eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
2.9هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 سرکار خانم «وجیهه کاووسی»، مادر شهید 🎤 من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادی آخرین فرزندم بود که اول از همه، او را از دست دادم! همسرم مرحوم «استاد شعبان زاهد» مَرد زحمتکشی بود که جز لقمه‌ی حلال، سر سفره‌مان نیاورد. ما از انقلابی‌های منطقه بودیم و در جوانی‌ خیلی فعالیت می‌کردیم. زمان جنگ، تمام خانه‌مان وقف کمک به جبهه‌ها شده بود. خانم‌ها اینجا جمع می‌شدند و کمک‌های مردمی را بسته‌بندی می‌کردند. در یک طبقه برای رزمنده‌ها لحاف می‌دوختیم. در طبقه دیگر هدایای مردمی بسته‌بندی می‌شد و حتی در پشت‌بام، برای رزمنده‌ها مربا می‌پختیم. پسرم هادی، لابه‌لای بسته‌های کمک‌های مردمی رشد کرد.  این بچه از همان طفولیتش با شهید و شهادت آشنا بود. خیلی از تشییع جنازه شهدا را با هم می‌رفتیم. محمد و علی برادرهای بزرگ‌تر هادی، جبهه رفته‌اند. محمد الان جانباز است. هردو مدت‌ها در جبهه حضور داشته‌اند. خیلی از رفتار و کردارهای هادی ذاتی بود. بدون اینکه از کسی چیزی یاد گرفته باشد، ذات پاکش او را به سوی کارهای خیر می‌کشاند. یادم است سه، چهار ساله بود که با هم به منزل یکی از اقوام رفتیم. خانم‌های آن منزل از نظر حجاب خیلی رعایت نمی‌کردند. هادی با اینکه بچه‌ی خردسالی بود، گفت: «این‌ها حجاب ندارند و من داخل نمی‌آیم!» از همان بچگی‌هایش، از غیبت پرهیز می‌کرد. روی یک کاغذ نوشته بود غیبت ممنوع و چسبانده بود روی دیوارهای خانه تا همه نوشته‌اش را ببینند و کسی غیبت نکند.  🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 خواهر شهید می‌گوید: 🎤 هادی برایمان تعریف می‌کرد: «یک بار در حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) دختر بچه‌ای را دیدم که مرتب جیغ می‌کشید و از دست پیرمردی فرار می‌کرد. پیرمرد هم وقتی به دختر بچه می‌رسید او را کتک می‌زد. یاد دختر خودم ملیکا افتادم. بار دیگر که پیرمرد دختر را زد به او اعتراض کردم. بنده خدا گفت که ما اهل حلب هستیم و تروریست‌ها پدر این بچه را سر بریده‌اند. برای همین دختر بچه دچار مشکلات روحی شده است.» دیدن این طور صحنه‌ها خیلی روی اعصاب و روان برادرم تأثیر گذاشته بود. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 خواهرزاده شهید می‌گوید:🎤 «اینکه می‌گویند شهدا دلبستگی نداشتند اصلاً درست نیست. «دایی هادی»، مدام از سوریه با ما در تماس بود و جویای احوال همگی‌مان می‌شد. خصوصاً به بچه‌هایش محمدحسین و ملیکا وابستگی عجیبی داشت. حتی از همان سوریه با معلم بچه‌هایش تماس می‌گرفت و پیگیر درس‌شان می‌شد. من خودم دو دختر دارم و گاهی فکر می‌کنم دایی چطور توانست از بچه‌هایش دل بکند. این پرسشی است که از خودم می‌پرسم و به این نتیجه می‌رسم که حتماً به شهدا، عاقبت به خیری بچه‌های‌شان، نشان داده می‌شود که می‌توانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من، رفتن دایی‌هادی علاوه بر و همسر و بچه‌هایش، حتماً یک ارتقایی برای همگی ما داشته است ان‌شاءالله.» 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 او طی سال‌ها حضورش در جبهه‌ی سوریه، چندین بار مجروح شد؛ اما به گفته خانواده‌اش، آنها از بسیاری مجروحیت‌های هادی بی‌خبر بودند. برادرش می‌گوید: «من گاهی که با هادی حرف می‌زدم، متوجه می‌شدم حرف‌هایم را خوب نمی‌شنود! غافل از این که وضعیت گوشش، ناشی از مجروحیت‌هایی بود که از ما پنهان می‌کرده است!» خواهر شهید می‌گوید: هادی از نظر نظامی بسیار آدم ماهر و توانمندی بود. طوری که فکرش را نمی‌کردیم کسی بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر که دیدم مجروحیت سختی یافته، کمی احساس خطر کردم. خودش هم انگار که می‌خواست ما را آماده شهادتش کند، می‌گفت: «گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد! من این بار که مجروح شدم فهمیدم شهادت راحت‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کنیم.»  🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 حسین مقدسی دوست و همرزم شهید می‌گوید:🎤 هادی همیشه می‌گفت: «دعا کنید تروریست‌ها تسلیم بشوند تا اینکه کشته بشوند.» یک بار تعریف می‌کرد در منطقه‌ای با فاصله چند متری از تروریست‌ها قرار داشتیم. می‌دیدیم که یکی از آنها پایش قطع شده است. در حالی که دوستانش قبر او را می‌کندند، تیمم کرد و نمازش را خواند. هادی اعتقاد داشت که برخی از این تروریست‌ها فریب‌خورده هستند و کاش می‌شد طوری آنها را اصلاح کرد و به راه آورد. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 شرق حلب و میدان مین برجای مانده از تروریست‌ها، همان مکان و بهانه‌ای است که ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۵، هادی زاهد را به مسلخ عشق کشاند. او در این روز، برای گفت‌وگو با تعدادی از اکراد سوری به منطقه موردنظر رفت و ندانسته به همراه یکی از مجاهدان عراقی وارد میدان مین شد و همانجا پایش روی مین رفت و به شهادت رسید. برادر شهید می‌گوید: «هادی موقع شهادت، لبخندی بر لب داشت که دیدنش حس خاصی به آدم می‌بخشید. در فیلمی که از او برجای مانده، این لبخند به وضوح نمایان است. حتی وقتی پیکرش را به ایران منتقل کردند، ما این لبخند را روی لب‌هایش دیدیم.» 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان یادمان شهدای فتح‌المبین🇮🇷
📖 هادی مقاومت، مجموعه مدافعان، جلد۷ 🖋️ به قلم: سبحان خسروی 📇 انتشارات: مقاومت 🌷(خاطرات پاسدار شهید هادی زاهد) 📖 اولین درس، مجموعه کتاب کودک مدافعان حرم، جلد ۵ 🖋️ به قلم: علی اکبر قلیچ خانی 📇 انتشارات: شهید کاظمی خاطرات شهید مدافع حرم؛ هادی زاهد
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به سایت امامزادگان عشق (شهید هادی زاهد) مراجعه بفرمائید👇 B2n.ir/h88923
می‌خواستم از تو بگویم؛ از شجاعت از مهربانی، از عطوفت، از صداقت لرزید دستانم، تمام قصه این شد: آری! همین لبخند تو، حین شهادت ✍🏻زهرا دشتیار ۱۴۰۳/۱/۱۴ 🏴🕯🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 روزی که به خاک سپرده شد، با بچه‌های تیم سی‌روز سی‌شهید، چقدر به حالش غبطه خوردیم! شهیده «فائزه رحیمی» همسن بچه‌ی منه! ببین تو زندگیش چه کرده که با اون سن کم، الان توی بهشت زهرا، بین اونهمه شهید راحت خوابیده! مگه آدم از زندگیش چی ‌می‌خواد؟! خدایا این جمله تکراریه ولی خودت می‌دونی چقدر دلمون شهادت می‌خواد؛ مردن رو که همه بلدن... در همراهی امروز، از لطف و همکاری سرکار خانم «زهرا بابا‌ولی» دوست و رفیق قدیمیِ شهیده‌ رحیمی و از محبت‌های بی‌دریغ رفیق قدیمی‌ام «مهدیه نوروزی» عزیز، جهت هماهنگی با خانواده شهیده و البته باعث و بانی خیر امروز، دوست نویسنده‌ام «سمیرا اکبری» نازنین، بی‌نهایت سپاسگزارم.
🌸 نام و نام خانوادگی شهیده: فائزه رحیمی تولد: ۱۳۸۲/۵/۱۸، تهران. شهادت: ۱۴۰۲/۱۰/۱۳، کرمان، حادثه تروریستی. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۸، ردیف ۳۱، شماره ۱۴. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 📚 مسیر خون نزدیک مسیر منتهی به مزار حاج قاسم، از اتوبوس که پیاده می‌شویم سقلمه‌ای به فائزه می‌زنم و می‌گویم: «ببین دختر! همه روسری مشکی پوشیدن، فقط من و تو روسری رنگ روشن پوشیدیم.» فائزه که انگار روی زمین بند نبود، در اطرافش دنبال چیزی می‌گشت. گفت: «بی‌خیال دختر! نیت مهمه...» _ از دست تو، نیت مهمه، نیت مهمه! همیشه همین را می‌گفت. وقتی، در هیئت به جای اینکه بیاید وسط مجلس روضه گوش بدهد، می‌رفت آخر مجلس برای بچه‌ها نقاشی می‌کشید و سرگرمشان می‌کرد؛ یا می‌رفت دم در و کنار پله‌ها می‌ایستاد و کارهایی می‌کرد که هیچ‌کس دنبالش نبود همین را می‌گفت. رویم را کمی کیپ می‌کنم و به روسری آبی فائزه نگاه می‌کنم و دوباره لجم می‌گیرد. باید روسری مشکی پیدا کنیم. اینجوری نمی‌شود. فائزه را گم می‌کنم، این دختر چرا یک‌جا بند نمی‌شود! در ثانیه‌ای قیامت به پا می‌شود. میان صدای جیغ و گریه کودکان، صدایش می‌کنم؛ باید پیدایش کنم؛ باید در مسیر غرق به خون دنبال دختری با روسری آبی بگردم... ✍🏻زهرا فرح‌پور ۱۴۰۲/۱۱/۲۳ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: سمیه میرزائی 🎞 کلیپ: زهرا فرح‌پور 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid