eitaa logo
عفاف امین
102 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
181 فایل
🌸 به یاد شهید امین، قهرمان نوجوان عفاف‌گرایی 🎯 برگرفته از کتاب درسنامه عفاف 📚 نشر مطالب ناب درباره عفاف، حیا و مرزبانی جنسی 🔁 بازنشر پیام‌های برگزیده از کانال‌های هم‌سو 📌 ما را دنبال کنید: @Esaldorgar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دانشگاه حجاب 🇮🇷
... موضوع: ✡صهیونیسم جهانی و پوشش✡ با ما همراه باشید... 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بسم رب الشهدا و الصدیقین 👇👇👇👇👇👇👇👇 ✍ عبدالمهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبدالمهدی گفت: آقاجون یه جان ناقابل بیشتر نداشتم. اینم دادم در راه از شما.... 🦋 همش این حرفش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم.... چند سال گذشت و خبری نشد... ولی این خواسته‌ی عبدالمهدی از ذهنم پاک نمیشد... یه روز یکی از دوستام زنگ زد و گفت عازم حرم اربابم، عازم نینوا... 🕌 دلم پر کشید سمت حرم 😭 بغضی گلوگیر داشتم 😭 اشکم جاری بود. همونجا گفتم آقاجان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد‌المهدی رو انجام بدم.... 🦋 یه نامه نوشتم و بصورت کتبی از آقا امام حسین(ع) طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو... نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه‌ی ارباب 💔 دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت. خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن آماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب 👌 شوکه شده بودم،، خوشحال،، متعجب،، راضی،، ولی استرس هم داشتم،، ذوق داشتم 😍 لحظه شماری میکردم واسه اونروز... به بچه‌هام گفتم و آماده شده بودیم واسه رفتن. دل تو دل هیچ کدوممون نبود، اخه بچه‌ها همیشه حسرت این رو داشتن... آرزوشون بود و الان اون آرزو براورده شده بود. حس غریبی بود... سر از پا نمیشناختیم مخصوصا ... ولی شب رفتن‌مون به دیدار... ، دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد. قرمز شد، چرک کرد، آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود... همونجا تو مسیر بردن‌مون بیمارستان و پانسمان و دارو... ولی افاقه نکرد 😢 هیچ دارویی اثر نداشت 😢 چشمش بدتر و بدتر شد و به شدت باد کرده بود. حتی دل نگاه کردن به چشمشم رو نداشتم مونده بودم چرا... چرا امشب... چرا اینجا... چرا اینجوری شد‌.... 🦋 خلاصه اینکه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاقِ مخصوص دیدار با رهبر 😍 نشستیم تا آقا تشریف اوردن و نشستن 😍 بچه‌ها همشون رفتن نزدیک و با آقا حرف زدن و ایشون تم بغل‌شون کردن... همه رفتن جز 😓 هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو نرفت... گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو ، جلو بقیه 😭❤️ نرفت تا اینکه.....
4.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگ یاوران معـروف «بگــو و بگــذر، عزیـزم از دهنـت نیفتـه!» 💎 به آمریـن بپیـوندیـد .
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله علیه روایت کرده است که: ✍پادشاهى در میان بنى‏اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پیغمبران بود. 🔹و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که : مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت : 🔸من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت: اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. 🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوایج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. 🔸قاضى سوگند خورد که : اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد. قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. 🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن. 🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود. چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى‏بود. 🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت. دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت. 🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. 🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود. گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد. پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: 🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در این دیر باشى. 🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست. آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیده‏اند و هنوز زنده است. 🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. 🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آیم. پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم. 🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى‏شویم. گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مى‏شود؟ 🔹گفتند: بسیار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‏اید. گفتند : به ما بفروش. 🔸گفت: مى‏فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ✍ادامه دارد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande