eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت141 #نویسنده_سیین_باقری شب هفت محرم بود و به رسم
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 لبخند عجیبی زد و با لحنی که اصلا دوستانه نبود ابرویی بالا انداخت و جواب داد _لطف کردید قبول باشه لبخند زورکی زدم _نوش جان تندی بشقابو گذاشتم توی دستش و با اجازه ای گفتم و برگشتم سمت در باغ تا زودتر از اون فضا خارج شم دستم به دستگیره ی در نرسیده صداشو شنیدم _نگفتین فامیلتون چیه؟ اخمی کردم _مهمه مگه؟ نذری خرجش یه صلوات برای حاجت رواییه نوش جانتون خدانگهدار انقدر ترسیده بودم که خودمو پرت کردم بیرون و در رو با صدای بدی بستم چی توی نگاه این مرد بود که تا این حد آزارم داد و نگاه مشکی رنگ شبش منو برد جاهایی که دلم نمیخواست بهش فکر کنم دوباره برگشتم سمت عمارت و نگاهی به ساختمانی که الان فکر میکردم مخوف بود انداختم که با بالا اووردن نگاهم انگار یکی که داشت منو نگاه میکرد از پشت پنجره پرده رو انداخت و اجازه نداد من ببینمش دست به دیوار گرفتم با انرژی تحلیل رفته ای رفتم سمت باغستون بابابزرگ جلوی در احسان رسید بهم مشکوک نگاهم کرد _خوبی؟ سری تکون دادم و باصدای آرومی گفتم خوبم کلید انداخت در رو باز کرد خودشو کنار کشید تا من برم داخل معطل نکردم و خیلی سریع خودمو به اشپزخونه رسوندم زن دایی که رو به در نشسته بود با دیدنم نگاهشو به لیوان چایی توی دستش دوخت و گفت خسته نباشی عزیزم حاجت روا بشی زیرلب مرسی گفتم و یه بشقاب حلوا برداشتم نشستم تا بخورم بلکه توانم برگرده _جوری دست به دیوار داشت میومد سمت خونه انگار کوه کنده _احسان بچه م رو اذیت نکن _به چشم ملیحه بانو _ملیحه اگه محسن نیومد امشب بریم هییت؟ اخر شب با مهدی میرم خونه در دل دعا کردم مامان قبول کنه که یک دل سیر دلم هییت خواسته بود _چی بگم بریم خب مسجد نزدیکه پدربزرگ که حالش خوب نیست نمیتونه بیاد حتما مامان هم میمونه و نمیاد خودمون بریم محمد مهدی دخالت کرد _تنها نه من و احسانم میایم احسان به نشانه تایید سر تکون داد خوشحال و راضی از این اتفاق رفتم تا خواب نیمروزی رو تجربه کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
☑ °| اگر میخواهے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش، چــون {وضُـو}انساݩ را پاڪ نَگـہ مےدارد و جُلوے مَعصیٺ را مے گیرد..|° ✍🏻شهید عباس علی کبیری کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
♥ میگفت: دلت‌|♥|کهـ‌گرفت قرآنُ‌برداربسم‌الله‌بگو📿 یـه‌صفحه‌‌ا‌ش‌روبازکن‌بگو:‌‌‌📖 خدایه‌کم‌باهام‌حرف‌بزڹ،‌آروم‌شَم..!🌿🌸💕 فقط‌تو‌میتونی‌آرومم‌کنی🙃 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
‌☁️🌻↻✿↯‌ 🌱 مہم نیستــ چقـدر منتظر باشے مہم این استــ ڪهـ منتظر چہ ڪسے مانده اۍ . . .!✨ (: ♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
😌 حفظ چادر زخم ها را مرهم است❤️ دست رَد بر سینه نامحرم است✋ حفظ چادر التیام درد هاست😊 سد محکم در برابر نامردهاست✊ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
... اگه صداش نکنی، خدا سکوتتو میذاره به حسابِ ! دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه که بنده مولاشو صدا نکنه؟ اونم چه مولایی؟! مولایی که ازت میخواد که صداش کنی تا اجابتت کنه... وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ غافر/۶۰ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
[ ] 🔺با دستایی که باهاش ▫️برا حسین(ع) سینه زدی، ▫️رو به روی خدا بلندش کردی و ▫️ذکر خالقتو گفتی، گـنـاه نـکــــن🚫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
✨ استاد‌پناهیان‌میگفت؛ اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت💚! میفرمآد: هرڪه‌ در این‌ بزم مقرب تر استـ جامِ بلا بیشترش‌ مےدهنـد..🌸 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
··|👣|·· +آهای‌جوون 🖐🏻 الآن‌ اگہ‌ تو این‌ دوره‌‌ زمونہ‌ کہ دیندارے خیلے سخت‌ شدهـ ‌‌دارے دیندارے‌ میکنے👇🏻(: ‌ 😎✌️🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
‍ ‍ پیامبر گرامی اسلام ( ص ) هرڪس در هر روز و یا در هر شب بر من صلوات بفرستد شفاعت من برایش واجب میشود هرچند که از اهل گناهان ڪبیره باشد 🗒 جامع الاخبار ص۶۷ 🍃🌺اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَال محمد کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت142 #نویسنده_سیین_باقری لبخند عجیبی زد و با لحنی ک
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم از ذوق رفتن به هییت بلند شدم وضو گرفتم نماز خوندم بدون دعا و زیارت عاشورا خوندن شروع کردم به اماده شدن برای رفتن به مراسم مانتو شلوار مشکی پوشیدم موهامو محکم پشت سرم بستم و روسری قواره بلند مشکی براقمو برداشتم کف اتاق مثلثیش کردم برداشتم و چشمامو بستم از پشت سرم رد کردم جلوی اینه چشمامو باز کردم روسریو روی سرم کیپ کردم با حجاب کامل گیره ی نگین دار سفیدمو زدم کنار گوشم ساق دستها و سربند یاحسینمو بستم دور دستم چادرمو پوشیدم و جوراب پوشیده رفتم بیرون انتهای سالن مامان و پدربزرگ نشسته بودن و درحال صحبت بودن صدای زن دایی و احسان و محمد مهدی از اشپزخونه میومد خواستم برم اشپزخونه که مامان ملیحه صدام زد _الهه جان شما بیا اینجا نگاهی به اشپزخونه کردم و مسیرمو عوض کردم سمت مامان سلامی کردم و روی صندلی کنار بابابزرگ نشستم _الهه بابا تو الان چه بخوای چه نخوای همسر شرعی ایلزاد هستی مخالفتی نکردی و توی اون حرفی که از زندگیت زده شد موندی خواستم بهت امادگی این موضوع رو بدم که هر آن ممکنه اونا پیدات کنن و ازت بخوان بری هرجا که خواستن امادگی اینو داری؟ بلند شدم و با کلافگی جواب دادم _بابابزرگ اجازه بدین امشب برم هییت و دلم سبک شه بعد دربارش حرف بزنید بخدا حالم خوب نیست این روزها منتظر جوابی نموندم و رفتم سمت حیاط تا خودمو مشغول پوشیدن کفشهام کنم کفشهامو برداشتم و بی توجه به سرمای هوا رفتم روی پله ها نشستم حرف بابابزرگ توی ذهنم تکرار میشد _چه بخوای چه نخوای زن ایلزادی اولین قطره ی اشک _امادگی داشته باش که بگن بری دومین قطره ی اشک صدای صدای مداحی از توی حسینیه نزدیک به باغ شدن بلند شد بعد از اون سیل اشکهایی که صورتم رو خیس میکرد با شنیدن صدای پای مامان اینا که میومدن بیرون بلند شدم سلانه سلانه خودمو به در حیاط رسوندم سوز سرما بیشتر شد دستامو جلوی بینیم گرفتم و ها ها کردم _نچایی باجی کوچیکه واکنشی نشون ندادم _کی اذیتش کرده باز _هیچی بابابزرگ یه کلمه باهاش حرف زد بهش برخورد معترض گفتم _مامان محمد مهدی گفت _عمه زن دایی گفت _ملیحه درای ماشین با تیکی باز شد و اولین نفر من نشستم بین راه کسی چیزی نگفت و هرازگاهی فین فین کردن من سکوت رو میشکوند _مامان بعد از سخنرانی منتظرتونیم همین جا بعد هم خودش و محمد مهدی رفتن سمت مردونه پشت سر مامان جایی پیدا کردم و نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞