ای قاسم ای غلام حرم/نامت عجین به نام حرم
برتوزکربلاو نجف/هردم رسدسلام حرم
برخاستی به رغم خطر/ازجابه احترام حرم
نیشی شدی به جان عدو/شهدی شدی به کام حرم
عطرخوش شهامت تو/پیچیده درمشام حرم
دراهتزازی ازهمه سو/ چون پرچمی به بام حرم
تو مثل حس امنیتی/ آکنده درتمام حرم
بستی کمربه یاری دین/ ای سروخوشخرام حرم
چون شیرشرزه ای که جهد/یکباره ازکنام حرم
رفتی فروبه چشم عدو /چون خنجرازنیام حرم
نامت زبانزدهمگان/در صحن ودرمقام حرم
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۰
* بعد از صحبت های ماهان و یاسمن . بزرگترها هم زمان عقد و عروسی رو برای تابستون مشخص کردن . ولی دو هفته دیگه بخاطر فارق التحصیلی ماهان ، مامان بابا میخواستن براش یه جشن بگیرن ، تو اون جشنم نامزدیشونو رسمی کنن .
خلاصه این دو هفته هم گذشت و ما مشغول تدارکات مهمونی هستیم ، چون خونمون بزرگ بود تصمیم بر این شد مهمونیو تو خونه برگزار کنیم .
دیگه همه چیز اماده بود و منتظر مهمونا بودیم . منم لباس بلندی با رنگ بنفش که روش نگین کاری شده بود به تن کرده بودم . کفش و شالمم مشکی بود . رفته بودم آرایشگاه و صورتمو یه آرایش ملایم زده بودند موهامم قشنگ درست کرده بودن و پیشترش روی شونه هام ریخته بود ،
کمکم اقواممون و مهمون هایی ک دعوت کرده بودیم داشتن میومدن مامان بابا هم همکار شونو دعوت کرده بودن ، منو ماهان و مانی هم دوستامونو دعوت کرده بودیم . ولی از بابت استادام که تو مجلس بودند یک معذب بودم . سخت بود با این تیپ جلوشون باشم .
ماهانم یه تیپ زده بود که خودم اگه داداشم نبود رو هوا میزدمش ؛ کت و شلوار مشکی با پیراهن دودی و کراواتی مشکی پوشیده بود ، موهاشم خیلی قشنگ به طرف بالا درست شده بود . جیگری بود واسه خودش ، خوشبحال یاسمن ...
شیدا گفته بود نمی تونه بیاد آخه با خانواده اش رفته بودند شمال و کلی هم بابت این که نمیتونه بیاد ازم معذرت خواهی کرده بود . همون موقع سمیرا بهم زنگ زد تا برم دم در و با هم بیایم بالا ،چون تنها بود و روش نمیشد ک بیاد .
داشتم از پله ها رفتم پایین وقتی دیدم هوا کمی سرده شال انداختن رو سرم چون می خواستم برم خارج از خونه موهامو کمی پوشوندم . سمیرا با دیدنم از ماشین پیاده شد و اومد طرفم :
- سلام عزیزم خوبی ؟؟
-به سمیرا جون، مرسی خوش اومدی گلم .
-قربونت
-سلام
با شنیدن صدای سلام صورتم کردم طرف صدا سهراب دیدم که از ماشین پیاده شده .واااای نکنه اینم میخواد بیاد تو !!! منم خیلی عادی گفتم :
- سلام خوب هستین ؟
-ممنون شما چطوری ؟
-خوبم مرسی .
-به شما برادرتون تبریک میگم ، شب خوبی داشته باشین .
من به خاطر احترام به طور فکر کردم و گفتم :
-ممنونم بفرمایید داخل در خدمت باشیم .
-نه دیگه مزاحم نمیشم
رو به سمیرا گفت :
فقط هر وقت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت .
-باشه داداش
- خب دیگ فعلا برم با اجازتون ، خدانگهدار
من و سمیرا با هم گفتیم :
-خداحافظ
همینطور داشت که میرفت تیپش نگاه کردم یه پیرهن قهوه ای با چارخونه های شیری رنگ آستیناشم تا ارنج زده بود ، بالا شلوار جین مشکی پوشیده بود ، عینک دودی هم رو موهاش . در کل تیپ قشنگ زده بود . مثل همیشه خوش پوش .
سمیرا هم یه پیراهن سبز لجنی ساده تا پایین زانوها چیده بود و یک کمربند چرمی مشکی هم داشت . با وجود سادگی خیلی بهش میومد ، با ذوق بهم گفت :
- وااااییی مانتو چقدر این جا قشنگ شده ، تو هم خیلی دیگر شدی هاااا.
من با لبخند گفتم بله دیگه جیگر بودم . چشات قشنگ میبینه عزیزم .
-تو هم خیلی ناز شدی
- مرسی ولی جدی میگم یه وقتی داشتم میومدم ، سهراب از تو ماشین که دید گفت چه خوشگل شده دوستت .
منم با کمی مکث و تعجب گفتم :
-واقعاً ؟؟
-آره به خدا ، خب راست گفته .
-پسری هیز میزدی تو دهنش !!
سمیرا آروم زد تو سرمو گفت :
- خوبه خوبه ، خودشیفته خانمها یه تعریف ازت کرد ها ، هنو باید از خداتم باشه .
منم خندیدم و با هم به طرف خونه حرکت می کردیم که از پشت سر یکی گفت :
#ادامه دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۲۹ * کم کم مهمونا دیگ اومدن و بعد از صرف چایی و گپ و گفت سفره رو
📚پارت بیستم و نهم رمان « قسمت من » 👆🌺
بزن بارون دلم غم داره امروز
زبانم قاصرو کم داره امروز
بزن بارون که ایران غرق ماتم
که سردارقاسمش کم داره امروز
ツ @eitaagarde ♡•●○
📔دعايی زیبا از بابا طاهر :
خدایا دانشی ده ؛؛غم نگیرم .
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم .
خدایا ازشهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم.
خدایا ؛این تفاوت بر من آموز.
که در گمراهی مطلق نمیرم.
ابرها به آسمان تكيه ميكنند
درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر
گاهي دلگرمي يك دوست چنان
معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانيكه
شادي را علتند نه شريك،
و غم را شريكند نه دليل...
┄┅┄┅┄ ❥❤️❥ ┄┅┄┅┄
« @eitaagarde »
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۱
* -سلام خانما
من و سمیرا با هم برگشتیم به سمت عقب ، وای خدای من دشمن منم که اومده . خدایا از دست کارای مامان . با کمی مکث و حالت خیلی عادی و سرد گفتم :
- سلام آقای احمدیان خوش اومدین
سمیرا هم که انگار هول کرده بود گفت :
- س ... سلام استاد .
احمدیان هم عادی ولی با یه لبخند کوچیک رو لبش بود گفت :
-ممنونم مرسی خوبین شما ها ؟؟
-بله مرسی خوبیم .
راهنمایی کردم به داخل ما هم پشت سرش میرفتیم داشتم با خودم غرغر می کردم به خاطر حضور احمدیان ، اخه این چرا آمده بود ؟؟ سمیرا هم سعی در آرام کردنم داشت ، رفتیم تو ، دیدم همه دختر پسرهای جوون وسط سِن دارن میرقصن . بعد از چند دقیقه سمیرا پذیرایی شد منم یه چیزی خوردم و رفتم پیش مامان .
- اههههه مامان چرا اینو دعوت کردیم ؟؟
مامان با تعجب گفت :
-کیو میگی ؟؟
-همین آقای احمدیان دیگه خیلی خوشم میاد ازش که اونم گفتی بیاد !!!
ما با حالت جدی و کمی اخم گفت :
-مانا !!! این چه حرفیه داری میزنی همه همکارامو دعوت کرده بودم ، مگه میشد بگم تو نیا ؟؟ تو هم دیگه خیلی شلوغش کردی ها ،،، حالا هم برو یکم مجلسو گرم کن مثلا شب نامزدی برادرته ها .
- من با اخم با حرص گفتم :
- از دستش مامان ، اههههه
رفتم پیش سمیرا که با چند تا از دخترای فامیل مون در حال گفتوگو بود با لبخند گفتم :
-خوش میگذره سمیرا خانوم ؟؟
سمیرا با خنده گفت :
- واااای آرهههه خیلی خوبه . جات خالی .
- خیلی خوب حالا بیا باهم بریم یه دور برقصیم .
-واااا کجا بیام ؟؟
-مامانم امر کرد که برم مجلس و گرم کنم تنهایم که روم نمیشه تو باید باهام باشی .
- چرا من ؟؟
-کی بهتر از تو مثلا رفیقمی ها!!
- واااای نه من خجالت میکشم اینجا ،،،، استادا هم که هستم دیگه اصلاً .
-لوس نشو دیگه خوب من تنها پس چی کار کنم !! بیا بریم ..
به زودی دستشو کشیدم بلندش کردم تا بریم باهم برقصیم . با اینکه یکم خجالت می کشیدم اما بعد از چند ثانیه ای که گذشت هم من هم سمیرا گرم شدیم و اصلا برام مهم نبود که بقیه دارم نگاه می کنم و چی میگن . ولی نگاه خیره یکی رو روی خودم خیلی حس می کردم ، سرمو ک چرخوندم با نگاه خیره احمدیان تلاقی شد .
هم اعصابم خورد شد به خاطر بودنش ، هم خجالت می کشیدم زیر نگاه خیره اش .
سریع با یه حرکت خودمو از دید نگاهش دور کردم ، سمیرا هم خوش و خرم با پسر عموم صدرا مشغول رقصیدن بود و انگار نه انگار که منم هستم .
بعد از اینکه حسابی انرژی مونو تخلیه کرده بودیم و مجلسو هم گرم کردیم و نشستیم سر جامون . بعد از چند دقیقه ای بابا رفت روی سِن با لبخند و صدای رسا گفت :
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۳۰ * بعد از صحبت های ماهان و یاسمن . بزرگترها هم زمان عقد و عروس
📚پارت سی ام رمان « قسمت من » 👆🌺