eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
499 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 🍃🌷 ﷽ عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را ترسم که به پایان نرسانم را آه ای رطب دورترین شاخه چه می شد؟ شیرین کنم از شهد لبان تو دهان را باید که به دادم برسد آن که به من داد لبریز تراز ظرف دلم این هیجان را تا چند فقط طوطی خوشخوان تو باشم انکار کنم این غم حاجت به بیان را یک بار به من گوش کن ای سنگ صبورم! تا پر کنم از قصه ی تو گوش جهان را آن وقت تو مال من و من مال تو باشم با جذبه ی یک اخم برانم همگان را 🔸 شیرین خسروی 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت . مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده. تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت ـــ حاجی چی شده ؟ محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهال خانم کنار شهین خانم نشست ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته. احمد آقا:ــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند ـــ چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ـــ قبول نمیکنه پاشه ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن ـــ برسن .من نمیام ـــ یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان .بعد بیان ببینن عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش. ـــ نیستم ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه .بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه ـــ میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد 😉 مریم از جایش بلند شد ـــ سارا من میرم پایین برای کمک. تو پیش مریم بمون ـــ باشه مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهال خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهال با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند. همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود . اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید. و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت. ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ؟ ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ?? مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد. ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 در باز شد و مهال خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان ـــ نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهال خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد ـــ می خوای بزاریشون تو انبار ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازم بشن مهال خانم به پلاستیک اشاره کرد ـــ اینا چی مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه ــ میندازیشون ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد ـــ آخیش راحت شدم مهال خانم از جایش بلند شد ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد ـــ نه فک نکنم برسم .شما میرید ؟ ـــ نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد مهال خانم از اتاق خارج شد.مهیا نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهال خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد ـــ بابا حالت خوبه ؟ احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود ـــ چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی ـــ با این حالتون ؟بزارید یه روز دیگه ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد ـــ خداحافظ من رفتم ـــ خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت با شنیدن فریاد شخصی ـــ مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود ـــ حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود ، قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد شهاب با نگرانی پرسید ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🍃🌷 ﷽ اگه حالش رو داری بخون هر طور توانستی بخون، خدا درستش می کنه. من شکسته تحویل میدم؛ ولی او درست قبول می کنه 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر هجدهم ... ✍ و ... هجدهمین سحر رمضان، "دردناک ترین"ساعات این ضیافت است ... 🕊آسمان و زمین، عجیــب بوی درد گرفته اند. میدانی ...؛شق القمری در کوفه،درپيش است، که بر غربت هزار ساله تو،تلنبار شده است. 🕊بی قراری،جان مرا به آتش کشانده است ... حِصن حَصین زمین،آماده پرواز می شود. و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش،می خرد! 🕊تصور دردهای فردا،استخوان سوز است! عـلـی،با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است،به محرابی میرود، که قرار است، ماه را در آن بشکافند. وای،که درد این ثانیه ها، پای قلمم را لنگ می کند! 🕊یوسفم ... من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان،ادراک کرده ام. علــی ... همه پناه من ... و همه پناه اهل زمین و آسمان است. من؛بی علی،هزار بار، یتیمی را تجربه کرده ام. 🕊فاجعه ایست رمضان های بدون تو! نميدانیم ... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم؟ بر هیبت آنکس،که از دست میدهیم، یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم؟ 🕊تو بگو..... شیعه چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟ 🕊لیلةالقـــ✨ـدر در پیش است... و مـــن .. فقط یک نشانی از پیراهنت، می خواهم ! تقدیر مرا، به همین یک نشانه،زیبـــا کن. 👇 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵٣ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ امام زمانمــ❤️ـــــ یک دانه ز تسبیح نماز سحرت را یکبار بنام من محتاج بینداز 🌷🍃💖 همین که تو هر صبح در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️ 🌸 ✋سلام مهربانان همراه صبحتون بخیر در پناه خدا و نگاه خاص و پر مهر 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 📜پند استاد استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند. جوان دست انداخت و براحتی آن را از ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن. جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت: بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند آن نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمی توانی آن را برکنی و ازخود دور سازی. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ دلم گرفته که فریاد بی صدا باشم دوباره زائر دلتنگیِ رضا(ع) باشم دوباره گریه کنم روی شانه های کسی دلم گرفته دوباره،...دلم برای کسی 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🔆 اول شبهای قدر است وشب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی وفضیلت آن نمی رسد وعمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه ودر آن شب (شب قدر) تقدیر امور سال می شود وملائکه وروح که اعظم ملائکه است درآن شب باذن پروردگار بزمین نازل می شوند وبخدمت امام زمان علیه الستلام مشرف می شوند وآنچه برای هر کس مقدر شده است بر امام علیه السلام عرض می کنند واعماال شب قدر بر دو نوع است ، یکی آنکه در هر سه شب باید کرد ودیگر آنکه مخصوص است به هر شبی. اما ( ) مشترک است وباید انجام داد : 👈اول : غسل است ( مقارن غروب آفتاب ، که بهتر است نماز شام را با غسل خواند ) 👈دوم : دو رکعت نماز است که در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه توحید بخواند وبعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَاَتوبُ اِلَیهِ ودر روایتی است که از جای خود بر نخیزد تا حقتعالی او وپدر ومادرش را بیامرزد. 👈سوم : قرآن مجید را بگشاید وبگذارد در مقابل خود وبگوید : اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُِکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِوَمافیهِاسمُکَالاَکبَرُو،اَسماؤُکَ الحُسنی وَیُخافُ وَ یُرجی اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار پس هر حاجت که دارد بخواند 👈چهارم : مصحف شریف را بگیرد وبر سر بگذارد وبگوید :👇 اَللّهمَّ بِحَقِّ هذاالقُرآنِ وَ بِحَقِّ مَن اَرسَلتَه بِه وَبِحَقِ کُلِّ مومنٍ مَدَحتَه ُ فیهِ وَبِحَقِّکَ عَلَیهِم فلا اَحَدَ اَعرَفُبِ بِحَقِّکَ مِنکَ ده مرتبه بگوید: بِکَ یا الله ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ ده مرتبه: بِعلیٍّ ده مرتبه: بِفاطِمَةَ ده مرتبه: بِالحَسَنِ ده مرتبه: بِالحُسَین ِ ده مرتبه: بِعلیّ بنِ الحُسین ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ده مرتبه: بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ ده مرتبه: بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ ده مرتبه: بِعلیِّ بنِ مُوسی ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ده مرتبه: بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ ده مرتبه: بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ ده مرتبه: بِالحُجَّةِ. پس هر حاجتی داری طلب کن . 👈پنجم : زیارت امام حسین (ع) است؛ که در خبر است که چون شب قدر میشود منادی از آسمان هفتم ندا میکند که حق تعالی آمرزید هر کسی را که به زیارت قبر امام حسین (ع) آمده . 👈ششم : احیا داشتن این شبها است که در روایت امده هر کس احیا کند شب قدر را گناهان او آمرزیده شود هر چند به عدد ستارگان آسمان وسنگینی کوهها وکیل دریاها باشد . 👈هفتم : صد رکعت نماز کند که فضیلت بسیار دارد ، وافضل آنست که در هر رکعت بعد از حمد ده مزتبه توحید بخواند . 👈هشتم: بخواند:👇 اللَّهُمَّ إِنِّی أَمْسَیْتُ لَکَ عَبْدا دَاخِرا لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی نَفْعا وَ لا ضَرّا وَ لا أَصْرِفُ عَنْهَا سُوءا أَشْهَدُ بِذَلِکَ عَلَى نَفْسِی وَ أَعْتَرِفُ لَکَ بِضَعْفِ قُوَّتِی وَ قِلَّةِ حِیلَتِی فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْجِزْ لِی مَا وَعَدْتَنِی وَ جَمِیعَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ مِنَ الْمَغْفِرَةِ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ وَ أَتْمِمْ عَلَیَّ مَا آتَیْتَنِی فَإِنِّی عَبْدُکَ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ الضَّعِیفُ الْفَقِیرُ الْمَهِینُ اللَّهُمَّ لا تَجْعَلْنِی نَاسِیا لِذِکْرِکَ فِیمَا أَوْلَیْتَنِی وَ لا [غَافِلا] لِإِحْسَانِکَ فِیمَا أَعْطَیْتَنِی وَ لا آیِسا مِنْ إِجَابَتِکَ وَ إِنْ أَبْطَأَتْ عَنِّی فِی سَرَّاءَ [کُنْتُ] أَوْ ضَرَّاءَ أَوْ شِدَّةٍ أَوْ رَخَاءٍ أَوْ عَافِیَةٍ أَوْ بَلاءٍ أَوْ بُؤْسٍ أَوْ نَعْمَاءَ إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاءِ ✨و این دعا را کفعمى از امام زین العابدین علیه السلام روایت کرده که در این شبها مىخوانده در حال قیام و قعود و رکوع و سجود و علامه مجلسى رحمة الله علیه فرموده که بهترین اعمال در این شبها طلب آمرزش و دعا از براى مطالب دنیا و آخرت خود و پدر و مادر و خویشان خود و برادران مؤمن زنده و مرده ایشان است و اذکار و صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام آنچه مقدور شود . 👈نهم: و در بعضى از روایات وارد شده است که دعاى جوشن کبیر را در این سه شب بخوانند . اما اعمالی که مخصوص هر شب است وباید انجام داد : : اول : صد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَاَتوبُ اِلَیه دوم : صد مرتبه اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ سوم : بخواند یا ذَالَّذی کانَ ... چهارم : بخواند دعای اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ.... ✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨ بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🌹حضرت امام علی علیه السلام فرمودند : ♦️ فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای شب قدر آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد. 📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲ 🌹 چگونه دعا کنیم؟ ♦️خداوند به حضرت موسي (ع) وحي کرد:مرا با زباني که با آن گناه نکرده اي بخوان. موسي گفت: خدايا! از کجا چنين زباني بياورم، جواب آمد: مرا با زبان غير خودت بخوان (يعني از ديگران بخواه تا برايت دعا کنند) 📚وسائل الشيعه: ج ٧، ص ١٠٩، ب ۴١، ح ١٢ 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ امشب شب انتخـاب واحده! خدا سایت سرنوشت همه رو تا صبح باز میزاره! دو شب هم حذف و اضافه گذاشته حـــــواست باشه خواب نمونی ! التمـاس دعا 🙏 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👇 💖 @eightparadise 🍃 https://eitaa.com/eightparadise
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 بطری آب را به سمتش گرفت ـــ بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد ـــ برای شما هستن؟ مهیا لبانش را تر کرد ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنتون بخیر. با اجازه . مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد. ـــ این اتفاق عادی نبود شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید؟ ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود *** ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ــ اِ خانومم بد دهن نباش ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوام ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن؟ نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد .سردر شدیدی گرفته بود. ـــ شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت. کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد. سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت: ـــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت. ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت. ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود؟ ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. ـــ فالگوش؟! جالبه!! خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجهی کنید. ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه! ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت: ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه! شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست. شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد😊. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد. ـــ سلام حاج خانوم! ـــ سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. ـــ نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت. موهای پسرش را نوازش می کرد. ـــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! ـــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد☺️ و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت😘 ـــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. ☺️ ـــ مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! ـــ آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند ☺️نگاهش می کردند، خیره شده بود. ـــ سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. 😃 ـــ نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. ـــ جدی یعنی برم؟! مهال خانم اخمی کرد. ـــ لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت. در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! ـــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. ـــ خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. ـــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! ـــ چی گفت؟! ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: ـــ نام ونام خانوادگی؟! ـــ مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! ـــ بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد😊 و مریم را صدا زد. ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. ـــ نامرد گفتی نمیام که!! ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت. ـــ برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: ــــ آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. ☺️ ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. ـــ من میرم لیست رو بدم به حاج آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر نوزدهم ... ✍ برای رفتن ... چقــــدر بی تابی؟ از لحظه ای که سیاهی،یَقِـــه ی آسمان را گرفته است،چند بار نگاهت را به بالا دوخته ای؟ منتظر کدام اشــــاره ای؟ 🕊دل دل میکنـــم،بی خیالِ رفتن شوی ... با رفتن تــو،فقط زینب،نیست؛ که زمین می خورد! که تمـام فرزندانت، تا قیامت،به خاک می افتند! 🕊نــــرو ... دردِ نداشتنت،سلولهای قلب مرا،از هم باز میکند. وقارِ حیدری ات، حتی اجازه پلک زدن را هم، از من،ربوده است.تو می روی ... و تمامِ چشم مرا،با خودت میبری! تو میروی،تا با یک ضــربــه،رستگار شوی. اما من با همان یک ضربه،به غربتی هزار ساله، مبتلا می شوم. 🕊تکرار هر رمضان،تکرار از دست دادن قدم های سنگینی است،که راه نَفَس های مرا، مسدود می کند.همان قدم هايی که سنگ و کلوخِ خیابان نیز،از رفتنــش،به درد آمده اند. 🕊هنوز هم،درد امشب زینب،چون آتشفشانی مذاب،در میان قلبمان می جوشد. من یقین دارم ...؛تا لحظه دیدارت، هیــچ مرهمی، این انفجار مداوم را خاموش نخواهد کرد. 🕊تمام رازِ زمیـــن؛تویی علــی! و خداوند، لیلةالقدرش را نیز، با تــو هماهنگ کرده است. و این؛شرافتیست،که، جان مرا در تحمل این درد، تسکین داده است. ❄️می روی ... چاره ای نیست جان دلم! اما به جان بی نظیرت قسم؛ من به اعتبار تو،در زمین راه می روم. و به اتصالِ تــو،راه آسمان را،طی می کنم. 🕊دستان خالی مــرا، تا آخر بازار دنیا ... رها مکن. شلوغی اش،مرا نابود خواهد کرد! بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 🌸👇 👇 💖 @eightparadise 🏴 https://eitaa.com/eightparadise
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵۵ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ ✨ایها العشق سلام از طرفِ نوکرِ تو ✨برگ سبزی ست که هر روز رسد مَحضرِ تو 💐یا من و شش گوشه تان صبح،قراری داریم دلبری کردن از او،ناز کشیدن از من 💫أَلسلام على مَن افتخَرَ به جبرئیل 💫سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود. صلۍ علیڪ یااباعبداللهـ الحسیݩ؏✋🏻 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸