🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــهـم
✍هر روز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم.
چند متر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد که کسی بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.
عثمان بود! برزخی و خشمگین:
- میخوام باهات حرف بزنم😡
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:
- نمیام، برو پی کارت
و او متفاوت تر:
- کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار
با نگاهی سرد بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.
چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد
- خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته، بای
رفت و من منجمد شدم
عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی!
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..
- عثمان..صبر کن
درست رو برویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش
سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد.
لب باز کرد اما هیستریک:
- میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.
چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی..
نزدیکه یه ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.
میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه.
بفهم..اشتباه
چرا ادای کورا رو درمیاری؟
که چی برادرتو پیدا کنی؟
کدوم برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟
داد زدم
- خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی😡
و بلند شدم...
با صدایی محکم جواب داد:
- بشین سرجات😡
این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود،خیره نگاهش کردم
و او قاطع اما به نرمی گفت:
- فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد.
خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!
فردا رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل..
میبینی؟تو هم مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانوادت مسلمونای شجاع و خونخوار
🌿💐🌿💐🌿
راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن.
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم.
مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگبار ناملایمتی اش بست؟
دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه!
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم می رسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم.
خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش.
صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.
دندانهایم بهم میخورد.
آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:
- ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
باز هم باران و شیشه های خیس.
زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:
- این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را،
نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،می لرزد.
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی.
زن ایستاد،دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا،
موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.
من رو به روی دختر و عثمان سر به زیر،
مشغول بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد.
دختر خوب براندازم کرد سیره سیر.
لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود.
طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:
- سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:
- بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود.
رفتیم مرز، از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم.
مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب می موند
ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#کوله_پشتی_شهدا
#خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_نهم
وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان برای پول میروند» این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند. ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
#ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🆔
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
﷽🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_نـهـم
✍تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم:
آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم.
آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید.
خنده اش گرفت
- علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر
سرم رو انداختم پایین
_ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر😔
از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر
_روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم.
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این 2 روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم:
- آقا یعنی 20 نمره خودمون بود؟😃
دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم...
_نمره بقیه هم توشه چشممون می افته.
ممنون آقا که بهمون 20 دادید.
از خوشحالی پله ها رو 2 تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد
- خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟
اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن
دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد
دفتر رو در آوردم و دادم دستش
- آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
📢مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر...
با عجله پله ها رو دو تا یکی،دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت ...
_ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست.
یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست...
از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی.
کلید رو گذاشت روی میز
_هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه بیت الماله.
از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم😦😳
باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم...
اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفترو خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم
در کنار تاوان گناهم یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز بار هر دوش رو به دوش کشیدم.
اشک توی چشم هام جمع شده بود «ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء»خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤
🆔 @eightparadise
✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان
خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇
🌸 https://eitaa.com/eightparadise
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_نهم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت.
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود.
بالاخره تصمیم خودش را گرفت .
در را آرام باز کرد و وارد اتاق شد. پدرش روی تخت خوابیده بود. ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده .
آرام آرام خودش را به تخت نزدیک کرد .نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد. به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس می کشد. با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید .
دستش را پس کشید ؛ اما نصف راه پدرش دستش را گرفت .
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با زبانش تَر کرد و گفت:
_اومدی بابا ؟منتظرت بودم چرا دیر کردی؟
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند😭.
_ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا .
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم ؟
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید:
_چی؟؟
احمد آقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد.
_اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی.
مهیا با خنده اعتراض کرد😃
_ اِ بابا
احمد اقا خندید😄
_آروم دختر، مادرت بیدار نشه.
دکتر گوشی ها را از گوشش درآورد .
_خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلی بهتره .فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از
چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید .
_ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ؟
_الان دیگه مرخصن.
مهیا تشکر کرد .
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش آماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند. مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی، بعد از خوردن یک غذای سبک، به اتاقش رفت وآرام خوابید...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🍃🌷
﷽
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_نهم
_آها آها اون تیر برقه؟خب چی؟
_فکر کنم از تو خوشش اومده.خواهرش شمارتو از من میخواست.
_ندادی که بهش؟
_نه گفتم اول باهات مشورت کنم.
_آفرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.
_ولی پسر خوبیه ها.خوش بحالت.
_خوش بحال مامانش.
_ریحانه چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی؟!
_اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
_اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کاری نداری؟!
_نه خداحافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور می اومد که سمانه داره میگه ریحانه ریحانه.
سرم داغ شد ای نامرد نکنه لو داده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم .
یهو دیدم سمانه اومد تو ریحانه پاشو بیا اونور.
_من؟چرا؟!
_بیا دیگه حرفم نزن.
باشه باشه الان میام.
وارد اتاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت سلام خواهرم سفر خوش گذشت؟کم و کسری ندارید که؟
_نه.الان منو از اون ور آوردید اینور که همینو بپرسید؟!
که آقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش:
_نه بابا این چیه کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟!
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت ببخشید خواهرم من گفتم که بهتون نگن.
دوستان ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول.
سمانه لبخندی زد و رو به زهرا گفت:دیدین گفتم.
آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟کار سختی هستا.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖
╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮
🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸
@eightparadise
╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯
🍃🌷
﷽
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت_نهم
☠مرگ در اتاق بازجویی
🎀خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
🎀با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
🎀یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
🎀توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
🎀وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود ۵۰ ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .
🎀روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
🎀آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
🎀من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
🎀با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... .
🎀چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
#ادامه_دارد 🌹
#داستان_واقعی
╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮
🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸
@eightparadise
╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯