هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
🔸از عشق زمینی تا آسمانی
شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود. خودش برایم تعریف می کرد :« اون روزها نمازشب می خوندم و می گفت خدایا! فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا! فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا! فاطمه راضی بشه و ...
چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن! سقفم آسمون بود و زیر پام کویر.
به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه؟ کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم؟ تو کی هستی؟ من قراره تو این دنیا چیکار کنم؟... فاطمه! این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»
بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه! تو من رو ساختی»
برشی از کتاب ساقیان حرم 11_خاطرات فرمانده نابغه #شهید مدافع حرم #مرتضی_حسین_پور شلمانی (حسین قمی)
🆔 @Ebrahimhadi
🌷 #شهید_سیدعباس_شاکری 🌷
☘ولادت: ۱ خرداد ۱۳۴۲
🌺شهادت: ۲۲ اسفند ۱۳۶۲
🌾محل شهادت: جزیره مجنون-عملیات خیبر
📝گزیده از وصیتنامه شهید:
🖊در درجه اول وصیتم به ملت ایران این است که ای پدران و ای مادران و ای خواهران و ای کسانی که شما در پشت جبهه ها قرار دارید سعی کنید فریب مادیات را نخورید و برنامه های معنوی از جمله دعا و نماز جماعت و نماز جمعه ها را دست کم نگرفته و بدانید که این ها هستند که اگر با اخلاص انجام شود در دنیا به درد ما می خورد.
🖊ای عزیزان، این دنیا خیلی زود میگذرد و بالاخره مرگ ما روزی فرا میرسد، پس ما کاری نکنیم که دفترچه اعمالمان سیاه باشد که فشار قبر و عذاب الهی بسیار سخت خواهد بود و در درجه دوم وصیتم به نسل جوان و دوستان و رفقایم بخصوص می باشد، ای دوستان و ای برادران عزیز که شما ستون انقلاب هستید سعی کنید این انقلاب و معیارهای ان را حفظ کنید و نگذارید دشمن خارجی و داخلی بر شما مسلط شود. سعی کنید همیشه قدم در جهت ساختن خود بردارید که اگر هر کس خود را اصلاح کند جامعه هم اصلاح خواهد شد. شما الان باید به منزله علی اکبر امام حسین (ع) بوده و از جان و دل یاور این رهبر عزیز بوده و گوش به فرمان او باشید.
🖊ای دوستان به خدا شهدا در روز قیامت جلوی ما را خواهند گرفت و از ما بازخواست خواهند کرد. سعی کنید در زندگی دنیوی خود الگو بوده و عاقبت خود را بوسیله مرگ شیرین و با عزت که همان شهادت فی سبیل الله است انتخاب کنید و با این دنیا وداع کنید که این دنیا برای مومن زندان است و برای کافر بهشت است.
🌹یادش با صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🍃دومین یادواره شهید ابراهیم هادی و شهید سید عباس شاکری🌷
سخنران:حجهالاسلام کمیل پهلوان زاده
مداح: حاج محمود شریفی
⏱زمان: چهارشنبه ۲۲ اسفند ماه
📍مکان: کاشان،طاهرآباد،حسینیه حضرت فاطمهالزهرا(س)
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۲
راوي: ژاكلين زكريا (زهرا علمدار)
خلاصه شده از متن ماهنامه فکه
🌿"هدایت"
سه شنبه بود. صداي دعاي توسل از نمازخانه ي مدرسه به گوش ميرسيد. من که مسيحي بودم از مدير مدرسه اجازه گرفتم و به حياط رفتم. در حياط مدرسه قدم ميزدم كه ناگهان كسي از پشت چشمانم را گرفت.هر كسي كه به ذهنم میرسید حدس زدم اما حدسم درست نبود دست هايش را كه از روي چشمانم برداشت. خشكم زد. مريم بود كه به من اظهار محبت و دوستي ميكرد! خيلي خوشحال شدم. چقدر منتظر اين لحظه بودم. او را خيلي دوست داشتم.نمي دانم چرا، ولي از همان اول كه مريم را ديدم توي دلم جا گرفت. از همه لحاظ عالي بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسيجي بود، حافظ هجده جزء قرآن كريم و... چون مسيحي بودم، ميترسيدم جلو بروم و به او پيشنهاد دوستي بدهم. ممكن بود دستم را رد كند. سعي ميكردم خودم را به او نزديك كنم. بنابراين، هر كجا كه ميرفت دنبالش ميرفتم. حالا از این خوشحال بودم که مريم خودش به سراغم آمده بود. به من پيشنهاد داد تا با هم به دعاي توسل برويم. پيشنهادش برايم عجيب بود؛ ولي خودم هم بدم نميآمد. راستش پيش خودم فكر ميكردم همكلاسي ها بگويند: دختر مسيحي، اومده دعاي توسل؟! خجالت ميكشيدم. وارد نمازخانه شديم. بچه ها دعا ميخواندند و گريه ميكردند. من كه چيزي بلد نبودم رفتم و گوشه اي نشستم. بي اختيار اشك ميريختم. انتهاي دعا كه شد زودتر بلند شدم و بيرون آمدم تا كسي مرا نبيند. از آن روز به بعد با مريم هم مسير شدم. با هم به مدرسه مي آمديم. روزبه روز علاقه ام به او بيشتر ميشد. هر روز از او بيشتر مي آموختم. اولين چيزي را كه از مريم ياد گرفتم حجاب بود. هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولي با بهانه هايي مثل اينكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند بايد حتماً چادر داشته باشي و... آنها را مجبور كردم كه برايم چادر بخرند. خيلي به چادر علاقه داشتم، اينطوري خودم را سنگين تر و باوقارتر احساس ميكردم. چادر را در كيفم ميگذاشتم و وقتي از خانه خارج ميشدم سرم ميكردم. هنگام برگشت هم نرسيده به خانه چادرم را داخل كيف ميگذاشتم.مريم اخلاق خوبي داشت؛ وقتي توي جمع همكلاسي ها از كسي غيبت و يا كسي را مسخره ميكردند، ميديدم كه او يواشكي از جمع بيرون ميرفت تا نشنود. به همين دليل بود كه دوست داشتم در هر كاري از او تقليد كنم. تا آنجا كه وقتي عروسي يا جشني در فاميل برپا ميشد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسيقي و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم.جالب اينكه من قبل از این نميتوانستم بدون گوش دادن به موسيقي درس بخوانم اما تاثیرات مریم باعث شده بود این کارها را هم کنار بگذارم هر روز كه ميگذشت با ديدن اخلاق و رفتار مريم به اسلام علاقه مندتر ميشدم. به فكر افتادم درباره ي اسلام مطالعه و تحقيق بيشتري كنم. مريم برايم کتاب هایی آورد. من هم كتاب ها را ميخواندم و از ميان آنها مطالب خاص ومهم را يادداشت برداري ميكردم. در ابتدا كه به دين اسلام گرايش پيدا كرده بودم،دچار شك و ترديد شدم. براي همين باز هم از مريم كتاب هاي بيشتري خواستم، آنقدر كه شك و ترديد را از خودم دور كنم. از طرفي خانواده هم به من فشار مي آوردند و علت مطالعه ي چنين كتاب هايي را ميپرسيدند. باز ناچار بهانه اي ديگر مي آوردم، كه مثلاً تحقيق درسي دارم و اگر ننويسم نمره ام كم ميشود و از اينجور چيزها. مريم همراه كتاب هايي كه به من ميداد عكس شهدا و وصيتنامه هايشان را هم برايم مي آورد و با هم آن را ميخوانديم. اينگونه راه زندگي را به من ياد ميداد. هر هفته با چند شهيد آشنا ميشدم. البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصي داشتم. آنها براي دفاع از كشور شهيد شده بودند. هر كجا كه نمايشگاهي در ارتباط با آنها بود ميرفتم. و با دقت عكس ها را نگاه ميكردم. از نظر من شهيد يك گل پرپر است. بعضي معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد از شهید شدنشان ديگر وجود ندارند. اما من این تصور را ندارم من ایمان دارم ک آنها زنده اند و ناظر و شاهد اعمال ما هستند اينگونه دوستي با مريم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن ميكشاند تا اينكه اواخر اسفند 1377 ،مريم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگي جنوب برويم. آنجا بود كه ...
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠 سالگرد شهادت شهید عبد الحسین برونسی💠
پسرم از روی پله ها افتاد و دستش شکست...
بیشتر از من عبدالحسین هول کرد...
بچه را که داشت به شدت گریه میکرد بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون، چادر سرم کردم و دنبالش رفتم...
ماتم برده بودم وقتی دیدم آن طرف خیابان رفته...
تا به او رسیدم یک تاکسی گرفت.
در آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود‼️
✅ نقل از همسر شهید
🆔 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬خاطره ای از شهید حسین خرازی
ما هنوز اسلحه داریم...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۳
راوی: ژاكلين زكريا (زهرا علمدار) خلاصه شده از متن ماهنامه فکه
🌿"ضمانت"
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتي فرهنگی ميرويم. بلکه گفتم به يك سفر سياحتي كه از طرف مدرسه است ميرويم. اما باز مخالفت كردند. دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدني شديدي پيدا كردم. 28 اسفند ساعت سه نيمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به
ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعاي توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن. هر چه بيشتر در دعا غرق ميشدم احساس ميكردم حالم بهتر ميشود. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتي ايستاده ام. دم غروب بود، مردي به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: ميخواهم چيزي نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولي هر چه ميگفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب ميكرد.راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه اي از زمين چاله اي بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم اين چاله كوچك است، گفت، دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوي. به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم! آن پايين جاي عجيبي بود. يك سالن بزرگ كه از ديوارهاي بلند و سفيدش نور آبيرنگي پخش ميشد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود. انتهاي آن عكس ها، عكس رهبر انقلاب آقاسيد علي خامنه اي قرار داشت. به عكس ها كه نگاه كردم ميديدم كه انگار با من حرف ميزنند! ولي من چيزي نميفهميدم. تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا يك سوزي داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهيد جهان آرا، همت، باكري، علمدار و... همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنيده بودم ولي اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهي به من انداختند و فرمودند:((علمدار هماني است كه پيش شما بود. هماني كه ضمانت شما را كرد تا بتواني به جنوب بيايي.)) به يكباره از خواب پريدم. خيلي آشفته بودم. نميدانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه ميخورم كه بگذاري به جنوب بروم. او هم شرطي گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت باشد. باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلي خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم.اينگونه بود كه بخاطر شهيد علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم بالاخره اول فروردين 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسيجي ها و مريم عازم جنوب شديم. كسي نميدانست كه من مسيحي هستم به جز مريم. در راه به خوابم خيلي فكر كردم. از بچه ها درباره ي شهيد علمدار پرسيدم، اما كسي چيزي نميدانست. وقتي به حرم امام خميني(ره) رسيديم. در نوارفروشي آنجا متوجه نوارهای مداحي شهيد علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالي بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. درراه هر چه بيشتر نوارهاي او را گوش ميدادم بیشتر متوجه ميشدم كه آقا چه فرمودند. در طي چند روزي كه جنوب بوديم. تازه فهميدم اسلام چه دين شيريني است و چقدر زيباست. وقتي بچه ها نماز جماعت ميخواندند. من كناري مينشستم،زانوهايم را بغل ميگرفتم و گريه ميكردم. گريه به حال خودم که با آنها از زمين تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خيلي باصفا بود. حس غریبی داشتم. احساس ميكردم خاك شلمچه با من حرف ميزند. با مريم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهيد است، گوشه اي ميرفتيم و شروع به خواندن زيارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی ميخواند و من گوش ميدادم، انگار در عالم ديگري سير ميكردم. يك لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زيارت عاشورا ميخوانند. منقلب شدم و یکباره ازهوش رفتم.در بيمارستان خرمشهر به هوش آمدم. مرا به كاروان برگرداندند.صبح روز بعد هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجيبي داد؛ تازه معناي خواب آن شبم را فهميدم. آن خبر اين بود كه امروز دوباره به شلمچه ميرويم؛ چون قرار است امام خامنه اي به شلمچه بيايند و نماز عيد قربان را به امامت ايشان بخوانيم. از خوشحالي بال درآورده بودم. به همه چيز كه در خواب ديده بودم رسيدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهيد علمدار و حالا آقا. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برايم به اندازه ي يك سال ميگذاشت. از طرفي انتظار شيرين بود؛ زيرا پس از آن، امامم را از نزديك ميديدم. ساعت ۱۱:۳۰ دقيقه بود كه آقا آمدند. همه با اشك چشم به استقبال ايشان رفتيم. بي اختيار گريه ميكردم. باديدنش تمام تشويش ها و نگراني ها در دلم به آرامش تبديل شدند. امّا وقتي كه ميرفت دوباره همه غم ها بر جانم نشست. با رفتنش دل هاي ما را هم با خود برد.
#ادامه
اي كاش جاي خاك شلمچه بودم. بايد به خودش ببالد از اينكه آقا بر آن قدم گذاشته است. پس از اينكه از جنوب برگشتم تمام شك هايم تبديل به يقين شد. آن موقع بود كه از مريم خواستم راه اسلام آوردن را به من ياد بدهد. او هم خيلي خوشحال شد. وقتي شهادتين ميگفتم، احساس ميكردم مثل مريم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
@Ebrahimhadi-Akase Haram.mp3
6.04M
🎶 #صوت #نوحه #شب_جمعه
🍃آرزومه توی بین الحرمین
بگیرم من دو سه تا عکس تکی📸
🎤 با نوای: کربلایی جواد مقدم
🆔 @Ebrahimhadi