eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
475 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ #خانواده_ی_برتر 🍃 بهشت کجاست⁉️ 💠 بہشت خونہ ایہ کہ وقتے صداے #اذان توش بلند میشہ آقاے خونہ خانوم خونہ رو صدا بزنہ و بگہ خانومے وقت نمازه... 💐 #بہشت خونہ ایہ کہ وقت نماز، خانم بہ آقاش اقتدا کنہ و بعد از نماز آقا با بند انگشت دست خانمش ذکر بگہ... 🌷 خونہ اے کہ خانمش همیشہ لباساے قشنگ بپوشہ و عطراے خوب خوب بزنہ... 💕 خونہ ایہ کہ وقتے مهمون میاد، پذیرایے آقایون پاے آقاے خونہ باشہ چون براے خانم #باحجاب پذیرایے کردن سختہ... 🌹خونہ ایہ کہ واسہ هر چیزے نظر همو بپرسن... 💞 بهشت خونہ اے کہ دو نفر #عاشق هم باشن و با هم عاشق خدا❗️ 💐مثل امیرالمؤمنین علے (ع) و حضرت زهرا (س)... 🍀در پیوند #ازدواج قرار نیست دونفر فقط به هم برسند❗️ 🌸 قرار است با هم به #خدا برسند... ❤️ همسر یعنے #همسفر تا بہشت ... ✨ بهشت نصیبتان... 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ حوالی اردیبهشت بوی بهشت می آید عطرشکوفه ها و خاک باران خورده هوش از سر رهگذران شهر پرانده شوخی بردارنیست همه را می کند دوستانِ جان ظهرتون بخیر🌷 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند، صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، وخونسردی‌مان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این که آرامش‌مان را از دست می‌دهیم، درست است! امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند؛ امّا پاسخ‌هاى هیچ‌کدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد؛ آنها براى این که فاصله را جبران کنند، مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدای‌شان را بلندتر کنند ... سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر همدیگر باشند، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند؛ بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند؛ چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است ... فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است ... استاد ادامه داد: هنگامى که عشق‌شان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند ... و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند ،،، و عشق‌شان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود ... سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند ،،، و فقط به یکدیگر می‌کنند ... این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 💞این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است ... که  خدا حرف نمی‌زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می‌توانی حس کنی ... اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله‌ای نیست؛ می‌توانی در اوج همه‌ی شلوغی‌ها بدون این که لب به سخن باز کنی، با او حرف بزنی ... زندگی‌تان مملو از عشق به و امیدتان همیشه فقط به خدا ... خدایی که همین نزدیکی است ... 🌸بــفـرمــائــیـد هـــشـــتــ بــهــشـــتــ🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ سینه ام را غرق غم ڪردی و میگویی بـر دلـم درمـان هر دردی و میگویی 😔 با نـگاه گرم تو شـدم در یڪ اینڪ امـا با دلـم سـردی و میگویـی 😔 🔸مولانا لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ - حالا میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهاد سازمان مجاهدین هم محسوب میشد،خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردن مقصر بین خودشون،مثل سگ و گربه به جون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری،در دست ما. حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم: - اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و... به میان حرفم پرید: - صبر کنید چقدر عجله دارید؟😄 بله اونا دنبال رابط بودن. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتن دانیال یا من،سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن اما... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن،اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده. چون دسترسی به اسمای اون افراد برای کسی مث دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره، بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از در دوستی! چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین، اما تیرشون به سنگ خورد آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون،خانوادش هستن. اما پیدا کردن اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود،به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوان یه سینه چاک بهتون پیشنهاد بده. اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه،خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن. اما بدخلقی و یه دندگی تون مدام کارو برای عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد. ناگهان خندید و دستش را روی گونه اش گذاشت: - البته شانس با عثمان یار بود،آخه نفهمید که چه دست سنگینی دارین،ماشالله😂 منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم. عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم... فقط سیلی نبود،یک بریدگی عمیق هم روی سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد.. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافگی چنگ شده بود محض اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد... خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهای پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردن جلد کتابها،اجباری شد برایِ ادامه شان. خواندن و خواندن،حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار... اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ ... کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش،حق میدادم به پدر محض تنفر از (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود،شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنار مذهب سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش... قلبت که به عشق خدا بزند،علی را ❤️ میشوی. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش،مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. همه میگویند علی درب خیبر را کَند،اما علی نبود که خیبر شکنی می کرد، علی وقتی مقابل درب ایستاد،خدا را دید... در خدا حل شد،با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستان علی کند و حالا درک میکردم. آن روز آن جمله نامفهموم ترین،پیچیده ی عالم بود. عالمی که خدایش در لابه لای موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوج بازانه،سر میتراشیدم. علی مسلمان بود،علی خدا را در نبض دستانش داشت. علی بقچه ای کوچک از نان،در کنار غلاف شمشیرش پنهان کرده بود. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت،اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان. علی شیرِ رام شده در پنجه های خدا بود و بس... هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم،گیجی ام بیشتر میشد. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟ نمیدانم چند روز،چند ساعت،چند دقیقه در بطن خواندن های چندین و چندباره ی آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم. حیران بودم،سرگشته شدم. چند ضربه به در زد. ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ای گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سر به زیرو محجوب،درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش،با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برای احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانی لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتان طوسی رنگش،دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد. لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی،مختص غیر مذهبی ها نبود. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا،سر بلند نمیکرد‌. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. با گوشی اش شماره ای را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ای به شدت صمیمانه،یعنی با دانیال حرف میزد؟ - پسر تو چرا انقدر پرچونه ای؟ یه مقدار سنگین باش برادر من. یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته،ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست...😐 باشه..باشه..گوشی.. چقدر راست میگفت،و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته است. موبایل را به سمتم گرفت: - بفرمایید با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود دیوانه ترین روانشناسِ دنیا... یانی که شیک میپوشید،شیک حرف میزد،شیک برخورد میکرد اما نه در برابر دوستانش. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی بامزه صدایم میکرد. این مرد واقعا،پزشکی ۳۴ ساله بود - سلام بر دختر ایرانی، شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم😂 حسام راست میگفت،یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم،طبق طبق شادی در وجودم میپاشید. حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خستگی هایم،از دردهایم،از ترسهایم،از روزهایی که گذشت و جهنم بود، از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت،که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید: - شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟؟ حالا باید برایِ این زن،عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟ او رفت... آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد... و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..؟ واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که و را چه به علاقه؟؟ آنها اگر هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است... با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه... عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم.... بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.💔 روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی... و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد... آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم... از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک به خانه مان هُلَش داد.. از آرامشی که آمد اما را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی... گفتم و گفتم... از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچارگی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.💖 بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم... بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟؟ ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ای در مقابل چشمانم سبز شد. سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟؟ طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد. و باز هم سر بلند نکرد: - سلام سارا خانم. همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند. و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد... بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد... سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد✋🏻 - سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم... با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود: - از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم. نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم یک ظرف 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. 🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت: - عجب عسلی بودا... خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم. صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد: - البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد: - پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐 و امیرمهدی را به زور از جایش کرد و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را... یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد... هول و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بود... اما نه سر به زیر... خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمیکرد. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم... حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند، رسیدیم. کنار رفتند... در را بازم کردمو داخل شدم. خودش بود... آرام خوابیده رویِ تخت، با لباس هایی نظامی که انگار تنش را به خون غسل داده بودند...😭 گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود... قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش... چقدر شهادت به صورتش می آمد.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. این انگشتر دیگر مالِ من بود... کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم...💔 کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را...💔 کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدن هایم پر میشد از موج صدایت...💔 راستی می دانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟😭 حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟ کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ... کاش… موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید... به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم... که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت... و من عاشقانه دل خوش کردم. این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق”او” بودم و “او” عاشق “او” بود... بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد... باید با خوشیِ حسام راه می آمد... پس بی صدا باریدم...😭 چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم... حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین وداع اش را لبیک میگفتم...💔💔💔 به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت: - گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده... کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد. تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد. دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست: - اینا رو بخور... سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید... و باز بارید... من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر از آنچه فکرش را بکنند... کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم... حالا هم باید پایش می ماندم: - تو از کجا خبر دار شدی؟ نفس گرفت: - صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی... بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد... منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه... دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتن هاتو از حسام دیدم، دیگه خودمم ترسیدم... از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا... وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..😭 تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد: - چجوری شهید شده؟ چانه اش میلرزید: - با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن... که باهاشون درگیر میشن... حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن... اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن آه از نهادم بلند شد... پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم. - خب داعشی ها چی شدن؟ لبخندش تلخ بود: - تار و مارشون کردن... صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرک کربلا به ایران برگردم... حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم... بیچاره فاطمه خانم.. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 🌸 اهل بیت بود ده قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم ١٣٩۴ به شهادت رسید. 🌸 وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیمش باید میرفتیم تو مسجد می‌دیدیمش .😊 🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمی دونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅ 🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و می‌کرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔 💔 @eightparadise 👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸