🌙سحر_نهم....
✍ دلبر که تو باشی؛ جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است.
آنقدر مهربان و دلواپس، به انتظار برگشتنم می نشینی، که گویی جز من، بنده دیگری نداری.
مهربانیـ💞ـت، چنان مرا فراگرفته است، که دیگر، از زنگارِ بی انتهای دلم، نمی ترسم.
تـــو؛ همان "جابر العظم الکثیری"، که تمام شکستگی های روح مرا، به ناز یک اشاره ات، جبران می کنی!
❄️مهمانی ات، سر و روی سپید، می خواهد.
و مــن...سیه چرده ترین، مهمان، خوان ضیافت توام!
اما....؛
با همه سیه دلی ام، پشتم چنان به آغوش مهربان تو گــرم است که، از خودم، نمی هراسم.
یقین دارم، که یک نگاه تو، عالمی را زیر و رو می کند...
چه رسد به روح کوچک و فقیر من!
❄️نهمین بزم مستانه مان هم رسید؛ دلبرم
و من چنان، از برق چشمانت، به رقص آمده ام، که برای ادراک دوباره لذتش، هزار تشنگی دیگر را، به جان می خرم.
💓حجله گاه عاشقی ام را گسترده ام؛
سجـــاده ام، منتظر قدوم توست.،
قنوت می گیرم، در هشتمین ملاقات شاه و گدا....
به امید جرعه ای دیگر.
پیمانه ام را، بالا آورده ام.....
کمی ع ش ق... برایم می ریزی، خدا ؟
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz9_@Ebrahimhadi.mp3
4.96M
📎جزء نهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
اینجا همه چیز سر جایش است
غیر از تو💔 که همه دار و ندار مایی🍃
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان🌼
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
توی کوچه بود و همش به آسمون نگاه میکرد و سرش رو پایین می انداخت.
بهش گفتم داش ابرام چیزی شده؟
گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🇮🇷 @ebrahimhadi
#پیام_معنوی ۵
همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید. مومن میتواند با دل خود به اهل آسمان و زمین خیر برساند؛ بانیت خوب، با دعا کردن.
مثلا در روایت آمده است: کسی که صلوات بر محمد و آل محمد(علیهم السلام) میفرستد، خیرش به همه ی موجودات عالم میرسد.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد🌸
حاج میرزا اسماعیل دولابی
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هفدهم توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان،
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هجدهم
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید، همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه بچه ها پگاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.
روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز حضرت عباس است که جانش را داد.
از طرف بنیاد، جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی.
گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا.
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. هدی بیشتر از من، از آن استفاده میکرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن.
هدی را فرستاده بودم جشن تولد، خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود. میرفت و می امد، من را نگاه میکرد.
میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.
-چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد،
_من نوار میخواهم، دلم میخواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم،
_خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت،
_چشمم روشن.
و هدی را صدا زد،
_برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند.
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوارها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
برای هر نماز، با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش. بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان میداد،
_از کدام بیشتر خوشت می آید؟
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر دهم.....
✍ این بار، تو قلم را در دستان من، بچرخان...
ناتوان ترین سرانگشتان، همان هايي اند که بی اذن تو می نگارند و بی نام تو، تکرار می شوند!
دستان خالی من کجا، و تکرار مکرر نام تو، کجا!
💓دلبر رعناقد من؛
نیمه شب، بدون تو، یعنی سکــوت...
نیمه شب، بدون تو، یعنی هیــــچ...
نیمه شب، بدون تو، یعنی تمـــام...
من...
هر سحـــر، با تـــو "آغاز" می شوم.
✏️قلم را در دستان من بچرخان،
همان قدر که ده سحر است، کام سرانگشتان مرا، به لذت عاشقی ات، سیراب کرده ای!
❄️قلم را در دستان من بچرخان.
تا طعم دهمین بوسه های عاشق کش تو را نیز، برای همه کاغذهای زمین، ملموس کند.
❄️می دانی دلبرم...؟
سجاده ام، بال در می آورد،
وقتی که سحرهای رمضان، عطر تو، در خانه مان، می پیچد!
آنقدر که حتی قلمم، جان می گيرد، و نجواهای بی جان مرا، به گوش تو می رساند!
✨سجاده ام، بال در می آورد،
وقتی تو، سفرهدار ضیافتش هستی....
چرا که هیـچ نقطه کوچکی را، از ادراک این ضیافت خالی نمی گذاری...
👈قلم را در دستان من بچرخان...
میخواهم؛ تو را با قلمم فریاد کنم!
یا اللــهُ....یا اللــهُ... یا اللــهُ...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527283094228.mp3
4.5M
📎جزء دهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸به نام خدا
يكي از عمليات های مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟ گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند. گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتي!؟
مكثي كرد و گفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن. من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۴
آشنایی من باشهیدابراهیم هادی موقعی شروع شدکه داخل یکی ازبرنامه های تلویزیون از لاک جیغ تاخدا اونجا همش اسم شهیدهادی بود عکسشونم نشون دادن به دلم نشسته بوددلم میخواست منم بااو دوست شوم.دوستی من بادوستم ابراهیم ازاونجاشروع شدکه ماروازطرف مدرسه بردن بهشت زهراقطعه۲۶یه راوی داشتیم درباره ابراهیم هادی صحبت کردنددلم میخواست برم سرمزارشون باهاشون حرف بزنم ولی همه میگفتن نه دیگه ردشدیم به شهیدهادی گفتم اگه منومیخوای تورو خدا معلمم راضی بشه بیایم سرمزارتون آخریکی ازمعلمام گفت بریم رفتیم سرمزارشهیدهادی افتادم رومزارشون گریه کردم ازاونجابود من دیگه رفتم دنبال عکس هاشون ورفتم کتابشونوخوندم خیلی اشک ریختم وشهیدهادی راتوعالم رویادیدم میگفتندماانسان هابایدنفس درونمونودرست کنیم ومن احساس میکنم درست کردم و عیدامسال شهیدهادی بهترین دوستم مرابه راهیان نوردعوت کرد😊☺️وهنوزهم عاشقه دوستم ابراهیم هستم وعاشقه چادرم❤️وچادرمومدیون رفیقم ابراهیم هستم وزیادبه چادرم علاقه پیداکردم اوایل هازیاد به چادراهمیت نمیدادم وهمین جوری سرم میکردم ولی الان معنی چادرراخوب میفهمم وباشوق سرم میکنم من الان سه ساله که چادریم امیدوارم خود خانم (فاطمه زهرا)ودوست خوبم شهیدهادی کمکم کنن من تاآخرعمرم لیاقت چادرراداشته باشم❤️😉
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هجدهم رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد تو
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت نوزدهم
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم. ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد. پیگیر مشکلات مالی آنها میشد. بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها.
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود.
میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم.
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم.
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات. دست همه کاکائو بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان میداد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت،
_خانم غیاثوند؟ درست است؟
چشم هایم گرد شد،
_مگر روی پیشانیم نوشته اند؟
-نه خانم، بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند. مینشیند، میگوید شهلا. بلند میشود، میگوید شهلا. من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر یازدهم...
✍ کویری بودم تشنه؛
که بارش باران نگاه تو، سیرابم کرد.
❄️ جنس نگاه تو، از جنس سحرهای رمضان است؛ یوسف
من، اولین نگاه تو را، در رمضانی بی نظیر، پیدا کرده ام!
❄️نميدانم میان "تــو" و "لیلــه القدر"، چه سری است
که هر آنچه را، تو نگاه میکنی، لیله القدر، بر قيمتش می افزاید.
👈راز میان شما هر چه هست، باشد!
من دلخوشم به تو، که همین حوالی نفس می کشی و سیاهی قلب هايمان، نگاهت را از ما، ساقط نمی کند.
❣فقــــط....
یک درد می ماند، که سالهاست، در کنار اطمینان قلبهایمان، خودنمایی می کند.
"نداشتنت"... درد بی درمانی است!
و اين درد را تنها کسی لمس می کند، که یکبار حرارت آغوش تو، مَستش کرده باشد.
❄️یقیـــن دارم؛
بی تو ماندن، محال است...
بی تو رسیدن، محال است...
بی تو نفس کشیدن، محال است...
اما من همچنان بدون تو، زنده ام!
❄️تا آمدن تو... فقط یک قدم راه مانده است..
مـــن، باید، قدم...بردارم،
تا تــــو را، پیــــدا....کنم!
❣درد نداشتنت...با نسخه زیر...درمان میشود...
راکد....نباش!
بی خیال...نباش!
ساکن...نباش!
برو....می یابی اش!
✍ و من، این رمضان، بسویت، قدم برمی دارم.
برای قدم هايم، امن یجیب بخوان!
🇮🇷 @ebrahimhadi