🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت663
#نویسنده_سیین_باقری
قبل از اینکه قدمی بردارم به سمت اندرونی ایلناز جلوی راهم را گرفت و گفت
_ الهه حق نداری هرچی اونجا دیدی بیش از حد از کوره در بری تو فقط اجازه داری از حق خودت دفاع کنی
گیج و سرگردون بودم نمیدونستم ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه که اینچنین منو آماده می کنند برای رویارویی باهاش
بیخیال ایلناز شدم و کفشمو در آوردم وارد اندرونی شدم
مامان و عامر خان و همچنین عقیله خان و احسان روبروی هم دیگه نشسته بودن و سرمجلس مامان بود که داشت تند تند و با تشر صحبت می کرد
با ورود من عامر خان بلند شد و سعی داشت با لبخند سلام کنه ولی قبل از جواب دادن من مامان همه چی رو خراب کرد
اومد سمتم و با تهدید انگشت اشاره اش را گرفتم توصورتم و گفت
_واقعاً که وقیحی کی بهت اجازه داد بلند شی از اینجا بری کرمانشاه اونم تو خونه ای که میدونی پسر مجرد هست
کی اینقدر خیره سر شدی الهه که من نتونستم جلوی تو رو بگیرم
تعجب کرده بودم از حرفایی که مامان می زد نمیدونستم چرا اینقدر بهم بی اعتماد شده من همون الهه ای بودم که از بچگی کنار محمدمهدی بزرگ شده بودم و خودش تماشاگر رابطه من با پسر داییم بود
با دهانی باز نگاهم را به سمت احسان انداختم و سرش رو تکون داد و چشماشو گرفت پایین یعنی که کاری از دستش بر نمیاد
خواستم به حرفی که مامان بزنمو به تهمتش توجه نکنم برای همین
_گفتم سلام ملیحه خانم خوش اومدی سیاه کمر
مارو نمیبینی خوشحالی؟
صداشو بیش از اندازه معمول برد بالا و جیغ مانند گفت
_ بس کن حالا دیگه به من طعنه و کنایه میزنی کی بهت اجازه داده با من اینجوری صحبت کنی؟
کی بود که با من نیومد شیراز کی بود که چسبیده بود به این پسر یه لا قبا و می گفت می خوام همینجا بمونم؟
نمی گفتی؛ ولی رفتارت همینو میگفت
نه از این همه بازی دادنت برای اینکه نری زیر بار این اجبار نه از الان که تو دلت عروسیه و خوشحالی که تو خونه عمه نسرین بروبیا داری
ایلناز بیخیال رو به مامان گفت
_ملیحه خانم یه حوری میگین تو خونه عمه برو بیا داری انگار داره چیکار می کنه
من هستم مامانم هست بابا است ایلزاد که سالی یه بار هم نمیاد اونجا الهه اتاق جدا داره
شما از چی میترسی چی شده که اینجوری با این بچه صحبت می کنی ؟
مامان ملیحه با عصبانیت رو به ایناز گفت
_ بچه من خودش زبون داره نیازی نداره تو ازش دفاع کنی
ایلناز شونه بالا انداخت و رفت کنار عقیله خانوم نشست
سعی کردم دست مامان رو بگیرم و آرومش کنم ولی از این خبرا نبود و مامان مهارنشدنی تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم عامرخان بهم اشاره کرد که پاسخگوی حرفای مامان نباشم و کمی بنشینم
مظلوم تر از همه ما ایلزاد بود که به تنهایی روی تک مبل گوشه هال نشسته بود و نظاره گر توهین هایی بود که مامان نثارش می کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت664
#نویسنده_سیین_باقری
رفتم کنار عامرخان نشستم و منتظر ادامه معرکه از مامان ملیحه بودم رفت توی آشپزخونه لیوان آب می نوشید و چند دقیقه بعد دوباره برگشت به مجلس عامرخان سرش رو آورد نزدیک گوشم و به حالت پچ پچ گفت
_من میدونم الان تقاضای تو چیه درکت می کنم که عصبی و ناراحت باشی ولی فعلاً بیشتر از قبل مراعات حال مادرتو داشته باش
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که همه از من می خواستند مراعات حال مادر رو بیشتر داشته باشم ولی از عصبانیت اولیه ام هم کاسته شده بود و آروم تر گرفته بودم
مامان ملیحه با کمی بغض زنانه رو به عقیله خانم گفت
_میبینی تو رو خدا بچه بزرگ کردم بشه عصای دستم گاز می گیره از اونور شهر بلند میشه میاد که از حق جلوی من دفاع کنه من مادرتم اگه قرار بود به تو کاری و تحمیل کنم که به ضررته هیچ وقت منتظر اجازه و واکنش نمی شدم زودتر از اینکه خودت باخبر بشی هرکاری و انجام می دادم تا تو ضرر کنی ولی دل لامصب من داره خودشو به در و دیوار میزنه برای این که دخترشو نجات بده
چشم هام رو بستم و با کمی تعلل جواب دادم
_مامان مگه من افتادم تو چه منجلابی که شما بخواهید نجاتم بدین من میگم را هم می خوام خودم انتخاب کنم خودم ادامه بدم چرا اجازه نمیدین بهم
مامان ملیحه دستاشو به هم کوبید و گفت
_راهی که بخواد تو رو از من دور کنه و به یه ادم غریبهای که من ده شاهی قبولش ندارم نزدیک کنه راه مناسبی نیست و من هیچ وقت نمی پذیرم
از گوشه چشمم نگاهی به سمت ایلزاد انداختم که داشت تند تند انگشت می کشید تو موهاش و خودخوری میکرد
چه صبری داشتیم غریبهای که مامان ملیحه ازش به عنوان یک آدم به درد نخور یاد می کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت665
#نویسنده_سیین_باقری
آخر هم نتونست سکوت کنه و بلند شد و اومد سمت من و گفت
_ملیحه خانم این دخترتون که میگین حق انتخاب نداره ازش بپرسیم این مدت که با من آشنا شده تا حالا به چیزی مجبورش کردم بزرگترین حق من که نگه داشتن محرمم بود با یک التماسش بخشیدم و ازش دست کشیدم چون نمی خواستم مجبورش کنم به کاری که دوست نداره حالا شما از من به عنوان منجلاب یاد می کنید که بخواهید دخترتون رو ازش نجات بدید واقعا به دور از انصافه
مامان ملی خواست حرفی بزنه که دستاشو آورد بالا و با احترام گفت
_ اجازه بدین من صحبت کنم خیلی وقته که من سکوت کردم و هر کسی هر چیزی خواست گفته
ایرادی نداره بزرگترین احترامتون روی چشمهای ما
ولی این تعریفی که شما از من دارین خیلی با من متفاوته
از خود الهه خانم بپرسید بعد از این که صیغه محرمیت را بخشیدم دیگه هیچ وقت مسئله اینکه ما باهم ازدواج کنیم باهم بمونیم یا رابطه داشته باشیم رو به زبان نیاوردم
الانم اگر اینجا هستم تنها فقط به عنوان حامی درس الهه اینجا هستم چون انقدر اعتبار براش گذاشتم توی هر دانشگاهی که شبیه بقیه باهاش برخورد نکنند
و بعد از دوبار انصراف یا فراموشی ترم اخراجش نکنند
وگرنه تصمیم؛ تصمیم الهه است من چرا باید دخالت کنم یا من چرا باید از راه بدرش کنم شما خودتون باهاش صحبت کنید شاید به این نتیجه برسید که من اون آدم بدی که توی ذهنتون ساختین نیستم
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد و گفت
_ شاید آدم بدی از من توی ذهنتون نساخته باشین ولی من اگه به خوبی آدم مدنظرتون نباشم بدتر هم نیستم خیالتون راحت باشه
عقب گرد کرد که از اندرونی خارج بشه و بره تمام حرفاش راست و درست بود بعد از اینکه من به کرمانشاه رفته بودم و دورم خلوت شده بود
ایلزاد هیچ وقت نگفته بود که مجبور هستم با اون ازدواج کنم و اگر حرفی به زبان آورده بود صرفاً در جواب ابراز احساسات خودم بود
دیدم مامان ملیحه قصد صحبت کردن نداره از جا بلند شدم و گفتم
_ مامان جان تمام حرف های ایلزاد راست و درسته من اگه بخوام برای خودم تصمیم بگیرم هیچ کس نمیتونه جلو دارم باشه
شما میگی میخوای منو از اینجا ببرید منم میگم نه دلیلشچیه ؟ اول درسم بعد هم خود همین ایلزاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت666
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد ناگهانی مکثی کرد و برگشت سمتم شونه ای بالا انداختم و دوباره نگاهم رو بردم به طرف مامان ملیحه که شوکه نگاهم می کرد
مامان ملیحه کمی رنگ به رنگ شده بود و احساس می کردم حالش خوب نیست بلند شدم رفتم سمتش کنار پاش زانو زدم و به آرومی پرسیدم
_ مامان خوبین
بی حال دستاش رو تکون داد و رو به عامرخان گفت
_عامر الهه رو بفرست از اینجا بیرون دیگه طاقت دیدنش رو ندارم
به یکباره دلم شکست احساس تنهایی شدیدی بهم دست داد وقتی مادرم از پذیرش من امتناع می کرد
نگاهی به عامر خان انداختم و مظلومانه پرسیدم
_ چرا؟؟
عامرخان چشماشو روی هم گذاشت و انگشتش اشارشو گرفتم به دوتا لبشو اشاره کرد که پاشم برم بیرون
نگاهی به مامان انداختم دیدم سرش پایینه نگاهم نمی کنه
بعد از آن نوبت احسان بود که متاسف سرش رو تکون میداد و عقیله خانم که تند تند ناخن انگشتانش را می جوید
بلند شدم ولی سنگینی شونه هام رو روی دستام احساس میکردم
چقدر درد بدی بود درد بی کسی و تنهایی
چادرمو پشت سرم کشیدم نگاه اخر رو انداختم سمت مادرم و رفتم و بیرون
جلوی در ایلزاد دستشو دراز کرد به طرفم با خشم من عقب کشید و منتظر واکنش بعدیم موند
کفشمو پوشیدم و از اون فضا خارج شدم قبل از اینکه کسی بیاد دنبالم رفتم کنار قبر مامان مهری چنبره زدم و نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت667
#نویسنده_سیین_باقری
دستمو گذاشته بودم روی اسم مامان مهری و کم کم حالت گریه گرفتم
از بی کسی و تنهایی خودم اولین کلمه ای که از دهانم خارج شد گله از مادر بزرگی بود که زود تنهایم گذاشت و رفت
سرمو خم کردم روی سنگ قبر خنک و زیر لب گفتم
_ الهه رو بی کس میبینی ناراحت نیستی الهه رو تنها میبینی ناراحت نیستی منو گذاشتی رفتی بین این همه جمعیت که هیچ کدوم منو دوست ندارن
رفتی پیش صادق خان؟ صادقخان که تنها نبود
مامان مهری کاش قبل از اینکه بری بهم میگفتی دنیا چقدر جای بدیه
دنیا چقدر بالا پایین داره که ممکنه مامان ملیحه منو از خونه بکنه بیرون
مامان مهری کاش قبل از اینکه رفته بودی بهم یاد داده بودی درس هایی که باید از زندگی میگرفتم
تا حالا انقدر زار و پریشون نباشم الهی دورت بگردم
کاش بودی تا میشدی التیام زخم هایی که به دل آخرین نوه ی پدربزرگ خان زده بودند
چقدر دلم خونه از اینکه چنین آواره ام رو راه چاره ای ندارم
کاش بودی مامان مهری کاش بودی و دلم رو آروم میکردی
با دیدن کفش های مشکی رنگ ایلزاد کنار سنگ قبر مامان مهری تند تند دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم سرم رو آوردم بالا و نگاهی کردم به چهره ناراحت پسر عموی که چند وقتی میشد بیش از حالت عادی به من توجه کرده بود لبخندی زد و گفت
_آروم تر شدی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و جواب دادم بهترن لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد
_ بلند شو دختر خوب برات یه خبر خوب دارم
ابروهامو توی هم کشیدم و دست به زانو گرفتم و با یا علی بلند شدم
چادرم رو مرتب کردم و پرسیدم
_ چه خبری؟
لبخندی زد و گفت
_موقع بیرون اومدن از عمارت پدربزرگ خانت
ایلناز بهم گفت ملیحه خانم شرایط خاصی داره
پرسیدم
_یعنی چی شونه ؟؟
هاشو بالا انداخت و گفت
_ احتمال میدن باردار باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت668
#نویسنده_سیین_باقری
از حرفی که شنیدن به یک باره قلبم شکست
احساس کردم مامان بخاطر باردار بودنش من رو ترک کرد
بخاطر بچه ای که پدرش رو دوست داشت و خودش را از من و احسان احتمالاً بیشتر
لبخند تلخی زدم و جواب دادم
_خداروشکر
ایلزاد که متوجه ناراحتیم شد لبخنده عمیق تری زد و گفت
_خوشحال نیستی داداش کوچیکتر گیرت میاد؟
بی حوصله بدون اینکه جوابش رو بدم قدم برداشتم به سمت بیرون از آرامگاه
پشت سرم میومد ولی حرفی نمیزد دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود
من دیگه چه حرفی می تونستم داشته باشم وقتی مادرم به خاطر وضعیت بارداریش من رو از خونه طرد کرده بود
چقدر الهه این روزها تنها بود
خودش رو رسوند کنارم و با احتیاط گفت
_میخوای برگردی کرمانشاه؟
نگاهش کردم در دلم گفتم خدایا من چطور با این آدمی که با من غریب است این چنین راحتم و احساس اعتماد می کنم حتی بیشتر از وقتی که کنار برادرم هستم
احساس می کنم این روزها تنها تکیه گاهم همین ایلزادی هست که هیچ رقمه حاضر نیست تنهایم بگذارد
سری تکون دادم و گفتم
_ میشه برگردیم کرمانشاه؟
دست گذاشت روی چشماش و کمی خم شد و گفت
_به روی چشم چرا برنگردیم؟
با هم وارد عمارت جمشیدخان شدیم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنیم و بدون اینکه من عمو ناصر را ببینم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت کرمانشاه
در طول مسیر هیچ حرفی نزد ممنون بودم که اجازه داد من با تمام احوالات خوب و بدم تنها باشم
هوا روبه عصر بود که رسیدیم دم در خونه عمه نسرین
با اشاره ایلزاد پیاده شدم و بدون توجه بهش وارد ساختمان شدم
مستقیم و بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق و با همان لباس های بیرون روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم
از دوران کودکی تا ۱۷ سالگیم را به یاد آوردم با تمام ناخوشی هایش آن ۱۷ سال یک طرف بود و این یک سال و نیمی که از زندگیم گذشته بود یک طرف دیگر
چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق با تقی به صدا درآمد و بعد از آن ایلزاد وارد اتاق شد
تکون نخوردم تمایل به جابجایی نداشتم صدایم زد و گفت
_بیداری ؟؟
خودش جواب خودش رو داد
_ معلومه که بیداری فقط نمیدونم چرا ناراحتی از این ناراحتی که تو روی مامانت ایستادی و درباره من حرف زدی یا از این ناراحتی که مامانت ...
نذاشتم ادامه بده
_از این ناراحتم که مامانم منو انداخت بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت669
#نویسنده_سیین_باقری
انگار کمی به خودش امیدوارتر شد اومد کنار تخت پشت به من تکیه زد و نشست
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_نمیدونم الان باید چی بگم که در دلت کمتر بشه یاروم بشی ولی مطمئنم اونقدری کنارت میمونم که احساس تنهایی نداشته باشی
کمی سرم رو برگردوندم و به نیم رخش که خلاف جهت صورت من بود و به دیوار زل زده بود نگاه کردم
_چرا حاضری از خود گذشتگی کنی؟
باز هم چند ثانیه سکوت کرد و این بار کمی صورتش را متمایل کرد سمت چشمهایم و گفت
_دارم در حق خودم لطف می کنم
صورتم را در هم کشیدم و پرسیدم
_یعنی چی
سرش رو تکون داد و گفت
_یعنی ازخودگذشتگی من به معنی فداکاری برای علاقه ایه که توی دلم دارم اگر بهت بی علاقه بودم هیچ وقت برای دختر عموم حاضر نبودم خودم را بدنام کنم
موقعی که می گفت به خاطر علاقه ایه که توی دلمه، مشت زد روی قلبش و با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد
نمیدونم چرا این حرکت اون قدری به دلم نشست که تونست به آینده امیدوار دارم کنه به آینده که احتمالاً در کنار همین پسر عموم رقم میخورد
شاید من هم ناراضی نبودم از این حمایتی که ازم داشت
با خیال راحت چشم برهم گذاشتم و منتظر روزهای بهتر شدم
تا اون دو روز که عمه نیومده بود کرمانشاه هربار زنگ میزد بریم سیاه کمر ایلزاد مانع میشد و میگفت احوالات الهه خوبه نیاز به تنهایی داره
تا اینکه سر ظهر مامان ملیحه زنگ زد روی گوشیم چند بار با استرس صفحه گوشیمو نگاه کردم و منتظر شدم قطع کنه
_چرا جواب نمیدی؟
ایلزاد چقدر خوش خیال بود که از من میخواست جواب بدم
_نمیتونم
دستش رو برد سمت گوشی تا برداره و جواب بده نمیدونم چرا هول شدم و همزمان دستم رو بردم روی مچش گذاشتم و با التماس گفتم
_تورو خدا هوای منو داشته باش
وقتی نگاهش
رو به خودم جور دیگه دیدم تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم و دستم رو کشیدم عقب سرم و انداختم پایین و منتظر مکالمه اش با مامان موندم
خیلی زود جواب تلفن را داد و قبل از اینکه سلام کنه صدای داد و بیداد مامان را از پشت گوشی می شنیدم و خیلی زود هم گوشی رو قطع کرد
ایلزاد موند و نگاهی که مات شده بود به دیوار
با حرکت سر ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاد لبخندی زد و گفت
_نگران نباش مامان گفت بریم سیاه کمر تا به هم دیگه محرم بشیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
ان شالله روند پارتگذاری منظم خواهد بود❤️