#دیداربانوان_بارهبری
نفر چهارم خانم دکتر لعبت تقوی است که هیئت علمی دانشگاه علوم و تحقیقات است. عنوان ارائهاش را میپرسم. میگوید: محیط زیست و ضرورت حفاظت با تاکید بر نقش بانوان. بنظر موضوع جدید و جالبی است. دوست دارم صحبتهایش را بشنوم.
نفر پنجم خوش خنده و خونگرم جوابم را میدهد. دکتر فاطمه ترابی. میگوید قرار است در مورد حل مسالهی جمعیت از طریق تقویت نهاد خانواده، صحبت کند. حالت نشستنم را از دوزانو به چهارزانو تغییر میدهم. روی گشادهاش اجازهی صحبت میدهد. میگویم: خانم دکتر کاش به این اشاره کنید که بجای تمرکز صرف روی فرزندآوری متاهلها، یکی از راههای حل بحران جمعیت زمینهسازی و تسهیل ازدواجه. لبخند میزنند: دقیقا. میگویم: راه دیگه هم ساماندهی مسالهی مهاجرین هستش. لبخندش کش میآید: آفرین، درسته. میگویم: ببخشید پا تو کفش شما کردم، من ارشد مطالعات زن و خانواده خوندم و هیچ وقت سر هیچ کلاسی فرصت نشد ایدههامون رو بیان و تحلیل کنیم. با لبخندی که از روی صورتش محو نمیشود تحسین میکند: پس خودتون متخصصید. خجالت میکشم. میگویم: نه، صرفا علاقهمندم. شمارهشان را میگیرم که بعدها بیشتر با ایشان گفت و گو کنیم.
ششمین نفر هم موضوع جدیدی دارد. دکتر فاطمه سادات حمیدیان که دکترای حکمرانی دارد و قرار است درمورد نقش زنان در مدیریت شهری و ارتقاء کیفیت فضاهای شهری با تاکید بر خانواده محوری، هویت محلی و شهر دوستدار کودک حرف بزند.
احساس میکنم سرم سنگین شده است. چقدر حرف و بحث و رویکرد و نظریه و تحلیل وجود دارد تا یک کشور، آبادتر شود!
ناگهان فشار پای یک نفر را پشتم احساس میکنم. بر میگردم سمش، هباء است. همراه خبرنگار و فیلمبردار. معلوم است سوژه عرب است. سر که میچرخانم عائده سرور را میبینم. عجب ماجرایی شده دیدار من با این مادر شهید. از وقتی کتاب زندگینامه اش را خواندهام در مواقع پیشبینی شده و نشده مدام با هم برخورد میکنیم.
بر میگردم سراغ دو نفر آخر از سخنران ها. یک دانشآموز و یک هنرمند. مریم سهرابی از شیراز آمده. پرجنب و جوش است. میگویم استرس داری؟ میگوید: نه، واسه چی؟ قرار است در مورد اصلاح کتب درسی و هویت و جایگاه دختران نوجوان و اینجور چیزها حرف بزند. با خودم میگویم دانشآموزها 13آبان صحبت میکنند دیگر. چرا باید یک فرصت در دیدار تخصصی بانوان به آنها داده شود؟ بعد یادم میافتد در 13 آبان هم به جز یک دانشآموز بقیه، دانشجو بودند!
نفر آخر هم لیلی عاج است. نویسنده و کارگردان تئاتر و سینما که قرار است از مشکلات و مسائل حوزهی تخصصی خودش با رهبر انقلاب، گفت و گو کند. آن هم رهبری که از دیرباز معتقد است:
در میان هنرهای گوناگون...هنرهای نمایشی، آن هم در شرایط کنونی جامعه ما از توانایی، گسترش و بلاغ بیشتری برخوردارند و مسولیت سنگینتری هم دارند (۱۳۷۳/۱۱/۳)
#روایت_دیدار
#قسمت ششم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
از جایم بلند میشوم. با آن حالت نشستن برای گفت و گو با سخنرانان، احساس میکنم مهرههای کمرم فشرده شده. کمر که صاف میکنم مادر شهید محمدحسین حدادیان را میبینم که دنبال جایی برای نشستن است. پیش خودم میگویم اگر کمری هم برای سربلندی این انقلاب خم شده باشد، کمر مادران شهداست. سرم را میاندازم پایین و مسیر را به سمت دیگر ادامه میدهم تا چشمم به عکس شهیده فائزه رحیمی میافتد. کمی که سربلند میکنم متوجه میشوم عکس در دست مادرش است. روز مادر را تبریک میگویم. بغض میکند؛ میگوید: آخرین پیامک فائزه این بود: مادرم تو نبض خانهی مایی بدون تو حضورت قلبی نمیتپد. بمان برای همیشه پیشمان. دوستت دارم عزیزتر از جانم. ادامه میدهد: به اندازهی تمام روزهایی که نبود تا پیامکی باهم حرف بزنیم، این پیامش رو خوندم، میبینی؟ حفظ شدم. بغض میکنم اما جلوی اشکهایم را میگیرم. میپرسم: چه شد که از آن همه دانشجو، فائزه شهیده شد؟!
میگوید: دو تا خصوصیت توی فائزه بود که باعث شد به این مقام برسه، یکی صداقت یکی احترام. میگویم: جای خالیش... مادر بغضش میشکند، میگوید: خیلی خالیه خیلی. بغلش میکنم و التماس دعا میگویم. مادر شکر میکند. میگوید فائزه همیشه موجب افتخار بود، حالا هم نبودنش طوری رقم خورد که تا آخر عمر مایهی افتخار است. به عکس فائزه نگاه میکنم. خیلی خوب بلد بود راه صدساله را یک شبه برود. کاش یاد ما هم بدهد!
اینبار نشستن در سمت چپ سالن که در تمامی دیدارها متعلق به آقایان است را تجربه میکنم. آن هم به برکت گفت و گو با بچههای گروه تئاتر آئین. دختران در حال اجرا هستند که چشمم به مریم دوستمحمدیان میافتد. میروم سراغش. احتمالا نویسندهی این کار است. گرم یکدیگر را درآغوش میگیریم. درمورد گروه تئاتر دخترانهشان کمی توضیح میدهد که سالهاست در قم فعالیت میکنند. حرفهایمان تمام نشده، تئاتر تمام میشود. مریم از من جدا و نزد بچهها میرود برای خداقوت. مشغول تماشایشان هستم که صدای جیغ از سالن بلند میشود. سر میچرخانم و میبینم چندقدم آن طرفتر پرده کنار رفته و آقا روی سکو برای جمعیت دست تکان میدهد. میزنم زیر گریه. چرایش را نمیدانم. توی همهی دیدارها این شکلی میشوم. فقط کاش این سنت دست و جیغ و هورا از حسینیه جمع بشود. حیفِ شکوه شعار دادن، که اینطور دارد آهسته آهسته از دیدارها دور میشود. ساعت ۹و نیم است. قاری به عنوان تنها مرد حاضر در قسمت اجرایی برنامه، شروع میکند به خواندن و بعد مجری پشت تریبون میرود. ندا ملکی است. از مجریهای با سابقهی صدا و سیما. خیلی خوب اجرا میکند. مسلط و با احترام و گرم. کلیپ اول پخش میشود. منتظرم نریشن را بخواند، کلمهی اول را که میگوید نفس عمیقی میکشم. کار من نیست. امسال متن یکی از کلیپها را من نوشتهام. این اولین بار است که چیزی از من پیش رهبری ارائه میشود. با دو نفر فاصله، مهمانی لبنانی با گوشیِ ترجمهی همزمانش مشکل پیدا کرده. مدام از این و آن میخواهد کسی برایش ترجمه کند. اما کسی متوجه نمیشود. شاید هم حوصلهاش را ندارند. هرچه هست به نفر پشت سری میگویم جایت را با من عوض میکنی تا من برایش ترجمه کنم؟ خوشحال از اینکه یک ردیف به آقا نزدیکتر میشود، پیشنهادم را قبول میکند. حالا نشستهام کنار تغرید که زن میانسال لبنانی است و درحالیکه همسرش ایرانی است و خودش هم ساکن تهران، اما فارسی متوجه نمیشود!
#روایت_دیدار
#قسمت هفتم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
سخنرانها به نوبت پشت تریبون میروند و حالا من باید بتوانم چیکدهای از حرفهایشان را برای تغرید ترجمه کنم. دنبال سر حرف یکی از خانمها میخواهم بگویم به ما انگ فمنیست اسلامی میزنند. هرچه توضیح میدهم، معنای فمنیست را متوجه نمیشود. ناگهان دختر جوان لبنانی کنار دستیش میگوید: نسویه! میخواهم بگویم پدر آمرزیده تو که فارسی متوجه میشوی چرا برای این بنده خدا ترجمه نمیکنی اما چیزی نمیگویم. دو نفر که صحبت میکنند، خانم تغرید آدرس وضوخانه را میپرسد. نشانش میدهم. خواهش میکند با او بروم چون میترسد گم بشود و کسی حرفش را نفهمد. باهم با وضوخانه میرویم. توی راه باهم حرف میزنیم. میگوید من سه بار سیدحسن را ملاقات کردم در نمایشگاههایی که در بیروت برگزار کردیم. اما این اولین بار است که سیدنالقائد را میبینم. میگویم وقتی دیدیش چه حسی داشتی؟ میگوید: حلو دقائق فی عمری ! (دقایق شیرین زندگیم!)
به حسینیه که میرسیم بند آخر کلیپ در حال پخش است. کلمهها آشنایند، متن خودم بوده. دلم میسوزد از اینکه واکنشها را ندیدم اما خودم را دلداری میدهم که کار مفیدتری انجام دادم.
ساعت 11 آقا شروع میکنند به صحبت کردن:
*به نظر من، این جلسه یکی از جلسات بسیار خوب و استثنائیای است که این در حسینیّه تشکیل میشود*
آقا خوب بلدند نادیده انگاری های دیگران را جبران کنند. همان ابتدای صحبت، سفت و سخت پشت خانم ها در می آیند که:
*مطالب خیلی خوبی گفته شد. من همین حالا به مسئولین دفترمان از همین جا سفارش میکنم ــ بخش بررسی دفتر ــ که مطالب این خانمها را مورد ملاحظهی جدّی قرار بدهند. بعضی از اینها کارهای خود ما است، مربوط به من یا دفتر ما است؛ بعضیها، اکثر، مربوط به دستگاههای دولتی و امثال اینها است؛ آنچه مربوط به خود ما است انجام بگیرد، آنچه مربوط به دستگاهها است تعقیب بشود.*
انصافا هم سطح دغدغه و صحبت ها در این دیدار به نسبت سال های قبل کیفیت بالاتری داشت. بعد شروع می کنند به دنبال کردن بحثشان درباره ی ابعاد مختلف حضرت زهرا و نسبت ایشان با الله سبحان و تعالی.
و بعد به مساله ی زن می پردازند. تغرید توقع دارد فوری و کامل برایش ترجمهی همزمان کنم. این اولین بار است که باید صحبت های آقا را دقیق بشنوم و کامل فهم کنم و درست منتقل کنم! نگاه می کنم به دختر لبنانی جوان که برای صحبت های آقا سر تکان میدهد. چشم های متعجب مرا که میبیند می گوید:
من فقط حرف های رهبر رو میفهم. کلمه کلمه میگن. صدا آشنا.
دلم برای زلالی و دلدادگی دخترک می رود. بر میگردم سراغ وظیفهی ترجمه و او را با صوت و سخن مقتدایش تنها میگذارم.
آقا از مبحث زن در غرب شروع میکنند و بعد به زن مسلمان ایرانی میرسند. در مورد همطرازی زن و مرد حرف میزنند و میرسند به زنان تاریخساز و دوباره موضع قاطعانهشان را که بارها پیش از این گفته اند، تکرار میکنند:
*زن میتواند و در مواردی میباید در این عرصهها ورود کند؛ میتواند وارد این عرصهها بشود، در یک جاهایی هم لازم و واجب است که در این عرصهها وارد بشود؛ در سیاست، در اقتصاد، در مسائل بینالمللی، در مسائل علمی، در مسائل فرهنگی و هنری، در همهجا. این هم یک موضوع که در منشور اسلامیِ مربوط به زن این معنا قطعاً وجود دارد*
آقا در بحث عفت و حیا اشاره ای به رمان های غربی قرن ۱۸ و ۱۹ میکنند. لذت میبرم از تسلط ایشان به حوزهی ادبیات. یاد کتاب غرور و تعصب جین ایر می افتم که برای یک پروژه در دوران ارشد باید تحلیل شخصیت میکردم. در آن کتاب دختری که روابط آزاد با مردان داشت، خواهر مذموم و آبرو بر خانواده بود!
رهبر کمی هم در مورد جایگاه و اهمیت مادری صحبت میکنند و بعد میروند سراغ جایگاه زن در ایران پس از انقلاب. نقطهی اوج صحبت هایشان اما آنجاست که یک بحث فقهی را با صراحت بیان میکنند:
*آن وقتها که در حوزهی علمیّه بودیم، یادم نمیآید که زنی به مرتبهی اجتهاد فقهی رسیده باشد، [امّا] امروز خوشبختانه زنهایی که مجتهدند، به اجتهاد فقهی رسیدهاند کم نیستند. بنده حتّی معتقدم بسیاری از مسائل زنانه که موضوعش زنان هستند و مردها درست موضوع را تشخیص نمیدهند، باید خانمها از مجتهد زن تقلید کنند*
بحث آخر هم مثل تمامی سخنرانی های این مدت، اشارهای به شرایط منطقه است. باز هم موضع ایشان قاطع و روشن است:
*ما در کنار مبارزین فلسطین ایستادهایم، در کنار مبارزان مجاهد فیسبیلاللهِ حزبالله ایستادهایم و از اینها حمایت میکنیم؛ هر چه بتوانیم به اینها کمک میکنیم.*
#روایت_دیدار
#قسمت هشتم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
صحبتهای آقا که تمام میشود، همراه مابقی خانمهای ردیف اول موج میخوریم به سمت سکو. هرچند محافظان هم کوتاه نمیآیند و سختتر از صخرهها موجها را به عقب میرانند اما این میان از بین همهی آنهایی که از رهبری تبرکی میخواهند، قرعه به نام محیا اسناوندی میافتد. آقا با دست به او اشاره میکنند و میگویند چفیه را به او بدهند. محافظان که پشت به جایگاه ایستادهاند متوجه صحبتهای رهبری نمیشوند و سعی میکنند محیا را مثل بقیه از آقا دور کنند. آخر سر محافظ کنار دستی آقا میآیند جلو و محیا را میبرند آن جلو و چفیه را به دستش میرسانند. مشغول تماشای این تلاش و تقابلم که یکی از محافظ ها محکمتر از حد نیاز جلویم میایستد. بحث مختصری میکنم و با عصبانیت از او فاصله میگیرم. هیچ چیز نباید حال خوب امروز مرا خراب کند. آقا که از حسینیه خارج میشوند، چندتا از خانمها میروند و روی زیلوهای زیر پای آقا دست میکشند. فضا معنویتی زنانه دارد. هیچ کس در حال خودش نیست.
به قول هلالی جغتایی
پیش از این بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران...
این اولین بار است که نبود مردها، این مسیر را برای ما باز کرده. از روی کنجکاوی میروم سمت سکو. اطرافش را بالا و پایین میکنم. چند پله دارد. ابعادش حدودا چقدر است. از آنجا تا کجای حسینیه پیداست و... اطلاعات بدرد بخوری نیست اما دانستنش جذاب است. از همانجا دور میزنم که از حسینیه خارج شوم، ناگهان چشمم به دختری میافتد که لباس موبدان زرتشتی را به تن کرده است. نامش پریا است و میگوید که یک روحانی زرتشتی است. از احوالاتش در جلسه میپرسم. میگوید فضا بسیار مِینَوی بود. چندبار اشک توی چشم هام جمع شد. دوستان شاهدند. میگویم: باتوجه به اینکه مثالهای رهبری و بخشی از صحبتهاشون نسبت به اسلام و زن مسلمان بود، دستاورد این جلسه برای شما چی بود؟ میگوید: دین ما براساس راستیست و حرفهای رهبر چیزی جز راستی نبود. دختر مسلمان کنار دستیش میگوید: اینا یه قانونی دارند به نام عِشا، میخندم میگویم: عِشای ربانی مال مسیحیا و نماز عِشا واسه مسلموناست، اینا اَشه یا اَشا دارند. هر دو متعجب نگاهم میکنند. میگویم: آخه من کارشناسی ادیان خوندم. فقط دو ترم داشتیم گات ها و اوستا و وندیداد و اینجور چیزا میخوندیم. چشمهای پریا میخندد. به او حق میدهم. من هم اگر در جمع زرتشتیان کسی بیاید و از قواعد اسلام برایم حرف بزند، خوشحال میشوم!
در حال خروج از حسینیه تازه یادم می افتد پالتو را یک جایی از تنم کندم بسکه وسط زمستان، چون بهار بود آن روز!
#روایت_دیدار
#قسمت آخر
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
هدایت شده از مجله هفده دی
شما دعوتید به
🔺 رویداد «معجزه انقلاب، گرامیداشت قیام زنان در ۱۷ دیماه ۱۳۵۶»
همراه با آئین رونمایی فصلنامه «هفده دی»
🌅 روزگار زنانهتر میشود...
دوشنبه ۱۷ دیماه، ساعت ۱۵، خانه دانشجو واقع در خیابان طالقانی
با حضور دکتر مریم اردبیلی، دکتر آزاده نیاز، خانم زهرا صادقیفرد، آقای مقداد اموری، خانم فاطمه سادات مظلومی، خانم فاطمه مرادی، خانم فاطمه صادقی و آقای مهدی تکلّو
با اجرای سرکارخانم محدث تکفلاح
📝 فصلنامه هفده دی
روزگار زنانهتر میشود
📗 @mag_17dey
مِن الغَریب... اِلی الحبیب...
شما دعوتید به 🔺 رویداد «معجزه انقلاب، گرامیداشت قیام زنان در ۱۷ دیماه ۱۳۵۶» همراه با آئین رونمایی
انشاالله فردا، هفدهم دیماه ۱۴۰۳ در نشست 《معجزه انقلاب گرامیداشت قبام زنان در ۱۷ دیماه ۱۳۵۶》 ، در کنار دوستان و اساتید عزیز از نسبت زن، روایت و تاریخ صحبت خواهم کرد.
ساعت ۱۵ الی ۱۷
خانهی دانشجو واقع در خیابان طالقانی
قدم به دیدهی منت ☺️
@elaa_habib
چند روز پیش یک مداحی منتشر و به سرعت دست به دست شد که در یک بیت جسارت عجیبی به اهل سنت میکرد و حتی پا را فراتر از جسارت گذاشته و حکم میداد:
"نماز تو اون مسجد(یکی از مساجد اهل سنت)
حکم زنا رو داره"
.
راستش وقتی این قسمت را شنیدم، یاد خاطرهی شهید بهشتی افتادم:
عدهای از انقلابیون به سراغ شهید بهشتی رفتند و گفتند: «حالا که «مرگ بر شاه» همهگیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است.» (بهشتی) آشفته شده بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید .
.
خیلی عجیب است در جهانی که جنایکار و دشمن دین و اهلبیت و انسانیتی چون اسرائیل وجود دارد که در طول یک سال ۶٪ از جمعیت مردم مسلمان یک کشور را قتلعام کرده، بزرگترین رهبران شیعهی کشور دیگری را به شهادت رسانده و هرجا که دستش رسیده از ریخته شدن خون هموطنانمان پشتیبانی کرده، یک نفر بیاید قوم دیگری برای سب کردن پیدا کند، آن هم قومی که پیغمبر و قبله و خدایشان با او یکی است! ...
زمانی با خودم فکر میکردم در این دنیای پر داده و ساده شدن دسترسیها به علم و تفکر و اندیشه، جهل تا کجا میتواند پیشروی کند؟
تا اینکه امروز فهمیدم جاهل حتی میتواند به جایی برسد که بر جهل خود، اصرار بورزد...
دعاکنیم این روزها برای عاقبت بخیری خودمان!
برای اینکه نکند شیعه باشیم و موجب آزار اماممان!
دعاکنیم که مصداق این حدیث امامِ حاضرِ ناظرِ خود، نباشیم:
قَدْ آذانا جُهَلاءُ الشّیعَةِ وَحُمَقاؤُهُمْ
نادانان و کمخردان شیعه ما را آزار میدهند
۱۴۰۳/۱۰/۱۸
@elaa_habib
بله عزیزان!
دلتنگی این شکلیه... نصف شبی یهو غرق میشی تو خاطرات کربلا، پناه میبری به عکس و فیلمای هایلایت سفرهای اربعین...
بعد چشم که باز میکنی میبینی ساعت از ۲بامداد هم گذشته و چشمای تو خیسِ خیسن!
.
به قول آسیدرضا شرافت:
دلم تنگ است میدانی پناهم شانههای توست
کمی اشک است درمانش، دلِ انسان که میگیرد!
۱۴۰۳/۱۰/۱۹
@elaa_habib
هرکس یکبار گذرش به خیابان ادوارد براون افتاده، احتمالا تابلوی واحد شهید مسعود علیمحمدی را هم دیده است.
ساختمانی که عنوان اداریاش دفتر مرکزی یکی/دو تا تشکل دانشجویی است اما برای ما مفهوم خانه را داشت.
جایی که همهی نیازهایمان را برای یافتنِ آرامش در میان به همریختگیهای دنیا، برطرف میکرد.
نمیشد پا توی واحد علیمحمدی بگذاریم و
با دیدن یکی دوتا رفیق خوب، حالمان جا نیاید.
شکم گرسنهمان سیر نشود.
تن خستهمان جان دوباره نگیرد.
دغدغههایمان جامهی عمل نپوشد.
و خلاصه دنیا به کاممان نشده از آن خانهی دوطبقهی خیابان ادوارد براون، بیرون بیاییم.
ما در واحد علیمحمدی، علاوهبر همهی کاربریهای یک دفترتشکل دانشجویی، فیلم اکران کردیم، افطاری دادیم، تولد گرفتیم، هیئت برگزار کردیم، اردوهای جهادی را کلید زدیم و در یک کلام ما در واحد شهید علیمحمدی، زندگی کردیم!
.
حالا و ۱۵ سال پس از شهادت ایشان، اولین کتاب روایت زندگیشان به این سبک، متولد شده. هرچند دیر اما باز خدا را شکر، یکی از بچههای واحد شهید مسعود علیمحمدی، دست به قلم شد و غبار فراموشی از این نام، گرفت!
حالا نه تنها ما بچههای واحد شهید مسعودعلیمحمدی و نه فقط ما بچههای دانشگاه تهران که جای خالی استاد دانشکده فیزیک را به چشم دیدهایم، بلکه همهی ما بچههای ایران، خوب است بخوانیم قصهی زندگی مفاخر وطن را تا یادمان نرود:
ما برای، آنکه ایران، خانهی خوبان شود
خون دلها خوردهایم!
پ.ن:
لینک خرید کتاب "از اتم تا بینهایت" با تخفیف خیلی خوب به مناسبت رونمایی کتاب:
https://nashremaaref.ir/product/416276/
۱۴۰۳/۱۰/۲۲
@elaa_habib
داشتم فکر میکردم، من قبل از رسیدن به سِنی که بتونم فهم دینی از مسائل پیدا کنم، امام جواد(ع) رو با اسم بابام که جواد بود شناختم.
اسم، مهمه...
اسم، رسمسازه...
اسم، هویت سازه...
ما هم فراموشکار بشیم، اسمها نمیگذارن عقبه و اندیشه و اعتقادات نسل اندر نسلمون فراموش بشن!
فلذا حواسمون باشه نامگذاری بچههامون رو امری صرفاً سلیقهای نبینیم...
میلاد جوادالائمه مبارک همهمون 💫
@elaa_habib
روزها بار معنایی دارند
این را وقتی فهمیدم که داشت "روزپدر" میرسید و من اولین سالی بود که دیگر پدری نداشتم که تمام فکرم درگیر این باشد که چه بخرم خوشش بیاید؟ نیاز داشته باشد؟ ذوق کند و من احساس کنم خوشبختترین دختر روی زمینم که توانستم لبخند روی لبهای بابا بیاورم.
به قول اخوان ثالث "از تهی سرشار" شده بودم...
زمستان ۱۳۹۹ بود.
توی فضای مجازی غوغایی بود.
هرکس خلاقیت جدیدی داشت رو میکرد تا بگوید من بیشتر حواسم به پدرم است.
خودم سنگینی بغض آن روز را میدانستم که از چند روز مانده برای خودم حرام کردم
دیدن استوریها و برنامههای تلوزیونی
خواندن گروههای دوستانه
و چشم گرداندن روی بیلبوردهای شهری را...
اما مگر زندگی متوقف میشد؟!
اما مگر قلبم یادش میرفت حفرهای را که رویش نشسته و گاهی تمام من را در خودش میبلعید؟!
من آدم تسلیم شدن نبودم... من حتی آدم زار زدن و شِکوه و شکایت کردن هم نبودم... من باید درستش میکردم؛
من دوباره باید "روزپدر" را "روزپدر" میکردم تا دلم آرام بگیرد...
باید معنای جدیدی برای این روز دست و پا میکردم تا از فرهنگ لغات ذهنم، این کلمه را حذف نکنم... فرار کردن کار آدمهای ضعیف بود و من دوست نداشتم در امتحانات خدا، شاگرد ضعیفی باشم.
یاد خوابی افتادم که در آن بابا داشت مَرد ویلچری را وارد حرم سیدالشهدا میکرد، انگار که خادم شده بود. دستم به او نمیرسید از پشت صدایش کردم: بابا آن طرف چه چیزی به کارم میآید؟
گفت: قرآن بخوان، زیارت برو و زیارت ببر!
انگار یکهو نفتِ توی دلم ته کشید و آتش توی سرم سرد شد. بهترین چیزی که بدرد بابا میخورد و میتوانستم او را با آن خوشحال کنم، قرآن خواندن بود.
اما این هم به تنهایی آرامم نمیکرد. من باید به این کار رسمیت میبخشیدم. شروع کردم به پیامک دادن به دوستان پدر از دست دادهی خودم... گفتم دنبال کادوی روز پدر هستی؟ بیا و یک جزء قرآن بخوان، ببین چه دسته گلی پیک میکنند در خانهی بهشتی پدرت !
تصورش هم شیرین بود که همچنان بتوانیم کاری کنیم که باباهایمان ذوق کنند از داشتن فرزندانی مثل ما!
.
همه چیز از همین پیامک شروع شد و حالا ۵سال است ما فرزندانِ پدرآسمانی، جور دیگری روزپدر را جشن میگیریم. برای پدران هم دعا میکنیم که شام دستپخت مادرمان زهرا(س) را تناول کنند و پای منبر پیغمبر(ص) بنشینند و رضی الله عنهم ورضوا عنه، باشند.
آن روز که این طرح به ذهنم رسید، تعداد رفقای پدرآسمانیم به اندازهی انگشتان دو دست هم نبودند اما افسوس که در این چندسال آنقدر سفرکردهها زیاد شدند که کمکم داریم جزء کم میآوریم!...
#روز_پدر
@elaa_habib