🌸🦋
محمدرضا علیزاده، در آذرماه سال ۱۳۴۱ در شهرستان کاشان پا به عرصه گیتی گذاشت. از همان کودکی در دامان پرمهر و محبت پدر و مادری مؤمن و خداجو و عاشق اهلبیت علیهمالسلام بزرگ شد تا عشق به امام حسین علیهالسلام و اولاد طاهرینش در وجودش نهادینه شود.
او که دوران کودکیاش، با جلسات مذهبی و انس و الفت با اهلبیت علیهمالسلام خصوصا امام حسین علیهالسلام میگذشت، پس از طی دوران ابتدایی و راهنمایی برای ادامهی تحصیل به دبیرستان امام خمینی(ره) رفت.
دوران دبیرستانش، با اوج شکلگیری انقلاب همراه شد؛ لذا او که حکایت ستم پادشاهان و بالاخص رژیم ستمشاهی پهلوی را بارها شنیده بود، با انقلابیون همراه شد و با پخش اعلامیههای امام و شرکت فعّال در تظاهرات، نقش خویش را ایفا نمود و از ناحیه کمر مورد ضرب و شتم مزدوران شاه قرار گرفت.
بسیار کوشا، سازشپذیر و قانع بود و چیزی برای خودش نمیخواست.
به ورزش فوتبال علاقه داشت. آنقدر که سال آخر دبیرستان، به علت کمبود امکانات ورزشی شهرش، به قم رفت و در دبیرستان حکیم نظامی تحصیل کرد.
پس از اخذ دیپلم، مشغول آموزش نظامی شد. در کنار درس، بنایی و کاشیکاری یاد گرفت و به مزد کمی که در قبال آن عایدش میشد قانع بود.
با پیروزی انقلاب و آغاز هشت سال دفاع مقدس، محمدرضا عزم خود را جزم کرد تا دِین خویش را به اسلام و انقلاب ادا کند؛ بنابراین در سال ۱۳۶۰ به عضویت پایگاه بسیج درآمد و دورههای آموزشی را با موفقیت سپری نمود.
شوق وصال و شهادت، غوغایی عجیب در او بهوجود آورده بود؛ آنقدر که انگار میدانست در اولین اعزام، به شهادت خواهد رسید. لذا در آخرین خداحافظی به مادرش گفته بود:
«مادرم! من رفتم؛ دیگر شما در انتظار دیدن من نباشید!»
سرانجام، او در محور آبادان_ماهشهر به شهادت رسید و در دارالسلام کاشان به خاک سپرده شد...
شادی روحش صلوات.🌸
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_محمدرضا_علیزاده
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هجدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸🦋
در ادامه دو خاطره از زبان زهرا خانم مادر مهربان شهید بشنویم 📖
🦋محمدرضا دانشآموز دبیرستان پهلوی بود. در تظاهرات قبل از انقلاب، مسئول عوض کردن تابلوی سردر دبیرستان شده بود تا با کمک دوستانش آن را پایین بیاورند و تابلوی جدید را که نام «دبیرستان امام خمینی» روی آن نوشته شده را به جای آن نصب کنند.
کار هر روزشان شده بود همین که تابلو را بالا برده و در جای خود بگذارند و فردا بیایند و ببینند تابلو پایین آمده و تابلوی قبلی جای آن را گرفته است.
تا اینکه یک روز ساواک اصفهان توی مدرسه ریختند و بچهها را در دبیرستان به باد کتک گرفتند. وقتی ماجرا را فهمیدم دخترم که آن موقع طفل کوچکی بود را بغل زدم و دواندوان خودم را به مدرسه رساندم و همراه دیگر اولیاء با گریه و زاری نفرینشان کردم.
محمدرضا همیشه موتورش را دوتا کوچه پایینتر از مدرسه میگذاشت. آن روز هم توانسته بود زودتر فرار کند و خودش را به خانه برساند.
چند وقت بعد روی کمرش خط قرمز بزرگی را دیدم که تا قبل از آن متوجه نشده بودم.
وقتی پرسیدم این چیست گفت که اثر باتوم آن روزی است که ساواک به مدرسه هجوم آورده بود.
همانجا او را تحسین کردم و گفتم: «احسنت پسرم تو آن دنیا نشانهای روی بدنت داری که باعث شفاعتت پیش خدا خواهد بود.»
خاطره دوم اینکه🌸
خواهرزاده و پسر داییام تازه شهید شده بودند. رفته بودیم قم برای تشییع و خاکسپاریشان.
ما رسم داریم دو نفر که پشت سر هم از دنیا میروند پایین پای نفر دوم، مرغ یا خروسی قربانی کرده و خاک کنیم تا نوبت به نفر سوم نرسد.
محمدرضا همانجا به من گفت: «مادر چرا پایین پای حمید، مرغ خاک کردید؟!» دلیلش را که گفتم گفت: «اگر شتر هم خاک کنید نفر سوم من هستم.»
خواب دیده بود که به زودی شهید خواهد شد و بالاخره به آرزویش هم رسید.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_محمدرضا_علیزاده
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هجدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸🦋
مادر و پدر عزیزم!
سلام گرم مرا که از سوی جبهههای خونینشهر به سوی شما آمده را بپذیرید...
امیدوارم که این قدرت را داشته باشید که برای من عزاداری نکنید. آخر شما به من بگویید! آیا کسی که پسرش داماد شده باید در جشن عروسی او گریه کند؟!
این سخن من با تمام خویشان و دوستان است:
مادر و پدر عزیزم! من امانتی بودم نزد شما و این امانت را شما باید با آغوش باز میدادید؛ بنابراین زانوی غم در بغل مگیرید.
مادر و پدر عزیزم! برای من سیاه نپوشید چون ما مُرده نیستیم بلکه زندگانی هستیم که تا قیامت نزد خدا روزی میخوریم.
وقتی به جسد من دست یافتید اگر مشتهایم بسته بود آنها را باز نکنید تا دشمن بداند که مشتهای من هنوز آماده و گره کرده است؛ و اگر لبها یا دهانم باز بود آن را نبندید تا ندای الله اکبرم لرزه بر وجود و پیکر آمریکا و ظالمین بیندازد.
در مورد به خاک سپردن من، اختیار این کار را به مادرم میدهم تا هرجا بخواهد مرا به خاک بسپارید...
قسمتی از نامه شهید محمدرضا علیزاده به پدر و مادرش✉️💌
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_محمدرضا_علیزاده
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هجدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸🦋
گزیدهای از وصیتنامه شهید محمدرضا علیزاده📝
... سعیدها و حمیدها خون دادند و خود را فدای اسلام کردند و اینها بودند که با دادن خون خودشان پیروزیهای چشمگیری برای ما به ارمغان آوردند.
... توانستند خیلی ها را عوض کرده و به راه راست هدایت کنند؛ از جمله خودم.
... امیدوارم که من هم در صف حمیدها و سعیدها قرار بگیرم و از جمله شهدای راه حق و حقیقت قبول واقع شوم...
بله دنیایی که ما در حال زندگی کردن در آن میباشیم دارالفنا میباشد؛ بالاخره نیست و نابود میشود و همگی باید به دارالبقا هجرت کنیم.
پس خویشان و دوستان خوب من!
...اکنون خوب قضاوت کنید و بگویید حالا که مردن هر انسان حتمی است آیا بهتر نیست که هر آدمی در راه خدا بمیرد؟!...
اسلام را میتوان به یک درخت تشبیه کرد و همانطور که میدانید درختان احتیاج به آب دارند ولی آبی که درخت اسلام به آن سیراب میشود خون میباشد. باید با دادن خون خود درخت اسلام را استوار و محکم نگهداریم...📝
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_محمدرضا_علیزاده
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هجدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
صد شکر که میروم به میدان مادر
ای کاش نبینمت پریشان مادر
مستانه شهید میشوم در ره عشق
دیگر تو ز من چشم بپوشان مادر
✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۳/۱/۱۰
🕯🌸🦋
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_محمدرضا_علیزاده
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هجدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
نام و نام خانوادگی شهید: سعید خرمنژاد
تولد: ۱۳۴۴/۳/۳۰، قم.
مجروحیت: ۱۳۶۰/۵/۳، خرمشهر.
شهادت: بیمارستان افشار یزد.
گلزار شهید: قم، خیابان ارم، آرامگاه شیخان.
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
📚 آنشب
نوک انگشتانش را به نیت فاتحه، چند بار روی قبر سعید زد. با گوشهی چادرش، اشک روی گونههایش را پاک کرد. آهی کشید و به سختی از جا بلند شد. هربار که به اینجا میآمد شعر آهنگ «شهیدم من» در گوشش تکرار میشد. این، خاصیت این قبرستان بود. سعید بود که در گوشش میخواند.
«شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من!
خداحافظ ای مادر! نمیبینم تو را دیگر!»
انگار همه آرزوهای جوانیاش خلاصه شده بود در همین چند خط شعر!
سعید چقدر خودش را به در و دیوار زد؛ چند نفر را واسطه کرد؛ دست به دامن دوست و آشنا شد تا بالاخره از او رضایت گرفت و رفت!
پدر سعید راضی نبود. میگفت: «پسر جان! تو هنوز ۱۶ سالته! بشین درست رو بخون!» سعید کوتاه نمیآمد. او اما، سکوت میکرد. نمیخواست روی حرف مرد خانهاش حرفی بزند؛ ولی دلش میخواست پسرش راهی را برود که خدا میخواهد.
یاد شبی افتاد که سعید همین جا چقدر التماسش کرد تا اجازه بدهد برود جبهه! همان شب سرد زمستانی که حمید، پسر دائیاش را آوردند و در همین شیخان دفن کردند. آن شب چقدر سعید گریه کرده بود. به او گفته بود: «مامان نگاه کن! شیخان داره پر میشه! من هم باید مثل حمید شهید بشم و همینجا دفن شم.»
از آن شب برفی، سالها گذشته بود و حالا سعید، چند قدمی حمید، پایین پای آیتالله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، به کامش رسیده و تا همیشه، آرمیده بود.
✍🏻نوشته: رضوانه دقیقی ۱۴۰۳/۱۱/۱
🎨 نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرحپور
🖼طراح کاور: الهام رسولی، لیلا غلامی
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
«سعید خرمنژاد» در سیام خرداد ماه ۱۳۴۴ شمسی در شهرستان قم متولد شد. شغل پدرش ایجاب میکرد از ابتدای ازدواج دست مادرش را بگیرد و او را از کاشان به قم ببرد. سعید اولین فرزند و نور چشمشان بود.
از سال ۱۳۵۱ که زمان درس و مدرسهاش رسید به مدرسه میرزای قمی رفت و مشغول به تحصیل در دورهی ابتدایی شد. ضمن درس، تمایل زیادی به ورزش خصوصا ورزش فوتبال داشت. حتی اوقات استراحت خود را صرف این ورزش میکرد. پس از پایان کلاسهای ابتدایی دوران راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه حافظ ادامه داد. مدتی بعد به درد رماتیسم مبتلا شد به نحوی که سال آخر راهنمایی را نتوانست با نمره قبولی به اتمام برساند. اما پس از بهبودی درس را از پی گرفت و در رشته انسانی مقطع دبیرستان را آغاز کرد.
در زمان انقلاب و با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج و ارتش بیست میلیونی ترک تحصیل کرد و به بسیج پیوست.
در کلیه راهپیماییها شرکت میکرد و در صف جلو که خطر بیشتری داشت طبل میزد. همانوقت در انتظامات شهری به خدمت مشغول شد. آنقدر در کارش جدی بود که بیشتر شبها پدر و مادرش او را نمیدیدند.
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
با شروع جنگ تحمیلی، یک دفعه روحیهاش عوض شد. از تمام کارهای زندگی خود دست کشید. اصرار زیادی داشت که به جنگ برود. خصوصا که شهادت پسر دائیاش «حمید دقیقی» اولین شهید جنگ شهر و فامیل، خونش را به جوش آورده بود. والدینش خصوصا پدرش راضی به رفتنش نبودند. بالاخره اصرارهای زیادش ثمر داد و توانست از مادرش رضایتنامه بگیرد و از طریق سپاه پاسداران قم، عازم جبهه گیلانغرب شود. پس از دو ماه فعالیت در جنگ با کفار بعثی عراق، روانه جبهه جنوب در خونینشهر شد.
چون خداوند ترسی در دل سعید نگذاشته بود او در خط مقدم به عنوان مأمور غذا، مسئول رساندن غذا به رزمندهها در خط مقدم شد.
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
سرانجام در یکی از روزهای مأموریت خود، ترکش خمپاره به ماشین او اصابت کرد که سعید از ناحیه پهلو و شکم مجروح شد.
او را در بیمارستانی در آبادان بستری کردند اما چون زخمهایش شدید و عمیق بود و مداوایش از عهده پزشکان آنجا خارج بود او را به بیمارستان افشار یزد منتقل نمودند. در آن بیمارستان، او را مورد عمل جراحی قرار دادند که متاسفانه سعید زیر عمل دوام نیاورد و بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید و به مقام والای «شهادت» دست یافت.🕊
گفتنی است سالها بعد خداوند دوباره به پدر و مادر سعید در همان روز تولد سعید، پسری عطا کرد که به یاد شهید سعیدشان، اسم او را «سعید» گذاشتند.
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
شهادت شهید سعید خرمنژاد از زبان پدر🎤
ماه مبارک رمضان و شبهای قدر بود که سعید به بیمارستان یزد منتقل شد. به جهت تعطیلات و نبودن دکتر، رسیدگی درستی برای پسرم انجام نشد. حتی به ما تلفنی هم اطلاع نداده بودند که سعید کجاست! عاقبت یکی از دوستان سعید آدرس ما را پیدا کرده و من و مادرش به محض اطلاع، خودمان را به یزد رساندیم. وقتی سعید را بیهوش روی تخت بیمارستان دیدیم فقط خدا میداند چه حالی به ما دست داد و آن شب بر ما چه گذشت...
ما که به جز خدا در آن غربت فریادرسی نداشتیم با سوز دل از خدا خواستیم که لطفی بفرماید تا من و والدهاش فقط چند کلامی بتوانیم با او صحبت کنیم. خوشبختانه چشم باز کرد و زبان گشود. با من و مادر خود احوالپرسی کرد و سراغ اقوام را گرفت. اولین کلام او با ما این بود که من هر وقت خوب بشوم دو مرتبه به جبهه باز میگردم.
سعید را به اتاق عمل بردند و پس از ۴ ساعت اطلاع پیدا کردیم که او زیر عمل جراحی شهید شده است. از طریق سپاه پاسداران یزد، او را روانه قم کردند و پس از تشییع، پیکر پاکش را برای دفن به قبرستان شیخان بردند و به خاک سپردند.
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷
گزیدهای از وصیتنامه پاسدار شهید سعید خرمنژاد📝
...زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده است شهیدی که حیاتش ز قفاست
...ای پدرم ای مادرم!
امیدوارم که اگر این فرزند کوچکتان لیاقت شهادت را داشت و شهید شد پس از شهادت او غم به دل راه ندهید و باید فکر کنید که او عروسی کرده.
خودتان میدانید که من چقدر عاشق شهادت بودم. آن دو سالی که در غرب بودم شما نمیدانید که چه اثری روی من گذاشت؛ وقتی آن برادر همرزم طلبه آن آیههای زیبای قرآن را در دفترم یادداشت میکرد اشک در چشمهایم حلقه میزد که چرا من زودتر این آیهها را یاد نگرفتم.
من از مردم میخواهم که از این روحانی روحانیت مبارز و متعهد و امام خمینی طرفداری کنید که همین روحانیت است که اسلام را به تمام جهان خواهد فرستاد؛ سخنان امام را خوب گوش کنید و به آن عمل کنید. اوقات بیکاری را بیهوده هدر ندهید. صبح که از خواب بیدار میشوید بعد از نماز، کمی قرآن بخوانید و از خداوند طلب مغفرت کنید و کسانی که راه اشتباه میروند آنها را به راه راست هدایت کنید. آنها را نصیحت کنید و انشاالله که شما راه شهیدان را ادامه خواهید داد چون راه شهیدان راه انبیا است راه خدا است؛ راه امام امت است...📝
🇮🇷
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_سعید_خرمنژاد
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_استان_اصفهان
#شهدای_کاشان
#روز_هفتم
#وصیت_نامه
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid