آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۲۰ * سمیرا از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد : - مانا تو چت شد یه
📚پارت بیستم رمان « قسمت من » 👆🌺
گاهی نمیشه
از دوست داشتن یکی دست برداشت ،
حتی زمانی که ازش متنفری ...!
ツ @eitaagarde ♡•●○
برایم مهم نیست؛
از بیرون چگونه به نظر می آیم
کسانی که درونم را می بینند
برایم کافیند
برای آن هایی که
از روی ظاهرم قضاوت میکنند حرفی ندارم
با خود می گویم
بگذار همان بیرون بمانند
@eitaagarde ❤👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شــ🌙ــب
بهـانهٔ قشنگیسـت
بـرای سڪوت
شــ🌙ــب
طبیعـت هـم ساڪت اسـت
و بہ صـدای خـدا گوش میدهـد
سڪوت کنیـم
تا صـدای خـدا را بشنـویم
هر چه تـو را بہ يـاد خـدا انداخت
آن را دعـوتى از خـدا بگیـر
خيـرى بـراى توسـت
آن را دريـاب
شـ🌙ـبتون در پنــاه خــ♥️ــدا
@eitaagarde ❤👈
♦️دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد!
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، #بیسواد است.
هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد!👌
@eitaagarde ❤👈
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وینبشاشت که توداری همهغمها بزداید
#سعدی
♪ « @eitaagarde » ♪
Meysam Ebrahimi - Remix Mikhamet (320).mp3
6.32M
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
@eitaagarde
بعضی آدمها تو دفتر زندگى ما
شبیه مداد دوران بچگیاند
راحت مینویسند، راحت هم پاک میشوند
داشتنشون ساده است
اما ردشون تو هيچ صفحهاى عميق و ماندگار نيست
کمی که بگذره وا میدن، ضخیم مینویسند
مجبوری بتراشیشون تا یادشون بیفته چطور بايد باشند
آنقدر تراشيده ميشند که دیگه لای انگشتانت جا نمیشند
اینها همان به درد بچگیها كه پر از
اشتباه بوديم میخورند...
هستند آدمهایی هم كه مثل خودکارند
حضورشون پر رنگ و ماندگار
ولی نباید بهشون دل خوش کرد
یک مدت که دور بشى و كنارشون نباشى كيفيتشون رو از دست ميدن
حتى ممكنه خشک بشند، دیگه ننویسند
بالاخره هم یک روز تمام میشند
و بايد يه خودكار جديد بردارى
ولی تو زندگى لازمند
باید باشند
نباشند کار همه لنگ میمونه
اما امون از خودنویسها
زیبا و پر زرق و برق
باید بلد باشی جورى بنویسی
تا دفترت رو خراب نكنى
هميشه بايد ذخيره جوهرشون همراهت باشه
و الا يهو لنگت ميذارن
به درد پز دادن ميخورن اما اگه حواست نباشه وسط همين پزها میتونند يه گند حسابى به خودت و لباست بزنند
يه دسته دیگه هم مثل قلم اند
شاید ظاهرشون زیاد به چشم نیاد
ولی بوی اصالت میدن
دست هر کسی پیداشون نمیکنی
تا نوشتن با آنها را یاد نگیری
روی خوش نشان نمیدهند
وقتى بلد باشى باهاشون باشى هر صفحه از دفترت يه تابلو، يه اثر هنرى
هر بار كه ورقشون بزنى
جز هنر ماندگارى چيزى نمیبينى
اینها تمام نميشند
فقط کافی دلُ "دَوات" كنى ....
@eitaagarde ❤👈
🔘💓🔘💓🔘💓🔘💓🔘💓🔘
💓🔘💓🔘
🔘💓🔘
💓🔘
🔘
🍃عشق یعنی
🍃 مراقبت از همدیگه
🍃حتی در زمان دلخوری و ناراحتی ها
🔘
💓🔘
🔘💓🔘
💓🔘💓🔘
🔘💓🔘💓🔘💓🔘💓🔘💓🔘
@eitaagarde🌹🌹🌹
همیشه خاک گلدان کسی باش
که اگر
ساقه اش به ابرها رسید
فراموش نکند
ریشه اش کجا بوده است...
ــــــــــــــــ🌷🌿🌷ــــــــــــــــــ
به برترینها بپیوندید:
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۲
* بعد از کلی حرف زدن بلند شدیم و سمیرا سهراب و صدا کرد تا بریم ، وقتی به باغ پرندگان ، رسیدیم اما سهراب با فاصله خیلی زیاد از ما حرکت میکرد ، ما سه تا هم کنار هم بودیم و پرنده های خوشگلو نازو نگاه می کردیم و لذت میبردیم .
یکم زودتر از اونجا اومدیم بیرون تا بیشتر وقتمونو تو شهربازی بگذرونیم ، وقتی رسیدیم اونجا بیشتر وسایل بازیو رو رفتیم امتحان کردیم ، خیلی خوب و هیجان انگیز بود بخصوص با رفقا . سمیرا رو بهمون گفت :
- بچه ها بریم ترن هوایی ؟؟
شیدا و سهراب موافقت کردن و خیلیم خوشحال شدن ، اما من چون خیلی میترسیدم سریع گفتم :
- نه نه نه ،،، من نمیام ها !!!!
سمیرا با ناراحتی گفت :
- ااا ،،،آخه چرا ؟؟
- من نمیام دیگه ، میترسم ،،، بعدشم حالم خیلی بد میشه
- حالا این دفعه رو بیا تو رو خدا ،،، خیلی حال میده ها مانا !!
- نه اصلا شماها بریم
شیدا گفت :
خوب با هم کیف میده بریم و خوش بگذره بهمون ، حالا این یک بار و تحمل کن و بیا بخادر ما ،،، لطفاااا
سهراب که فقط به ما نگاه می کرد و هیچ نمیگفت ، بچه ها هم بعد از کلی ناز کشیدن و دعوا کردنم ، به زور منو راضی کردن و بردن ،
سهرابم رفت و بلیط ها رو گرفت ، ما هم سوار شدیم ، منو شیدا کنار هم بودیم ، سمیرا و سعراب هم صندلی جلوی ما بودن ، اما هنوز سهراب نیامده بود سوارشه ، شیدا یهو بلند شد و رفت کنار سمیرا نشست و تو گوشش شروع به صحبت کردن کرد ، منم با عصبانیت بهش گفتم :
- شیدا همین حالا کجا رفتی!! تو بیا دیگه
- باشه الان میام صبر کن
و دوباره به پچ پچ کردنش ادامه داد ، دیدم سهراب داره میاد ، منم بهش نگاه کردم و سریع شیدا رو سیخ زدم تا بیاد ، ولی اون انگار نه انگار سهرابم وقتی به ما رسید ، یه نگاهی به کل صندلیها کرد که پر بودم ، الا کنار من، همون لحظه مسول ترن گفت :
- همه بشینید و کمربند هاتون رو ببندید الان حرکت میکنیم .
- اونم مجبور شد و سریه کنارم نشست ،شیدا هم که انگار نه انگار ک ترن میخواد حرکت کنه .
حالا شده بود قوز بالا قوز ، از یک طرفی از این پسره دلخوشی نداشتم و اونم اومده بود کنارم از طرفی هم مثل چی می ترسیدم ...
سعی کردم اصلا به پایین نگاه نکنم ، چندتا نفس عمیق کشیدم که سهراب گفت -
- برادرتون چند سالشه ؟؟
بیااالل ،،، حالا وقتی سوال کردن بود اخه ؟؟ این چه سوال بی ربطیه وسط این همه ترس من بدبخت میپرسه این !! رو بهش گفتم :
- ۲۵ سالشه
- آنها مشغول تحصیلن یا سرکار میرن ؟؟
- هر دو
- خیلی هم عالی موفق باشند
- مرسی
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۲۱ * دم خونه شیدا ک رسیدیم ، اونو منتظر و کلافه دیدیم ک وایساده
📚پارت بیستم و یکم رمان « قسمت من » 👆🌺
عوارض رژیم های خودسرانه 👇
🔻شلی و افتادگی پوست
🔻اختلالات عصبی
🔻پوکی استخوان
🔻اختلالات هورمونی
🔻اختلال تیروئیدی
🔻ریزش مو
🔻پیری زودرس
ــــــــــــــــ🌷🌿🌷ــــــــــــــــــ
به برترینها بپیوندید:
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۳
* حس کردم کم کم ترن داره حرکت می کنه ، دستامو به میله جلوم سفت گرفتم و نفس های عمیق می کشیدم ، تا این که سرعتش بیشتر شد ، چشمامو محکم بستنم هی خدا خدا میکردم سالم برسم و طوریم نشه ، صداهای جیغ و واااییی زیادی میشنیدم . اونا هم میترسیدم ولی ذوقشو بیشتر بود ، اما من داشتم این طرف سکته میکردم ، شیدا و سمیرا هم حال میکردم برای خودشون و با ذوق و خوشحالی جیغ میکشیدن و میخندیدن نامردا ، منم اینجا تنها کنار این جناب خان از ترس نزدیک بود سکته کنم .
کم کم سرعت خیلی بیشتر و بیشتر شد و سراشیبی بزرگی جلومون بود من که از شدت ترس بلند جیغ میزدم ، نزدیک بود اشکم دراد ک خودمو پرت کردم تو بغل سهراب ، کمرشو سفت گرفتم ، سرم رو تو سینش فرو کردم و زدم زیر گریه ، یه لحظه فکر کنم هنگ کرد بنده خدا با این واکنش یهویی من . چند ثانیه همینطور بی حرکت بود ، بعد دستش رو دورم حلقه کرد و گفت :
آروم باش مانا خانم ، چیزی نیست که ، من کنارتم و مواظبت هستم ...
منم همینطور با جیغ و گریه می گفتم :
- من میترسم ،،، الان میمیرم دیگه ،،، خدایا کمکم کن ،،، واااااای خداااا ...
اما سهراب منو سفت به خودش چسبوند و گفت :
- هیچی نیست ، الان تموم میشه رسیدیم ، آروم باش عزیزم آروم ،،،، گریه نکن دیگه باشه !!
چند لحظه بعد انگاری ترن داشت وایمیستاد . اما من هنوز تو همون وضع بودم که سهراب آروم تو گوشم گفت :
- رسیدیم چشماتو باز کن ، ببین وایسادیم و هیچ اتفاقیم نیفتاده !!
منو از خودش جدا کرد و بعد از چند لحظه چشمامو با ترس باز کردم ، از بس اشک ریخته بودم و چشمامو بهم فشار داده بودم چشمام درد گرفته بود و مطعن بودم ک قرمز شدن .
سهراب اشکامو پاک کردم و با لبخند گفت :
- حالت خوبه ؟؟
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم :
- نه ،،، اصلاً
وقتی به سمیرا و شیدا نگاه کردم دیدم با تعجب بهم نگاه می کنم و بعد با هم زدن زیر خنده ، حالت تهوع هم داشتم ، از این دو تا هم اعصابم داغون بود که مجبورم کردن بیام سوارشم و این اتفاقا بیافته ، واقعا نمیدونستم سرمو بکجا بکوبم ، سهراب رو به اونا گفت :
- کمکش کنید بیاد پایین ، حالش خوب نیست انگار ...
بعد از اینکه پیاده شدیم روی یه صندلی نشستم ،
سرم داشت از درد می ترکید ، حالت تهوع هم بدتر . دیگه مرگمو جلو چشام دیده بودم .
سهراب به سمتم آمد ، تو دستش یه لیوان بود ، گرفت جلوم و گفت :
- بخور ، آب جوش نبات ، حالت بهتر میشه .
گرفتم و یکم بزور خوردم .
بعد از چند لحظه که حالت تهوع بهتر شد اون دوتا رفتم به خوشگذرونی شون ادامه بدن . انگار ن انگار ک من هم هستم . خیلی حرصم گرفته بود از دستشون منو با این حال ول کردن و رفتن . اما سهراب کنارم وایساده بود ، با یه ژست قشنگ دستاش تو جیبش بود و به اطراف نگاه می کرد ، بعد از چند دقیقه رو بهم گفت :
- حالت بهتره؟؟
با سر گفتم :
- آره ،،، راستش ن زیاد
سرشو تکون داد و گفت :
- خوب میشی ، این حال طبیعیه ، فقط رسیدی خونه اگه حالت تهوعت بهتر نشد یکم عرق نعنا بخوره و استراحت کن تا بهتر بشی .
- باشه ، ممنون .
- خواهش میکنم .
دیدم واقعا بی ادبیه دیگ ازش کامل تشکر نکنم برا همین گفتم :
- هر بار ک همو میبینیم باید یه بلایی سرم بیاد و شما تو زحمت بیافتی . بازم ممنونم ازتون .
- انجام وظیفست . کاری نکردم ک
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡