eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان جذاب و واقعی 🌹 🌹 ✅ می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... ⬅️ادامه دارد... @razmandegan_eslam_kerman
*محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت * 🔹 تفسیر قرآن🔹 سال شصت و دو من و شهید محمدرضا کاظمی با واسطه هایی وارد واحد اطلاعات شدیم. واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود. ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان صورت گرفت. وقتی به منطقه رفتیم یک فضای معنوی بر واحد ، حاکم بود. این فضا به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود. فکر می کنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد، یکی از بهترین و شیرین ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود. همه مسائل معنوی، مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام می دادند. طوری که وقتی نیمه شب بلند می شدی، همه را در حال راز و نیاز با خدا می دیدی. این به خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب و اعمال مستحبی می داد. شب ها می رفتیم برای شناسایی و روزها برنامه هایی مثل کلاس های آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم. در مناسبت های مختلف، محمدحسین پیشنهاد می کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت ابن کار را هم به من محوّل می کرد. یک روز آمد و گفت علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن ، برنامه ی تفسیر هم بگذاریم. گفتم این کار اهل فن می خواهد و از توان من خارج است. گفت خب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده ، مثل تفسیر المیزان. گفتم کتاب دم دست نیست، اینجا از کجا می شود تفسیر پیدا کنی؟ می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. با خودم گفتم بهانه ی خوبی است، تا او بخواهد کتابی پیدا کند چند ماهی گذشته است. اما محمدحسین همان موقع یک جلد کتاب تفسیر المیزان به من داد و گفت این هم کتاب، دیگر مشکلی نیست؟ از روی همین برای بچه ها تفسیر بکن. دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را هم می کند. زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خوانَد و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرّم آن نغمه که مَردم بسپارند به یاد 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' " من زنده ام " ... این کباب بره بود یا کباب سگ که اینطور وحشی شان کرده بود. همه ی حواسمان متوجه صدای آنها بود و اینکه با هیچ دست اندازی سر یا پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک باره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی توانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بی اختیار دست مریم را گرفتم، بعثی دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش چیز دیگری نمی فهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم ، عینک ها را از روی چشم مان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند اشیای قیمتی و هرچه که دارید را تحویل دهید. جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینک های کوری مان را زدیم و ما را وارد آسانسور کردند. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه ی چندم پیاده شدیم. در یک راهروی دراز ، مقابل یک درب بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله های قطوری از بدنه اش عبور می کرد و محکم به زمین کوبیده می شد و قفل های بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد. از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه ای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمانمان به تاریکی عادت کردو توانستیم اطراف را ببینیم . آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشی ها به رنگ قهوه ای سوخته بودند. .... چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشه ای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و تنها شده بودیم. بی آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهاردیواری اطرافمان خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دستهایم را باز می کردم به دیوار می خورد. .... روی در دریچه ای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. نمی دانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازه ی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در ، چهره ای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش... و بعداز آن صدای چرخش کلیدها و قفل های در جادویی به گوش رسید. فکر کردم قرار است کسی به صندوقچه وارد شود ولی نه! سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات( روسری، لباس ها و شلوار همه را درآورید). ما را که بی حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد. بدون اینکه آب دهانش را بر صورت ما بریزد گفت: وحده،وحده ( یکی یکی) باید یک گوشه می ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هرتکه لباس را که بازرسی می کرد می گفت: الگطعه التالیه (تکه بعدی) فاطمه یک گیره ی سرِ مشکی رنگ داشت که می خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می کردکه آن گیره و کش سر را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق قفلی شلوارم شود و آن را از من پس بگیرد با این شلوار چگونه راه بروم؟! سنجاق ا از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از ما تفتیش شده بود، دادم. من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیش کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به آن همه زیرکی خودم احسنت گفتم. او رفت و ما ماندیم و صندوقچه ی اسرار آمیزی که در آن بودیم. روی دیوارهایش خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی آنجا بود. پرسیدم حلیمه، چی نوشته؟ گفت اسم و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه هاست. دوبار پرسیدم یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته اند؟ او گفت نام دختری با اسم بنت الهدی هم بریکی از این سنگها حک شده که در فلان شارع درفلان تاریخ اعدام می شود. چه صندوقچه ی رمزآلودی! ما خط به خط نوشته ها را می خواندیم و رمزگشایی می کردیم و خود را در صف اعدام می دیدیم. @razmandegan_eslam_kerman