eitaa logo
تیغ و زیتون
543 دنبال‌کننده
595 عکس
144 ویدیو
3 فایل
ارتباط با شاعر @asemani_313
مشاهده در ایتا
دانلود
شعری که تقدیم می‌گردد در رثای است که به پیشنهاد یادگار سال‌های دفاع مقدس سروده شده و از آنجائی که طولانی‌ست و در قالب یک پیام نمی‌گنجد در دو بخش ارائه می‌گردد . ✅ (قسمت اول) الا زمینِ سپاهان ! چقدر دلگیری ؟! چرا ز غربتِ پروانه‌ها نمی‌میری ؟! حریم سینه‌ات آغشته با گناه شده‌ست قداستی که به خود داشتی تباه شده‌ست تو نیستی مگر آن خاکِ قهرمان‌پرور ؟! زمینِ روشنِ سرسبزِ آسمان‌پرور ؟! تو نیستی مگر آن وادی سرافرازی ؟ که از تو بوده گلی پاک مثل خرّازی* مگر ز خاطر خود برده‌ای بهشتی* را ؟ که دیده‌ای به خود اینگونه سرنوشتی را نبوده‌ای مگر افلاک را امام ای خاک ! که می‌گرفتی از اهریمن انتقام ای خاک ! مگر نه مدفنِ خوبانِ تخته پولادی ؟ به جای بندگی از بهر چیست آزادی ؟! مگر ندیده‌ای آن روزهای عرفانی ز کوچه‌های تو پرواز کرد ردّانی* ؟! چرا به چهره نقاب از تجمّل افکندی ؟ که جای گریه به احوال خویش می‌خندی به کوچه‌های تو پیچیده بوی نامردی مگر شراب زدی از سَبوی نامردی ؟ چرا شد ارزش ایثارها فراموشت ؟! مگر نخفته هزار آسمان در آغوشت ؟ تو کز سبوی جفا جرعه‌ای نمی‌خوردی چرا ز خاطر اقارب‌پرست* را بردی ؟ چه شد دلاور آن روزها مُوَحِددوست* ؟ که سربلندی‌ات از انحنای قامت اوست چه شد که تیره نمود ابر ، آسمانت را ؟ ز لوح خاطره بردی رضائیانت* را همو که فاتح و پیروز و سرفراز آمد میان معرکه سر را سپرد و باز آمد بدون سر پدرش را گرفت در آغوش تمام شهر شد از داغ مرگ او خاموش فضای شهرِ تو بیگانه با حجاب نبود نبود در تو دعائی که مستجاب نبود هزار حنجره فریاد در گلویت بود بهشت کوچه‌ای از کوچه‌های کویت بود نبود زلفِ عروسانت از حجاب برون نبود چهره‌ی امروزت از نقاب برون چرا ز غربت سردارها نمی‌سوزی ؟ چرا چنینی اگر اصفهانِ دیروزی ؟ چرا غبارِ فراموشی از تو می‌بارد ؟ به جای آینه خاموشی از تو می‌بارد مگر هزار خزان از بهارِ جنگ گذشت ؟ که آسمان و زمین بر مدارِ ننگ گذشت نگاه کن ! منم آن آشنای دیروزت کشیده‌ام نفسی در هوای دیروزت هزار حنجره فریاد در گلو دارم وَ باز با تو غریبانه گفتگو دارم درین دیارِ پر از بوی دود می‌نالم به حال غربتِ زاینده‌رود می‌نالم نمی‌شناسی‌ام آیا ؟! من آشنای تواَم هنوز هم به خداوند مبتلای تواَم منم که سینه‌ام از داغ و درد لبریز است بهارِ چهره‌ام آشفته مثل پائیز است منم که از غمِ همسنگرانِ دیروزم شبیه شعله برآشفته‌ام وَ می‌سوزم ولی کنون که بر این خاکِ تشنه مهمانم ستاره می‌چکد از آسمانِ چشمانم هنوز باورِ من نیست اصفهان باشی وَ مثل سابقت آئینه‌ی جهان باشی چرا ز غیرت و مردانگی جدا شده‌ای ؟ شبیهِ شهر من اهواز بی‌وفا شده‌ای شبیهِ شهر منی ، غرق در فراموشی فرا گرفته تو را پرده‌ای ز خاموشی شبیه شهر من آئینه‌دارِ آه شدی پناهِ عالمیان ! از چه بی‌پناه شدی ؟ فقط نه این‌که درین خاک خُلقِ ما تنگ است (به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است) ولی هنوز پر از لاله‌های خوش‌بوئی مجالِ رویشِ هفت آسمان پرستوئی اگر به خویش بیایی دوباره خواهی دید که در نگاه تو فانوس می‌شود خورشید میان سینه‌ات آئینه‌ها فراوان‌اند وَ ساکنانِ تو هر یک کلاه‌دوزان*اند هنوز هم اگر آهنگ و طبلِ جنگ زنند دلاوران تو گل‌بوسه بر تفنگ زنند دمادم از دلِ خاکت ستاره می‌رویَد ز کوچه‌های تو هِمّت* دوباره می‌رویَد پر است سینه‌ات از نام‌های نورانی برادرانِ غیوری به نامِ قربانی* هنوز هم پر از آلاله‌ای ، پر از یاسی ! سراسر آتشِ غیرت ، تمام عبّاسی به لاله‌ها که تو در خاک خویش پروردی تمام می‌شود این روزهای نامردی خزان ساکتِ این سرزمین نمی‌پاید غروبِ غربتِ روح‌الامین* نمی‌پاید طلوع می‌کند آن آفتابِ زهرائی که گیرد از دلِ شب انتقامِ بابائی* بگو به کور‌دِلان شهر نور نزدیک است به لطفِ ایزدِ یکتا ظهور نزدیک است بدا به حالِ کسانی که مفت می‌بازند و از جنازه‌ی این قوم پلّه می‌سازند نبوده‌اند دَمی در کنارِ سرداران به ظاهرند ولی سوگوارِ سرداران غرورِ میز و تجمل اسیرشان کرده‌ست شرابِ تلخِ تغافُل اسیرشان کرده‌ست سبوی زهد و ریا پاک مستشان کرده‌ست اگر غلط نکنم پُست پَستشان کرده‌ست حقوقِ ملت مظلوم را رها کردند به طرحِ رابطه با دیو اکتفا کردند پایان بخش اول شاعر : حاج‌ابراهیم سنائی * پی‌نوشت ؛ نام‌های آسمانی و مبارک سرداران با علامت * مشخص گردیده . ✅ برای عضویت در کانال اشعار (حاج‌ابراهیم سنائی) در محیط ایتا اینجا کلیک کنید👇 http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
(بخش دوم) دوباره یاوه سرودند اهل باطل‌ها همان قبیله که بودند اهل باطل‌ها خوارجی که به اسلام پشتِ‌پا زده‌اند به هرچه هست - به جز نام - پشت‌پا زده‌اند اگرچه بدر و حنین از حضورشان پر بود و خیبر از تب فریاد و شورشان پر بود ولی به روزِ جَمَل با علی در افتادند کنار عایشه در جنگِ خیبر افتادند دل از سپیده بریدند و اهل شام شدند و روی نقطه‌ی آغازِ خود تمام شدند جماعتی که ز مینای کفر مستان‌اند رها نموده سحر را که شب‌پَرستان‌اند همان قبیله که با خویشتن نمی‌سازند برآن سَرَند به اصلاح دین بپردازند به آن امید که دین را به ننگ بفروشند و کوفه کوفه زمین را به ننگ بفروشند نشسته‌اند علی سر ز سجده بردارد جَبینِ زخمیِ خود را به تیغ بسپارد اگرچه زیر عبا تیغ‌ها نهان کردند درین معامله نامردها زیان کردند الا کبوترِ صحرای جمکران ! برگرد صفا بدون تو کِی دارد آسمان ؟ برگرد بیا که بی تو سر از خاک برنمی‌دارم و بی تو از همه چیز ای عزیز ! بیزارم فدای چشم سیاهت ! دمی نگاهم کن به حقّ چهره‌ی ماهت دمی نگاهم کن بیا که با تو بگوئیم دردِ مَردم را چگونه بنگرم این روی زردِ مردم را ؟ بیا که فاصله‌ها کُشت این خلایق را و نابجا صِله‌ها کشت این خلایق را بیا بیا گلِ نرگس ! زمانه‌ای‌ست غریب بیا که بی تو عدالت ترانه‌ای‌ست غریب یکی به سینه‌اش از فقر سنگ می‌بندد یکی به گوشه‌ی کاخی خزیده ، می‌خندد یکی خزیده به کاخی زمامِ خلق به دست و نعره می‌زند آنک که؛ جز من آیا هست ؟ نشسته‌اند به کُنجی ترانه می‌سازند به نام دین خدا با خدا نمی‌سازند اگرچه با تو به ظاهر رفیق و همراه‌اند تو را برای تمنّای خویش می‌خواهند جماعتی به تماشای خویش مشغول‌اند به فکر بستنِ فردای خویش مشغول‌اند جماعتی غمِ نان می‌خورند و خونِ جگر بس است این‌همه سختی ظهور کن دیگر ظهور کن ! که بفهمند ما کسی داریم اگرچه در غمِ هجرانِ او گرفتاریم الا مسافرِ صحرا‌ نشینِ زهرائی ! تجمل آفتِ این باغ شد ، نمی‌آئی ؟! دوباره گرمیِ این دشت انجماد گرفت و کوچه کوچه‌ی هر شهر را فساد گرفت شکسته بر لبِ هر شیعه طرح لبخند لست درین میانه پدر شرمسارِ فرزند است دریغ اگر که نیائی سحر غم‌انگیز است و بی حضورِ تو حتی بهار پائیز است دریغ اگر گه نیائی بهار خواهد مُرد و شیعه در غمِ این انتظار خواهد مرد شاعر؛ حاج‌ابراهیم سنائی ✅ برای عضویت در کانال اشعار (حاج‌ابراهیم سنائی) در محیط ایتا اینجا کلیک کنید👇 http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
هدایت شده از تیغ و زیتون
شعری که تقدیم می‌گردد در رثای است که به پیشنهاد یادگار سال‌های دفاع مقدس سروده شده و از آنجائی که طولانی‌ست و در قالب یک پیام نمی‌گنجد در دو بخش ارائه می‌گردد . ✅ (قسمت اول) الا زمینِ سپاهان ! چقدر دلگیری ؟! چرا ز غربتِ پروانه‌ها نمی‌میری ؟! حریم سینه‌ات آغشته با گناه شده‌ست قداستی که به خود داشتی تباه شده‌ست تو نیستی مگر آن خاکِ قهرمان‌پرور ؟! زمینِ روشنِ سرسبزِ آسمان‌پرور ؟! تو نیستی مگر آن وادی سرافرازی ؟ که از تو بوده گلی پاک مثل خرّازی* مگر ز خاطر خود برده‌ای بهشتی* را ؟ که دیده‌ای به خود اینگونه سرنوشتی را نبوده‌ای مگر افلاک را امام ای خاک ! که می‌گرفتی از اهریمن انتقام ای خاک ! مگر نه مدفنِ خوبانِ تخته پولادی ؟ به جای بندگی از بهر چیست آزادی ؟! مگر ندیده‌ای آن روزهای عرفانی ز کوچه‌های تو پرواز کرد ردّانی* ؟! چرا به چهره نقاب از تجمّل افکندی ؟ که جای گریه به احوال خویش می‌خندی به کوچه‌های تو پیچیده بوی نامردی مگر شراب زدی از سَبوی نامردی ؟ چرا شد ارزش ایثارها فراموشت ؟! مگر نخفته هزار آسمان در آغوشت ؟ تو کز سبوی جفا جرعه‌ای نمی‌خوردی چرا ز خاطر اقارب‌پرست* را بردی ؟ چه شد دلاور آن روزها مُوَحِددوست* ؟ که سربلندی‌ات از انحنای قامت اوست چه شد که تیره نمود ابر ، آسمانت را ؟ ز لوح خاطره بردی رضائیانت* را همو که فاتح و پیروز و سرفراز آمد میان معرکه سر را سپرد و باز آمد بدون سر پدرش را گرفت در آغوش تمام شهر شد از داغ مرگ او خاموش فضای شهرِ تو بیگانه با حجاب نبود نبود در تو دعائی که مستجاب نبود هزار حنجره فریاد در گلویت بود بهشت کوچه‌ای از کوچه‌های کویت بود نبود زلفِ عروسانت از حجاب برون نبود چهره‌ی امروزت از نقاب برون چرا ز غربت سردارها نمی‌سوزی ؟ چرا چنینی اگر اصفهانِ دیروزی ؟ چرا غبارِ فراموشی از تو می‌بارد ؟ به جای آینه خاموشی از تو می‌بارد مگر هزار خزان از بهارِ جنگ گذشت ؟ که آسمان و زمین بر مدارِ ننگ گذشت نگاه کن ! منم آن آشنای دیروزت کشیده‌ام نفسی در هوای دیروزت هزار حنجره فریاد در گلو دارم وَ باز با تو غریبانه گفتگو دارم درین دیارِ پر از بوی دود می‌نالم به حال غربتِ زاینده‌رود می‌نالم نمی‌شناسی‌ام آیا ؟! من آشنای تواَم هنوز هم به خداوند مبتلای تواَم منم که سینه‌ام از داغ و درد لبریز است بهارِ چهره‌ام آشفته مثل پائیز است منم که از غمِ همسنگرانِ دیروزم شبیه شعله برآشفته‌ام وَ می‌سوزم ولی کنون که بر این خاکِ تشنه مهمانم ستاره می‌چکد از آسمانِ چشمانم هنوز باورِ من نیست اصفهان باشی وَ مثل سابقت آئینه‌ی جهان باشی چرا ز غیرت و مردانگی جدا شده‌ای ؟ شبیهِ شهر من اهواز بی‌وفا شده‌ای شبیهِ شهر منی ، غرق در فراموشی فرا گرفته تو را پرده‌ای ز خاموشی شبیه شهر من آئینه‌دارِ آه شدی پناهِ عالمیان ! از چه بی‌پناه شدی ؟ فقط نه این‌که درین خاک خُلقِ ما تنگ است (به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است) ولی هنوز پر از لاله‌های خوش‌بوئی مجالِ رویشِ هفت آسمان پرستوئی اگر به خویش بیایی دوباره خواهی دید که در نگاه تو فانوس می‌شود خورشید میان سینه‌ات آئینه‌ها فراوان‌اند وَ ساکنانِ تو هر یک کلاه‌دوزان*اند هنوز هم اگر آهنگ و طبلِ جنگ زنند دلاوران تو گل‌بوسه بر تفنگ زنند دمادم از دلِ خاکت ستاره می‌رویَد ز کوچه‌های تو هِمّت* دوباره می‌رویَد پر است سینه‌ات از نام‌های نورانی برادرانِ غیوری به نامِ قربانی* هنوز هم پر از آلاله‌ای ، پر از یاسی ! سراسر آتشِ غیرت ، تمام عبّاسی به لاله‌ها که تو در خاک خویش پروردی تمام می‌شود این روزهای نامردی خزان ساکتِ این سرزمین نمی‌پاید غروبِ غربتِ روح‌الامین* نمی‌پاید طلوع می‌کند آن آفتابِ زهرائی که گیرد از دلِ شب انتقامِ بابائی* بگو به کور‌دِلان شهر نور نزدیک است به لطفِ ایزدِ یکتا ظهور نزدیک است بدا به حالِ کسانی که مفت می‌بازند و از جنازه‌ی این قوم پلّه می‌سازند نبوده‌اند دَمی در کنارِ سرداران به ظاهرند ولی سوگوارِ سرداران غرورِ میز و تجمل اسیرشان کرده‌ست شرابِ تلخِ تغافُل اسیرشان کرده‌ست سبوی زهد و ریا پاک مستشان کرده‌ست اگر غلط نکنم پُست پَستشان کرده‌ست حقوقِ ملت مظلوم را رها کردند به طرحِ رابطه با دیو اکتفا کردند پایان بخش اول شاعر : حاج‌ابراهیم سنائی * پی‌نوشت ؛ نام‌های آسمانی و مبارک سرداران با علامت * مشخص گردیده . ✅ برای عضویت در کانال اشعار (حاج‌ابراهیم سنائی) در محیط ایتا اینجا کلیک کنید👇 http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
هدایت شده از تیغ و زیتون
(بخش دوم) دوباره یاوه سرودند اهل باطل‌ها همان قبیله که بودند اهل باطل‌ها خوارجی که به اسلام پشتِ‌پا زده‌اند به هرچه هست - به جز نام - پشت‌پا زده‌اند اگرچه بدر و حنین از حضورشان پر بود و خیبر از تب فریاد و شورشان پر بود ولی به روزِ جَمَل با علی در افتادند کنار عایشه در جنگِ خیبر افتادند دل از سپیده بریدند و اهل شام شدند و روی نقطه‌ی آغازِ خود تمام شدند جماعتی که ز مینای کفر مستان‌اند رها نموده سحر را که شب‌پَرستان‌اند همان قبیله که با خویشتن نمی‌سازند برآن سَرَند به اصلاح دین بپردازند به آن امید که دین را به ننگ بفروشند و کوفه کوفه زمین را به ننگ بفروشند نشسته‌اند علی سر ز سجده بردارد جَبینِ زخمیِ خود را به تیغ بسپارد اگرچه زیر عبا تیغ‌ها نهان کردند درین معامله نامردها زیان کردند الا کبوترِ صحرای جمکران ! برگرد صفا بدون تو کِی دارد آسمان ؟ برگرد بیا که بی تو سر از خاک برنمی‌دارم و بی تو از همه چیز ای عزیز ! بیزارم فدای چشم سیاهت ! دمی نگاهم کن به حقّ چهره‌ی ماهت دمی نگاهم کن بیا که با تو بگوئیم دردِ مَردم را چگونه بنگرم این روی زردِ مردم را ؟ بیا که فاصله‌ها کُشت این خلایق را و نابجا صِله‌ها کشت این خلایق را بیا بیا گلِ نرگس ! زمانه‌ای‌ست غریب بیا که بی تو عدالت ترانه‌ای‌ست غریب یکی به سینه‌اش از فقر سنگ می‌بندد یکی به گوشه‌ی کاخی خزیده ، می‌خندد یکی خزیده به کاخی زمامِ خلق به دست و نعره می‌زند آنک که؛ جز من آیا هست ؟ نشسته‌اند به کُنجی ترانه می‌سازند به نام دین خدا با خدا نمی‌سازند اگرچه با تو به ظاهر رفیق و همراه‌اند تو را برای تمنّای خویش می‌خواهند جماعتی به تماشای خویش مشغول‌اند به فکر بستنِ فردای خویش مشغول‌اند جماعتی غمِ نان می‌خورند و خونِ جگر بس است این‌همه سختی ظهور کن دیگر ظهور کن ! که بفهمند ما کسی داریم اگرچه در غمِ هجرانِ او گرفتاریم الا مسافرِ صحرا‌ نشینِ زهرائی ! تجمل آفتِ این باغ شد ، نمی‌آئی ؟! دوباره گرمیِ این دشت انجماد گرفت و کوچه کوچه‌ی هر شهر را فساد گرفت شکسته بر لبِ هر شیعه طرح لبخند لست درین میانه پدر شرمسارِ فرزند است دریغ اگر که نیائی سحر غم‌انگیز است و بی حضورِ تو حتی بهار پائیز است دریغ اگر گه نیائی بهار خواهد مُرد و شیعه در غمِ این انتظار خواهد مرد شاعر؛ حاج‌ابراهیم سنائی ✅ برای عضویت در کانال اشعار (حاج‌ابراهیم سنائی) در محیط ایتا اینجا کلیک کنید👇 http://eitaa.com/ebrahim_sanaei