eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت102 مامان جون من خودم بیشتر از هرکسی حالم بده غصه
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 مامان رو به روی مهدی ایستاده بود و نکاتی رو بهش تذکر میداد چون مهدی پشت سر هم و بیحوصله میگفت چشم چشم به روی چشمم نگران نباشید از بالای پله ها نظاره گرشون بودم مامان مهری و زن دایی هم هرازگاهی چیزی میگفتن که مهدی به گذاشتن انگشتاش روی چشمش بسنده میکرد بابابزرگ و دایی محسن هم مشغول حرف زدن باهمدیگه بود و دایی مثل همیشه اخم غلیظی به پیشونی داشت از پله ها که رفتم پایین اولین نفر دایی متوجه حضورم شد به به خانوم دکتر لبخند زورکی زدم و به جمعی که برگشتن سمت من و بقول خودشون قربون قد و بالام رفتن سلام کردم الهه جان چیزی نیاز نداشتی دیگه؟ نه زن دایی مامان مهری رفت سمت اتاقش و با دست اشاره کرد که برمیگرده مامان دوباره صورتش داشت در هم میشد برای گریه دایی سری از تاسف تکون داد مامان مهری اومد مشتش بسته بود نزدیکتر که شد مشتشو باز کرد و گردنبندی با آویز بزرگ و درشت مربعی شکل تو هوا پاندول وار تکون خورد با کمی دقت متوجه شدم عکس یه عمارت روش حکاکی شده اوورد نزدیک گردنم بپوش مادر میخواستم شب عروسیت بدمت ولی الان بی هوا دلم کشید بندازم گردنت خودش کمی تلاش کرد بعد محمد مهدی رو صدا زد که برام ببنده اومد پشت سرم ایستاد و مقنعه ام رو بالا برد قفل گردنبند رو گرفت و بازی کرد باهاش برخورد نوک انگشتش با پوست گردنم بدنم رو به مور مو انداخت چشمامو بستم بالاخره موفق شد دست کشید برید دیگه عجله کنید دیر میشه تا فرودگاه با ماشین تاکسی برید که نخوای ماشینو تو پارکینگ بذاری ماهم نیایم بهتره ملیحه دوباره میخواد آه و ناله کنه محمد مهدی سری تکون داد و دسته چمدونم رو گرفت و کشید بابابزرگ بغلشو باز کرد مواظب خودت باش بابا تو نوه ی منی نوه ی من باید گرگ بیابون باشه تو کرمانشاه بی دست و پا نباشیا اون شهر ماست فقط یه مقدار دور موندیم بعد دایی بعد زن دایی بعد مامان و مامان مهری با چشمای اشکی هوا سرد شده بود شالگردنمو دور بینیم پیچوندم و پا به حیاط گذاشتم الهه مامان بهت زنگ میزنم گوشیتو اصلا سایلنت نذار چشم الو آقا اره همینجا جلوی عمارت چشم اومدیم زودتر لطفا محمد مهدی دیگه نمیشد اونیکه از جون مایه میذاشت تا من بخندم بالاخره از مامان دل کندم و سوار آژانس شدم و کنار محمد مهدی قرار گرفتم که نگاهشو دوخته بود به خیابونای پاییز هوا سوز داشت و سرد بود رفتار محمد مهدی سردتر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
😌♥️👭🏻 🧕🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍃 •• دیدند و باهاش حرف زدند ، ولی نفهمیدند که برادرشون یوسفه . شاید ماهم بارها دیده باشیم و حتی باهاشون حرف هم زده باشیم ، ولی متوجه نشدیم امام زمانمونه ! ... فعرفهم و هم له منکرون }• [۵۸ سوره یوسف] کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت103 مامان رو به روی مهدی ایستاده بود و نکاتی رو به
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با رسیدن به فرودگاه بند دلم پاره شد انگاری حس غربت از همینجا افتاده به جونم و دلم رو چنگ میزد پیاده شو حس غربت میداد وقتی محمد مهدی این شکلی غریبه میشد و فقط نقش بادیگارد رو اجرا میکرد دلم داشت لک میزد برای یه لبخند از سر مهر که بتونم دلگرم باشم به کسی که میگفت هرچند موقتی ولی امنیت میده بهم چادرمو دورم محکم تر کردم و بند کوله پشتیو تو دستم فشرده تر دنبال محمد مهدی راه افتادم که ساکت و صامت دسته چمدون رو گرفته بود و بیخیال ادمهای اطراف راه خودشو میرفت و هرازگاهی با شلوغ شدن جمعیت دستی با فاصله پشت کمر من نگهمیداشت تا مبادا تن ناموسش بخوره به تن نامحرمی همینم برای الهه ی چند روز محبت ندیده کیلو کیلو قندی بود که تو دلش آب میشد بسم اللهی گفتم و توی صندلی که شماره ش روی بلیطم زده بود جا گرفتم محمد مهدی با تاخیر چند ثانیه ای اومد کنارم نشست قبل از پرواز گوشیشو چک کرد و بدون هیچ حرفی چشماشو بست و منتظر بلند شدن هواپیما موند اب دهانمو قورت دادم و چهار چشمی جلو رو نگاه میکردم همیشه از تیک آف هواپیما میترسیدم همیشه که نه فقط یه باری که سوار شدع بودم و به لطف پدربزرگ‌خان رفته بودیم مشهد سفر زیارتی اون سفر فقط ۱۳ سالم بود بعد از بلند شدن هواپیما اونقدر بالا اووردم که کم مونده بود جیگرم پاره پاره بشه با ترس دست محمد مهدی که بند شده بود به دسته ی صندلی رو چنگ زدم تکونی خورد و گوشه ی چشمش رو باز کرد انگار رنگ صورتم خیلی پریده بود که تو جاش جا به جا شد به سمتم و فقط چند ثانیه رنگ نگاهش شد محمد مهدی قدیم چرا رنگت شده شبیه گچ دیوار لب زدم میترسم دستامو میون دستاش گرفت با لبخند گفت آروم باش هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته من کنارتم چند ثانیه ست فکر کن قرار امپول بزنی با این تعبیرش خنده رو مهمون لبام کرد بعد از چند ثانیه دوباره برگشت به همون حالت اول و تکیه زد به صندلی چشماشو بست باورم نمیشد که هواپیما بلند شد و من متوجه نشدم سعی کردم دل بسپارم به تاریکی شب و چشمامو ببندم چندبار تو جام تکون خوردم ولی خبری از خواب نبود انگار امشب هوای استراحت نبود نگاهی به محمد مهدی انداختم اخم به چهره داشت و چشمایی بسته و دستهایی که روی سینه بهمدیگه قلاب شده بود دل زدم به دریا و صداش زدم مهدی؟ دیدم که پلکش پرید قبل از اینکه دوباره صداش بزنم جواب داد بله 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂🍃 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نڪنیم🦋 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🎈 🔸هر بادبادڪی ڪه هوا رفت ؛ از مخالفت با باد و هوا بود . 👤 آدمی هم در صورتی آسمانی شده و بالا می رود ڪه بر خلاف هوا و هوس خود رفتار ڪند . 💟 از همین رو وجود نازنین علیہ السلام می فرمایند : 📌خالف الهوی 🔹 با هوا و هوس های خود مخالفت ڪن ! ✨ چرا ڪه تنها راه بالا شدن و بالا رفتن همین است و بس کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍃 -خدایی‌ که‌ عاشقانه‌ تک‌تک‌ بنده‌هاشو‌ دوست‌ داره‌ حتی‌ قبل‌ از‌ اینکه‌ تو‌به‌ محبتش‌ فکر‌ کنی‌(: کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
| | بعضـی‌ از اعمال و گنـاهان مانع اجابتــ دعا هستنـد یکـی از آن هـا دل‌شکستن میبـاشد متاسفانـه بعضی از مـا به راحتـی دل‌میشکنیم و توفیقـاتـ را از خودمان سلب میکنیم!! مواظب‌زبـان‌خود‌باشید🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت104 با رسیدن به فرودگاه بند دلم پاره شد انگاری حس
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 از جون مایه گذاشتی که خودت بشی دلیل ناراحتیم؟ نمیخوای کوتاه بیای؟ از جون مایه گذاشتم برای معصومیت دخترعمه ای که شده بود گوشت قربونی و دست به دست میچرخید از خودم گذشتم برای الهه ای که هرچند لجباز و سرکش ولی شرف داشت به هزارتا پول و خانزاده پوزخندی زد نه اینی که الان رو به روم نشسته و عازم کرمانشاهه نه خانم دکتری که ادعا کرد محمد مهدی حامی و امنیتشه ولی به یه من ماست فروختش دردم اینه که من از بیشتر از خودت بفکرتم بیشتر از خودت ولی اعتماد نکردی بهم تنبیه کسی که اعتماد نکنه چیه؟؟ کلافه چشمامو روی هم فشردم تو چرا انقدر مطمین میگی اعتماد نکردم؟ من اگه اعتماد نکردم چرا تورو قبول کردم دوباره پوزخند نصیبم شد شرف داشتم به صابر ۳۰ سال از خودت بزرگتر و ناصری که حالش دست خودش نیست و راه به راه از کف کوچه ها جمع میکنن مستقیم زل زد تو صورتم و گفت دروغ میگم خانم دکتر؟ طعم تلخ کنایه ی خانم دکتر ته گلومو زد خودمو از تک و تا ننداختم من ترسیده بودم فکرم به این چیزا نمیرسید به جون خودم راست میگم به جون احسان چشماشو روی هم فشار داد و با مشت آروم کوبید روی دسته ی صندلیش د لعنتی درد منم اینه میدونم راست میگی و دروغ تو مرامت نیست ولی با زخم غرورم چه کنم بغضم گرفت محمدمهدی از غرور زیر پا گذاشته ش میگه و من توقع بخشش دارم چه کنم با واژه ی موقتی که جلوی مامانت بستی بهم و غیرتمو نشونه رفتی دلتنگ بودم تو مرام شما دلتنگیو اینجوری ابراز میکنن؟ نا بلدم بلد باش و ترمیم کن هرچیو که خراب کردی چشمامو دوختم به پوست سفید دستایی که موهای مشکی روشون خودنمایی میکرد دستایی که رگهاش برجسته شده بود و جار میزد که از من کوتاهی میخواد چشم لبخندی زد و چشماشو بست نفسی از آسودگی خیال کشیدم و چشمامو بستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞