🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۵
راوی : همسر شهید
🌿"ازدواج"
آن زمان در مقطع دبيرستان تدريس داشتم. يك روز يكي از شاگردانم آمد و گفت:((برادر من دوستي داردكه سيد و جانباز است، ولي از لحاظ مالي صفر است. اجازه ميخواهند به خواستگاري شما بيايند.))بعد آنها با مادرم اين مطلب را در میان گذاشتند. خيلي خوشحال شد و اجازه داد كه به خواستگاري بيايند. در همان ابتدا سيد گفت: ((من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و ...))شاید خيلي ها مقام داشتند. پول داشتند. اما سيد هيچ كدام را نداشت. اما دركلامش، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج ميزد. آدم ناخودآگاه جذب او ميشد. در دوران نامزدي بيشتر از شهدا برايم ميگفت؛ از لحظه هاي شهيد شدن يارانش. هميشه ميگفت:((من جا مانده ام. از خدا ميخواست شهادت را نصيبش كند.))سيد هيچ چيز را براي خودش نميخواست. به کم قانع بود. هميشه از خودش ميپرسيد: ((آيا ديگران هم دارند؟))
وقتي از وسايل زندگی چيزي اضافه به نظرش ميرسيد، با مشورت هم به كساني كه احتياج داشتند ميداد.درباره عقد و عروسي، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت:((بهتر است رسم حزب اللهي ها را اجرا كنيم. مراسم عقد ساده اي را برگزار كنیم.))من هم قبول كردم. بسيار ساده و بي آلايش ولي خالصانه زندگي را شروع كرديم. قسمت اين شد. ما شش سال با هم زندگي كرديم؛ از ديماه 1369 تادي ماه 1375 .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
شخصیت عجیبی داشت رفتار و اعمالش بی حساب وكتاب نبود. سيد غير از مراقبه، محاسبه هم داشت.از همان دوران عقد ايشان جلو مي ايستادند و من هم پشت سر ايشان به جماعت نماز ميخوانديم. سيد بيشتر نمازهايش را به جماعت ميخواند؛ مگر زماني كه مريض ميشد. بيشتر اوقات هم روزه دار بود. بيشتر دعاها را حفظ بود. از او پرسيدم شما كي اين همه دعا را حفظ كرديد؟ ميگفت:((جبهه بهترين محل براي خودسازي بود. در جبهه وقتي در سنگر بوديم بهترين كار ما اين بود كه دعاها را حفظ كنيم.)) ميگفت:((كتاب دعا يا مفاتيح الجنان شايد هميشه در دسترس نباشد پس بهترين راه حفظ كردن آن است.))او ميخواند و من هم با او زمزمه ميكردم. هميشه به من سفارش ميكرد كه حتما دعاها را بخوانم و قرآن را فراموش نكنم.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 9
خدای بی پناهان
ای خدای بزرگ! آنچنان عشق خود را در دل ما جایگزین کن که جایی برای دیگری باقی نماند. آنچنان روح ما را تسخیر کن که هوای دیگری نکند. آنچنان همهی هستی ما را از وجود خود پُرکن که از همه کس و از همه چیز بینیاز باشیم.
آنقدر به ما معرفت ده که جز تو کسی را نپرستیم، آنقدر به ما عزت ده تا در برابر هیچ طاغوتی به زمین نیفتیم، آنقدر به ما شجاعت ده که در مقابل هیچ ظلمی تسلیم نشویم.
ای خدای من! ای دوست ازل و ابدی من! ای انیس شبهای تار من! ای مونس دردها و غمهای من! ای آنکه مرا خلق کردی! ای آنکه عشق خود را در دل من نهادی! ای آنکه راهی جز به سوی تو ندارم! ای خدای علی (علیهالسلام)! ای خدای بیپناهان! ای خدای قلبهای شکسته! ای خدای روحهای تنها! تو مرا از همه چیز و همه کس کفایت کن. سراپای هستیام را آنچنان به خود مشغول بدار که جز به تو نیندیشم و جز تو چیزی نخواهم.
🌷شهید دکتر مصطفی چمران🌷
📚زمزم عشق، ص171
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi
#تدبر_در_آیات_قرآن🌿
امید بخش ترین آیه قرآن کدام است؟
🔹«...یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»؛
🔸 بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را می آمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.
📙سوره زمر/آیه۵۳
ـــــــــــــــ🌿🍃🌱🌿🍃🌱ـــــــــــــــ
♥️امام علی (ع):
با گفتن ذکر "استغفر و الله ربي و اتوب اليه" و طلب آمرزش باطن خود را خوشبو و معطر سازيد تا بوهاي بد گناهان شما را رسوا و مفتضح نسازد.
🌸پيامبر مهربانیها(ص):
لاتُؤَخِّرِ التَّوبَةَ فَاِنَّ المَوتَ يَأتي بَغتَةً.
⭕️توبه را (هيچوقت) به تأخير مينداز که لحظه مرگ بی خبر و ناگهانی میرسد.
📘جامع احاديثالشيعه، ج١٤، ص٣٣٧
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌹 #بِسْمِ_رَّبِّ_الْشُهداءِ... 🌹🍃
" شهدا " تنها به زبان نگفتند اِنّی حَربٌ لَِمَن حٰاربَکُم...؛ عاشورا را با تمام وجود درك کردند و مصداق اَلَذیّنَ بَذَلوُ مُهَجَّهُم دُونَ الحُسین عليه السلام شدند...
#شهادت معطل من و تو نمی ماند اگر #سرباز_خدا نشوی، دیگری می شود.
بی ادعا باش و شهدایی زندگی کن
تمام هویت و مرام شهدا خلاصه شده در همین بی ادعایی...
از خودت و دلبستگے های دنیایی ات که بگذری تازه میشوی لایق...
" لایق شهادت "
#یا_زهرا
🆔 @Ebrahimhadi
🌿بسم رب المهدی🌿
و باز سه شنبه ای دیگر از راه رسید...
به گمانم اسپند روضه ها
را دوباره روشن کرده اند !
نسیم، بوی دود با خود آورده
و از گوشه و کنار میشنوم
روضهی مادرتان را !
این روزها، باید شرم کنیم مادرمان را صدا بزنیم...
در همسایگی ما، مادری جوان، در بستر بیماریست...
مادری که فرزندان خردسالش، به امید بهبودی او، دست به دعا برداشته اند...
مادری که پسر نوجوانش تقریبا همسن و سال ما، شاهد زمین خوردنش بود و دستگیر مادر سیلی خورده اش ...
مادر، پشتِ در رفت...
مادر، در کوچه، بر زمین افتاد...🍂
گویی همین دیروز بود که یاسِ حیدر را، مظلومانه پَر پَر کردند!😔🍂
آقا جان تسلیت!🏴
می دانیم که این روزها، بادلی شکسته و چشمانی خون بار، سیاهپوشِ عزای مادرتان هستید !
و هر جا که روضه ای برای او برپاست، شما هم می آیید...
#صلےاللهعلیک_یافاطمةالزهرا_سلام_الله_علیها
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۶
راوی:همسر شهید
🌿"زندگی"
سيد عاشق بچه بود ميگفت:((ميخوام چهار تا بچه داشته باشم؛ دو تا دختر، دو تا هم پسر، خداوند فقط يك دختر به ما داد كه آقا سيد به علت علاقه اي كه به حضرت زهرا(س)داشتند نام او را زهرا گذاشت. ميگفت:((اگر خدا به من پسر دهد، نامش را ميگذارم ابلفضل؛ ابلفضل علمدار.)) وقتي ميخواست زهرا را بخواباند برايش داستان ميگفت. اما نه مثل داستان هايي كه بقيه براي بچه هايشان تعريف ميكنند. آقا سيد براي زهراي كوچك، از لحظه هايي كه جانباز شد، از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش تعريف ميكرد. ميگفتم:((آقا سید، براي بچه كوچك از اين داستان ها تعريف نميكنند!))ميگفت:((زهرا بايد از حالا راه شهادت را بداند. بايد بداند كه شهيد چه كسي است و جبهه چيست. بايد دل زهرا با اين مسائل اُنس بگيرد.))در تربيت زهرا شيوه هاي جالبي داشت. هرگز او را تنبیه نکرد. اصلا با زدن مخالف بود. به خصوص آنكه ميگفت نام مادرم روي اوست. اگر زهرا اذيت ميكرد، سيد فقط سكوت ميكرد. همين سكوتش باعث ميشد تا زهرا با اينكه خيلي بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد ميرفت و از پدرش عذرخواهي ميكرد. معتقد بود تنبيه بايد اخلاقی باشد، تا اثر اخلاقي هم بگذارد. ميگفت:((بايد با بچه دوست بود.)) سید نقاشي هاي قشنگي براي زهرا ميكشيد. با او به پارك ميرفت. با هم خيلي بازي ميكردند. با هم شوخی ميکردند و ...گاهي به او سواري هم ميداد! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود.در مديريت خانه هم فكري داشتيم. سيد عالي ترين تصميم ها را ميگرفت. در کارها با من مشورت ميكرد. به او ميگفتم تصميم نهايي را خودت بگير؛ چون ميدانستم خیلی عالي تصميم ميگيرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک ميکرد. وقتی ميتوانست، بيشتر كارهاي خانه را ايشان انجام ميداد. نمونة آن گردگيري منزل بود. من و دخترم را ميفرستاد خانة مادرم. وقتي برميگشتيم باوركردني نبود، خانة مثل دسته گل شده بود. سيد چايي آماده كرده بود و ... با اينكه خسته بود اما يك بار نشد كه بگويد خانم من ديگه خسته شدم. همة كارهايش با نظم انجام ميشد؛ مگر زماني كه مريض ميشد. حتي در آنوقت هم نگران بي نظمی هاي اطرافش بود و ناراحت ميشد. رفتارش هميشه با متانت و سنگيني خاصي همراه بود. براي همين مورد عالقة مادرم بود. با فاميل و آشنا متواضعانه برخورد ميكرد. نسبت به سن و سالش آدم فكر ميكرد دكترا دارد. اوقات فراغت را در خانه بيشتر با زهرا بود. يا به تمرين مداحي ميپرداخت. گاهي از او ميخواستم كه براي ما مداحي كند. او هم به شوخي ميگفت تا درخواست رسمي نكنيد نميخوانم.من هم ميخنديدم و درخواست رسمي ميكردم. بعد شروع ميكرد با صدايی زيبا خواندن. اهل شوخي بود؛ اما نه هرشوخي! در جايش آدم جدي ولي مهربان بود.اصلا در بند تشريفات نبود. مهمان كه ميخواست بيايد به من ميگفت يك نوع غذا درست كنم. ميگفتم:((آقا سيد ممكنه مهمان آن غذايي را كه ما سر سفره ميگذاريم دوست نداشته باشد.)) فكري ميكرد و ميگفت: ((از نظر شرعي درست نيست، اما حالا كه اين حرف را زدي، مهمان حبيب خداست، اشكال ندارد. فقط نباید اسراف شود.))اهل زرق و برق دنيا نبود. به نكات خيلي ريزي در زندگي دقت داشت كه فكر آن را هم نميكردم. اصلا يادم نميآيد به من دستوري داده باشد. روزه كه ميگرفت، هيچ وقت نميگفت برايم غذا بياور و يا آماده كن. وقتي ميديدم كه با يك استكان چايي دارد افطار ميكند، ميرفتم غذا را آماده ميكردم و برايش ميآوردم. اما ميديدم كه خيلي غذا نميخورد. ميگفتم:((آقا شما روزه بوديد، بايد بخوريد تا نيرو بگيريد و بتوانيد كارهايتان را انجام دهيد.))ميگفت:((زياد خوردن باعث ميشود انسان پايبند دنيا شود.))هر بار كه برايش غذا درست ميكردم خیلی تشکر ميکرد و ميگفت: ((إنشاالله خداوند طعام بهشتي نصيب شما كند.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 10
آماده شوید
شبها از گریه محمّد بیدار میشدم. وقتی از او علت این همه نماز و گریه را میپـرسـیـدم جواب میداد که:
«مادر! قیامت بسیار هولناک است، ما باید آماده شویم».
محمّد درجزیرهی مجنون با سه نفر از دوستانش به شهادت رسید، در حالی که چهل روز از شهادت برادرش ـ جواد ـ میگذشت. در وصیتنامهاش که سه ساعت قبل از شهادتش نوشت، امضا کرد: شهید محمد آهندوست.
🌷شهید محمد آهندوست🌷
📚مجید جعفرآبادی، بزم کهکشان
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi
دانش آموز ی که از طریق انشا خود به آرزویش رسید.🌿❤️
یکروز سرکلاس، امیرعلی انشای خود را در کلاس می خواند و در انشای خود، آرزو میکند که یک هدیه(چفیه) از مقام معظم رهبری دریافت کند...
معلم مربوطه پس از این، انشا را به دفتر مقام معظم رهبری ایمیل زده و آرزوی دانش آموز را عنوان می کند.
این آرزو هفته قبل پس از سه ماه برآورده شد و مامور پست، چفیه اهدایی از سوی مقام معظم رهبری را تحویل مدرسه داد.
سپس دانش آموز مجددا بدون اینکه مطلع باشد انشایش را سر صف خواند. پس از پایان انشا، چفیه (هدیه رهبری) به دانش آموز اهدا شد.
🆔 @Ebrahimhadi
🌷شهید مصطفی صدرزاده🌷
#توکل
یکبار فاطمه(دخترش) را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت:بپر بغل بابا.
فاطمه به آغوش او پرید...👧
بعد به من نگاه کرد و گفت:
"ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت! او پرید و میدانست که من او را میگیرم؛ اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل میشد...
✅توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست...
⬅️به نقل از همسر شهید
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۷
راوی: مجید کریمی
🌿"انگشتر"
شخصيت عجيبي داشت، در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت اما از حد خارج نميشد فراموش نميكنم، در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيدبودند. او هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند،يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و رزمنده ها را تعريف كرد. همه ميخنديدند،در پایان رو به من كرد و گفت:((خب حالا، مجيد جان حمد و سوره ات را بخوان!))شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستي اش گفت:((حالا شما هم بخوان و همين طور بقيه ...))سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت، روز بعد هر جا كه يكي ازسربازها را تنها گير مي آورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد! به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
در ايامي كه جهت دوره تكميلي تداوم آموزش به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم،يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت:((اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.))حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اينكه آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت! سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي فهميدم که ظاهرا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است. آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بي فايده بود،به شوخي گفتم:(( اين به دليل دلبستگي تو بود،تو نبايد به مال دنيا دل ببندي.))گفت:((راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد ميشود.)) خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحالي كه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم راهي بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم، سرم را گذاشتم روي شانه سيد، خواب چشمانم را گرفته بود،چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:((اين همون انگشتره!!)) خیلی آهسته گفت:((آروم باش.))دوباره به انگشتر خيره شدم. خودِ خودش بود من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد. بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم:((تو رو خدا بگو چي شده؟!)) هرچه اصرار كردم بي فايده بود. سيد حرف نميزد، مرتب ميخواست موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از كنارش گذشت!راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت:((چيزي كه ميگويم تا زنده هستم جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.))وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم:((مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!))بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم. موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم، وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!! وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشه اش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 11
کارت دعوت
یک کارت برای امام رضا(علیه السلام)، مشهد. یک کارت برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مسجدِ جمکران. یک کارت هم برای حضرت معصومه(سلام الله علیها)، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.
«چرا دعوت شما را ردّ کنیم!؟ چرا به عروسی شما نیاییم!؟ کی بهتر از شما، ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی».
حضرت زهرا(سلام الله علیها) آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسی.
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
📚یادگاران، کتاب شهید ردّانی پور، ص 83
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi