم الاوصیاء (علیه السلام) هست ، بی شیله پیله و خاکی و آروم و با تبسم همیشگی‌اش اومد و رفت پشت میکروفون و ... خدا رو شکر که قلم و کاغذ همراهم بود و نکات مهمش رو یادداشت کردم. فکر کنم اون‌هایی که یادداشت نکردن نهایتا شوخی‌های شیرینش رو یادشون باشه شوخی‌هایی که با لهجه قشنگ استهبانیش به دل همه نشوند و اول کار همه رو سر حال کرد. سالن جلسه هم دیگه تقریبا پر شده بود همسنگران جبهه از سراسر کشور داشتن اضافه می‌شدن هر چی نگاه کردم جز همین آقا سجاد و آقای میرزائی که با این دو هم به تازگی در دفتر آشنا شده بودم ، هیچکس رو نمی‌شناختم اما نمی‌دونم چرا به خلاف خیلی از جلسات این مدلی که تا حالا رفتم و تعدادشون هم کم نبوده ، ذره‌ای احساس غریبی و تنهایی نمی‌کردم تازه برعکس کنار هر برادری قرار می گرفتم و چند دقیقه ای معاشرت می‌کردیم انگار سالهاست رفیقیم و همدیگه رو می‌شناسیم. خیلی‌ها این حس رو کردن و خوب می‌دونن که این خاصیت اکثر جمع‌های ایمانی هست که هرچی حد و مرز ساخته و پرداخته ذهن ناقص بشری رو بی اعتبار می‌کنه و عطوفت و مهربانی و اخوت رو حکمفرما.... این حس جذاب انسانی رو که عمق معناش با کلمات مادی قابل توصیف نیست با شروع جلسه اول آموزشی درباره اهمیت و ضرورت های تجربه‌نگاری که توسط برادر علی‌بابائی برگزار شد ، برای من چندین برابر شد و وقتی می‌دیدم بقیه هم همین حس رو دارن تجربه می‌کنن شور و اشتیاقم مضاعف می‌شد. ادامه دارد...
ادامه‌ی نوشتن شیرینم در رویداد نشان چند روز به تعویق افتاد رُک و پوست کنده بگم چون خودم رو با دلایلی مثل کمردرد و انتخابات و مشغولیت‌های لازم و غیرلازم دیگه تبرئه می‌کردم تا اینکه یادم افتاد کجا بودیییم!؟ آهان! روز اول دوره‌ ... ارائه‌ی صمیمیِ آقای بابائی که تموم شد فرصت بیشتری پیدا کردیم تا بسته‌ای که اول صبح حین ورود به سالن به تک تک ما دادند رو بررسی کنیم. بسته‌ها در دو رنگ بودن سیاه و سفید به بعضیا بسته‌ی سیاه داده می‌شد و به برخی‌هامون بسته‌ی سفید معلوم بود این تفاوت مربوط به محتویات بسته‌هاست اما چه تفاوتی و چرا؟ دست تو بسته‌ی سیاه رنگم کردم و اول کاربرگ بزرگی که زیر طلق سفیدش رنگ آبی تو چشمم می زد رو بیرون کشیدم ، روش عنوان رویداد هم نوشته شده بود. فقط همین نبود ۴ تا کتاب هم بود کتابچه اول رو بیرون کشیدم و نگاه کردم خنده بر لب هام نشست 《 دستنامه‌ای از مراحل یک تجربه‌نگاری خوب 》 برای اینکه خسته نشید و طولانی نشه دلیل لبخندم رو که توی قسمت اول گفتم ، دیگه تَکرار نمی‌کنم. روی کتاب دومی با خط شکسته بزرگی نوشته بود ۵گام اجرایی عملیات ظرفیت‌سازی جبهه میلیونی مردمی کتاب سوم ، ایمان و حرکت بود که خلاصه کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن بود و کتاب چهارم فرزند روح الله بود که تجربه نگاری کنشگر فرهنگی_اقتصادی روح‌الله محمدی با تدوین و تحقیق آقا امین ماکیانی عزیز بود همین کتاب آخر رو بین دو تا برنامه شروع کردم به خوندن آخه اولین تیتر بعد مقدمه‌ش این بود : نسلِ آخوند! خلاصه عنوانش جذبم کردو رفتم جلو و اونقدر حس گرفتم که دیدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زده خواستم خودم رو جمع و جور کنم که متوجه شدم آقای ماکیانی محقق و تدوینگر این تجربه‌نگاری در ردیف پشت سر من نشسته ، برگشتم و نیم نگاهی کردم دیدم چقدر متواضع نشسته ... برگشتم که خوندن کتاب رو ادامه بدم اما مجری اعلام کرد کارگاه بعدی شروع شده و چند بار هم تکرار کرد که فقط اون عزیزانی که روی کاربرگشان نوشته مجموعه‌های فرهنگی تو این سالن بمونن و بقیه رو به سالن دیگری هدایت کرد. بدون اینکه روی کاربرگم رو نگاه کنم به آقای میرزائی و حسینی گفتم که فکر کنم به من بسته رو اشتباهی داده‌اند چون خودم که می‌دونستم که از مجموعه فتح الفتوح و اومده بودم و مجموعه‌ای‌ها رو دیده بودم که بسته هاشون سفید بود درست حدس زده بودم بسته رو برام عوض کردن و نشستم پای اجرای کارگاه با مدیریت آقای میرزائی خیلی کاربردی و واقعی و مطابق هر تجربه ای که هر کس داشت پیش رفتیم و هر کس تجربه‌های خودش رو در مجموعه خودش توضیح داد تا صدای اذان بلند شد و رفتیم برای نماز و ناهار بعد از ناهار بدون وقفه تا غروب و بعدش هم تا بعد نماز مغرب و عشا سه تا کلاس دیگه برگزار شد ♦️کارگاه چگونگی طراحی سوال و انتقال تجربه 🔹جناب آقای یزدانی ♦️کارگاه اصول و تکنیک مصاحبه 🔹جناب آقای قزوینی ♦️کارگاه مصاحبه در تجربه‌نگاری و انتقال تجربه 🔹جناب آقای حسین‌زاده فرصت نیست بگم چقدر قابل استفاده و مفید بودن حقیقتش قصدش رو هم ندارم همینقدر بگم که باعث شد غروب همون روز به برادران مجری رویداد پیشنهاد بدم که این همه استاد خوب رو در فضای مجازی به اعضای همین جلسه وصل کنن و بذارن ارتباط آموزشی و کارگاهی ادامه پیدا کنه .. ادامه دارد ....
برنامه‌های آموزشی روز اول رویداد تمام شد اما رفاقت‌ها و آموزش‌های ضمنی از دوستان جدیدی که پیدا کرده بودیم ادامه داشت توی سالن غذاخوری برای شام طوری نشسته بودیم که دو تا جای خالی مونده بود و توفیق من بود که آقای ماکیانی عزیز و دوستشون کنار ما بشینن. همین شد شروع یک گپ و گفت طنز و شیرین و در نتیجه نزدیکی بیشتر دل‌ها آقای ماکیانی موشک می انداخت و سایت‌های ضد موشکی آخوندهای این طرف میز که بنده و آقای مدرسی بودیم هم با دو سه کلمه در پاسخ هم موشک رو خنثی می‌کرد و هم جناح مقابل رو شخم می‌زد الان دیگه قلم دست ماست هر طور بخواهیم روایت می کنیم و نمی‌گذاریم جای جلاد و شهید عوض بشه دیگه😅 قرار شد برای اسکان شب به اقدسیه بریم کلی معطل شدیم تا اسنپ‌ها هماهنگ بشن و برسیم به محل در نظرگرفته شده ساعت حدود یک ربع به یازده شب رسیدیم و مهیای خوابیدن شدیم قبل اذان بیدار شدم و دیدم برخی چقدر زیبا همین یک شب رو هم از دست ندادن و غرق مناجات شبانه هستن وقت اذان صبح که شد یک جایی که خوب صدا رو انعکاس می داد ایستادم و دست کنار گوش گذاشتم و الله‌اکبر و تا آخر اذان رو فریاد زدم با خودم می‌گفتم صاحبان قبل انقلابی اون مکان خاص تو مخیله‌شون هم نمی‌اومد که روزی اینجا نماز شب و اذان و نماز جماعت و ... برگزار بشه... بعد نماز صبح اگر می‌خواستم بخوابم هم نمی‌شد چون هم وقت برای رسیدن کم بود و هم صدای دلنشین قرائت قرآن آقای سالارزهی نمیگذاشت😅 روز دوم رویداد یک کلاس و یک کارگاه خوب و ویژه داشت استاد قاسمی اصول تدوین رو تا جایی که می‌شد و وقت اجازه داد یادمون دادن و بعد یک متن مصاحبه به همه دادن که در ۱۵ دقیقه تدوین کنیم ده دوازده دقیقه گذشته بود و من هنوز داشتم متن یک صفحه ای رو خوب زیر رو می کردم بعد توی سه چهار دقیقه ذهنم رو ریختم رو کاغذ و تمام یکی مونده به آخرین نفری که متن تدوین شده رو خوند من بودم گرچه استاد قاسمی هم از متن تعریف کردن اما شیرینی اون دو کلمه‌ی استاد حسینی ، با صدای آرومِ درگوشی ، اونم وقتی اومد میکروفون رو ازم بگیره ، هیچ وقت فراموشم نمیشه سرش رو آورد جلو و خیلی گرم و آروم گفت: عاااالی بود. اصلا همین تک جمله ها هست که گاهی باعث تحول و امید و یا یک شروع دوباره میشه منم که آدم جوگیر دیگه ببین چی میشه اصلا کسی چه می‌دونه شاید جرات نوشتن همین روایت رو همین جمله در من ایجاد و تقویت کرده باشه بالاخره بعد از ناهار هم دوره با سخنرانی آقای میرزائی در اختتامیه و عکس یادگیری ظاهرا تمام شد اما باطنش اینه که تازه کارمون شروع شده نشونه‌ش هم اینه که آقای اقدسی عزیز هر روز پیام و زنگ و پی‌گیری میکنه که کارورزی‌تون رو بدین ، سوژه‌هاتون چی شد؟ ، پیش مصاحبه‌هاتون کو؟ و الی آخر ... خلاصه اینکه این رویداد کاری کرد که دیگه به جای باید هشتگ بزنم فعلا پایان تا بعد...