دانش آموز ی که از طریق انشا خود به آرزویش رسید.🌿❤️
یکروز سرکلاس، امیرعلی انشای خود را در کلاس می خواند و در انشای خود، آرزو میکند که یک هدیه(چفیه) از مقام معظم رهبری دریافت کند...
معلم مربوطه پس از این، انشا را به دفتر مقام معظم رهبری ایمیل زده و آرزوی دانش آموز را عنوان می کند.
این آرزو هفته قبل پس از سه ماه برآورده شد و مامور پست، چفیه اهدایی از سوی مقام معظم رهبری را تحویل مدرسه داد.
سپس دانش آموز مجددا بدون اینکه مطلع باشد انشایش را سر صف خواند. پس از پایان انشا، چفیه (هدیه رهبری) به دانش آموز اهدا شد.
🆔 @Ebrahimhadi
🌷شهید مصطفی صدرزاده🌷
#توکل
یکبار فاطمه(دخترش) را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت:بپر بغل بابا.
فاطمه به آغوش او پرید...👧
بعد به من نگاه کرد و گفت:
"ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت! او پرید و میدانست که من او را میگیرم؛ اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل میشد...
✅توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست...
⬅️به نقل از همسر شهید
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۷
راوی: مجید کریمی
🌿"انگشتر"
شخصيت عجيبي داشت، در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت اما از حد خارج نميشد فراموش نميكنم، در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيدبودند. او هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند،يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و رزمنده ها را تعريف كرد. همه ميخنديدند،در پایان رو به من كرد و گفت:((خب حالا، مجيد جان حمد و سوره ات را بخوان!))شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستي اش گفت:((حالا شما هم بخوان و همين طور بقيه ...))سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت، روز بعد هر جا كه يكي ازسربازها را تنها گير مي آورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد! به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
در ايامي كه جهت دوره تكميلي تداوم آموزش به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم،يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت:((اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.))حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اينكه آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت! سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي فهميدم که ظاهرا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است. آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بي فايده بود،به شوخي گفتم:(( اين به دليل دلبستگي تو بود،تو نبايد به مال دنيا دل ببندي.))گفت:((راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد ميشود.)) خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحالي كه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم راهي بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم، سرم را گذاشتم روي شانه سيد، خواب چشمانم را گرفته بود،چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:((اين همون انگشتره!!)) خیلی آهسته گفت:((آروم باش.))دوباره به انگشتر خيره شدم. خودِ خودش بود من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد. بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم:((تو رو خدا بگو چي شده؟!)) هرچه اصرار كردم بي فايده بود. سيد حرف نميزد، مرتب ميخواست موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از كنارش گذشت!راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت:((چيزي كه ميگويم تا زنده هستم جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.))وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم:((مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!))بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم. موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم، وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!! وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشه اش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 11
کارت دعوت
یک کارت برای امام رضا(علیه السلام)، مشهد. یک کارت برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مسجدِ جمکران. یک کارت هم برای حضرت معصومه(سلام الله علیها)، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.
«چرا دعوت شما را ردّ کنیم!؟ چرا به عروسی شما نیاییم!؟ کی بهتر از شما، ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی».
حضرت زهرا(سلام الله علیها) آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسی.
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
📚یادگاران، کتاب شهید ردّانی پور، ص 83
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi
💎امام باقر عليه السلام:
هيچ طمعى همانند مسابقه دادن براى كسب مقام، و هيچ عدالتى همانند انصاف، و هيچ تجاوزى همانند ستم كردن، و هيچ ستمى همانند پيروى از هواى نفس نيست.
لاحِرصَ كَالمُنافَسَةِ فِي الدَّرَجاتِ، ولا عَدلَ كَالإِنصافِ، ولا تَعَدِّيَ كَالجَورِ، ولا جَورَ كَمُوافَقَةِ الهَوى
📚 تحف العقول، صفحه286
🆔 @Ebrahimhadi
🌷شهید ابراهیم همت🌷
#کلام_شهید
زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند...
زمان بنی صدر هم برچسب منافق...
الآن هم برچسب خشک مقدس و تحجر...
هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم برچسب بارانمان کردند...
حالا روزی ده برچسب دشت میکنیم اما بسیجیان؛ دلسرد نباشید...
حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۸
راوی: همسرِ شهید
🌿"فراز و نشیب ها"
هر كسی اول زندگی با سختی هایی رو به رو است. اصلاً شروع هر زندگی با سختی است.اختلاف سليقه هايي وجود دارد كه البته عادی است ؛ چون دو نفری كه با هم ازدواج ميكنند ازدو فرهنگ و خانواده متفاوت هستند.موضوع مهم اين است كه دراين مواقع دو نفر خود را به طبع يكديگر در آورند. به خصوص اگرهمسر روحیه های مانند سيد داشته باشد.حقوق پاسداری او كم بود. از آن حقوق بايد اجاره خانه ميداديم،امورات خانه را هم ميگذرانديم. سيد بسيار انفاق ميكرد.اگر هم نميتوانست كمک مالی به كسی كند، از لحاظ فكری ياری ميرساند. به او ميگفتم:((آقا ، تعادل را رعايت كنيد.)) ميگفت: ((خداوندخودش روزی رسان است بايد انفاق كنيم، حتی اگر زياد هم نداشته باشيم.)) حقيقتاً پولی كه سيد به خانه می آورد بركت داشت. اگر مسئله و مشكلی پيش می آمد، به من نميگفت. علت را كه ميپرسيدم ميگفت: ((زن ها انسان های حساس و با عاطفه ای هستند ، نميخواهم ذهن شما را درگير كنم و باعث ناراحتی شما شوم.)) در برابر مشكلات و گرفتاری ها منطقی برخوردميكرد.بهترين راه حل راانتخاب ميكرد. هر گاه فكرش به جايی نميرسيد، به مسجد جامع ميرفت و دو ركعت نماز ميخواند و از خدا كمک ميگرفت.ميگفت: ((اگر به مشكلی برخورد كردی ، بهترين راه اين است كه نماز بخوانی و از خدا كمک بگيری و توسل داشته باشی . آنوقت خدا هم راه را به شما نشان ميدهد.))سخت ترين لحظات زندگی زمانی بود كه بيمار ميشد . ماه دی ، ماه عجيبی بود جالب آنكه يازدهم دی روزتولدش بود. در دی ماه ازدواج كرديم ودخترمان هم هشتم دی به دنيا آمد و سيد در يازدهم دی شهيد شد.آخرين بار كه مريض شد وقتی بود كه از مراسم دعای توسل برميگشت. بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برميگشت. آن شب با حال عجيبی به خانه برگشت. به اوگفتم:((امشب چه خبر شده؟)) گفت: ((احساس عجيبی دارم.)) تا به حال او را اينگونه نديده بودم ميگفت: ((آقا امضا كردند. ديگر دارم ميرم.)) بعد گفت به يكی از دوستانش زنگ بزنم و بگويم كه با او كار دارد. نزديک صبح ، خيلی تب كرده بود.ميخواستم مرخصی بگيرم كه او قبول نكرد .گفت :((دوستم می آيد و مرا به دكتر ميرساند.)) قبل از آنكه دوستش او را به بيمارستان ببرد،غسل شهادت كرد. به او هم گفته بود:((آقا آمده و پرونده ام را امضا كرده!)) وقتی ميخواستند او را به بیمارستان ببرند ميگفت:((این آخرین باری است که شما را اذیت ميکنم.))يک هفته بعد هم شهيدشد.هميشه به خودم دلداری ميدادم.همان سال اول ازدواج ميگفتم: ((ان شا الله پنجاه سال با هم زندگی ميكنيم . اماسيدميگفت:((بگذار حالا پنج سال با هم باشيم، بقيه اش طلبت.)) هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر سریع ازپيش ما برود. زهرا پنج سال بيشتر نداشت كه پدرش شهيد شد. برای او شهادت پدرش ناباورانه بود. بُهت راميتوانستم در چشمانش ببينم. برای پدرش خيلی دلتنگی ميكرد. عيدهاكه ميشد گريه ميكرد. زهرا قبل ازامتحاناتش سر مزار پدرش ميرفت و از او كمک ميگرفت. به او ميگفت:((من تلاش ميكنم ولی پدر، تو هم برای من دعا كن.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #روضه #شب_جمعه
📌 دیر رسیدم من...
🎤 حاج محمود کریمی
#پیشنهاد_ویژه👌
🆔 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 12
زیباترین محصول حیات
خدایا! تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی که عصارهی حیات انسان است. آنگاه که در آتش عشق میسوزم، یا در شدت درد میگدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب میشوم و سراپای وجودم روح میشود، لطف میشود، عشق میشود، سوز میشود و عصاره وجودم به صورت اشک آب میشود و به عنوان زیباترین محصولِ حیات، که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد به دامان وجودم فرو میچکد.
اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.
🌷شهید دکتر مصطفی چمران🌷
📚بینش و نیایش، ص73
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi