eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلحمدُ‌لله ڪــــــــه مٰــادرمے(:🌿♡ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین‌‌ لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔 (س)🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹✨ میشہ جوون بود؛ میشہ خوش تیپ بود؛😎 میشہ بہ موهات ژل بزنے؛👱 میشہ تیشرت بپوشے...👕 میشہ همہ اینا رو داشته باشے و شهید هم بشے ...😇 اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ💖 بابک نوری کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| الّتے تحبـك اخترعت لك اسم ماعدا یناديك مِثلہ | کسیکہ دوسـتت داره یہ اسمے براٺ میسازه کہ هیچکس تا حالا با اون اسم صدآٺ نکرده..♥️🙂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد _مبارکت باشه داداشی برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم _دورت بگردم خواهری ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود _منم هستما همش چسبیدی به داداشت بغلش کردم _مبارکت باشه عشقم با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت _نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم _جانم؟ خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید _میتونم بشینم عزیزم _آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی _شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم _بله خودم هستم _خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ کمی به مغزم فشار اووردم _اها بله خوشبختم _به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین _نظر لطف شماست ممنونم _نظر واقعیمه گلم لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت _نگاه کن این عکس رو ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود آب دهانمو رو قورت دادم _بله دیدم خندید و گفت _داداشمه با اخم ریزی جوابشو دادم _خداحفظشون کنه بله _ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم _نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت394 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونستم برای کدوم دردم اشک بریزم دستمالی برداشتم و روی انگشتم محکم فشار دادم تا خونش بند بیاد و هر لحظه فکر میکردم به اون پسر چشم آبی که نشونم داد اَه گندش بزنن از کجا پیداش شد یهو نفهمیدم چجوری اشکم جاری شده بود _الهه چرا اینجا نشستی میگم پاشو بیا حجاب بگیر مردا میخوان بیان تو خونه مامان اصلا ندید انگشت من زخمی شده حرفشو زد و رفت خیلی زود اقایونو دیدم که داشتن میومدن سمت عمارت جمشیدخان و صابر بعد هم اقا سهراب و ایلزاد کنارش رضا و مهدی و طاها همقدم با دایی محسن و شوهر خاله لیلا به در خونه نزدیک شدن دستمالو روی انگشتم فشار دادم دنباله ی لباسم رو گرفتم و بلند شدم با قدمهای بلند خودمو رسوندم اندرونی دیدم سپیده روی لباسش چادر رنگی پوشیده منم از همونا برداشتم و انداختم روی خودم _خیلی ضایه شدیم اینجوری بی حوصله جواب دادم _مهم نیست بابا مگه کی میخواد مارو ببینه _طاها میخواد منو ببینه ایشی کردم و رو برگردوندم ازش با خنده کنارم قرار گرفت _زورت گرفته؟ خوبه تو هم ایلزاد جونتو داری دیگه همونموقع نگاهم چرخید سمت ایلزاد که چشم میچرخوند بین جمعیت و دنبال کسی میگشت سپیده دستمو گرفت رفتیم بیرون بقیه خانما یا چادر مشکی داشتن یا از فامیلای جمشید خان بودن که حجاب براشون مهم نبود مامان و بقیه هم که صاحبان عروسی بودن لباس کردی پوشیده بودن و نیازی به حجاب چادر نداشتن صدای مولودی خوان از باندهای بین درختها پخش شد _خب به در خواست اقا رضای گل قرار کردی بخونیم بدون موزیک مراسم پایکوبی و اتحاد برگزار بشه رفتیم کنار بقیه رو به روی جایگاه عروس دوماد قرار گرفتیم ایلزاد با دیدنم لبخند و چشمکی همزمان زد که ناخوداگاه لبخند نشون روی لبم حرف مولودی خوان تموم نشده بود که اعتراض اقایون به رضا بلند شد _مثلا عروسیه اگه یه دور پایکوبی نکنیم نمیشه که دایی محسن تشر زد _دایی میخوای دو دورم بندری برقص خداروشکر همه فامیل بودیم و کسی نبود مسخرمون کنه وگرنه با این خانواده ای که ما داشتیم .. اقا سهراب رو به دایی محسن گفت _محسن جان اجازه بده بهشون دایی محسن اروم تر شد انگار _اخه بلد هم نیستن اقا سهراب بازم متانت به خرج داد _منو شما که بلدیم دایی محسن خواست مخالف کنه که اقا سهراب اجبارش کرد خنده های زن دایی پروانه نشون میداد چقدر خوشحاله که روحیه ی دایی محسن عوض شده و میخنده خاله سهیلا در تلاش بود تا عروسی دخترش خیلی با شکوه باشه همش غر میزد به جون دایی که چرا اجازه ی شادی نمیده بالاخره احسانو کشوندن پایین و حلقه ای بستن که جمشیدخان ازش کم بود مهدی و رضا و احسان و ایلزاد و دایی محسن کنارشون اقا سهراب و صابر با تخس اخلاقی ایستاده بودن و منتظر مولودی خوان بودند سعی میکردم نگاهم متوقف باشه روی کوبش پای مردان خانواده ام به زمین که مبادا نگاهم بره سمت چشمهای کسیکه ممنوعه بود برای من و مرد محرمی که رو به روم ایستاده بود بالاخره مدیحه ی کردی شروع شد و همزمان پای اقا سهراب و دایی محسن با هماهنگی خاصی جا به جا شد بعد از اون ایلزاد و صابر به زیبایی پا به زمین میزدند احسان هم تو این مدت کم یاد گرفته بود و همزمان میچرخیدن، رضا و مهدی مهارت نداشتن و بیشتر میخندیدن چند دقیقه ای بود که سرگرم دیدن همین دور زدن ها بودیم که مهدی دست برد سمت جیبش و از حلقه جدا شد انگار گوشیش زنگ خورد رفت سمت خروجی عمارت به دلم نهیب زدم تا اهمیتی نده و برگرده سمت ایلزاد که برای اولین باز رقص باشکوه کردی رو ازش میدیدم نگاهم رو که روی خودش دید چشمکی زد و دوباره سرگرم شد خدایا خودت بهم قدرت بده رو سفید باشم دایی محسن انگار خسته شده بود که دست اقا سهراب رو گرفت و ایستاد _دایی باحال بودا ادامه میدادین _بس کن رضا مسخرمون کردی خنده روی لب همه نقش بسته بود و شادی رو از نگاه همه میشد خوند ایلناز انگار از ضایه کردن رضا خوشش اومده بود که دوباره گفت _برو بچه تهرونی اصالت رقص کردی رو به باد دادی رضا در لحظه قررررمز شد و سرشو زیر انداخت ولی خنده ی بقیه قطع نمیشد و از همه اینها جالبتر ریلکس بودن ایلناز و نیشگون گرفتن عمه نسرین از خوش بود جمشید خان از روی صندلی بلند شد _فکر میکنم مجلس به اخراش رسیده منم نمیخوام کسی برای برگشتن به خونه اش اذیت بشه پس از همینجا تشکر میکنم از همه کسایی که تشریف آووردن و هدیه ی ناقابل من و ماهرخ خانم به یادگار نادرم، باغ پشتی عمارته باغ چسبیده به کلبه ی عقیله بانو کم مقداره و مبارکتون باشه احسان و راضیه با احترام از جا بلند شدن و تشکر کردن نفر بعدی اقا سهراب بود که پاکت پول از جیبش در اوورد صابر هم همینطور و بقیه هرکسی در حد توانش هدیه ای رو تقدیم کرد به عروس و داماد تا کمک خرج اول زندگیشون باشه ادامه👇
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت395 #نویسنده_سیین_باقری
مامان هم که خیلی خوشحال نبود با حسرت نداشتن بابا در کنارش گردنبند زیبایی رو به گردن راضیه انداخت و ارزوی خوشبختی کرد محو تماشای زیبایی های صحنه ی رو به روم بودم که صدای گرم و مردونه ای کنار گوشم گفت _چطوری الهه ی ناز ضربان قلبم شدت گرفت نفسهای گرم ایلزاد پشت سرم و استرس نگاه دیگران باعث شد میخکوب بشم سر جام _چه خلاف شیرینیه اینجوری هواتو داشتن سعی کردم نخندم و به دایی محسن نگاه کنم که محو بود به ورودی عمارت دنباله ی نگاهشو گرفتم تا رسیدم به مهدی و عقیله بانو و زن جوونی که دست مهدی رو گرفته بود و وارد عمارت میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
‌ 🌻🌻 🌻 ‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_سه ♥️ ‌ضدانقلـاب‌شایعه‌ڪرده‌بودند،فرمانده‌لشڪر‌ ازترس‌یڪ‌تونل‌زیر
‌ 🕊🖤 🖤 ... 🍃 ‌ ‌باابومهدۍالمهندس‌وبچہ‌هاۍ‌حشدالشعبۍ‌ آمده‌بود‌شادگان،ڪمڪ‌سیل‌زده‌ها.‌ براۍشان‌سفره‌انداختیم.‌‌ تڪ‌تڪ‌نیروها‌ومحافظ‌هارابہ‌اسم‌صدا‌زد‌‌ کہ‌بیایند‌سرسفره.‌ براۍ‌شان‌لقمہ‌مۍگرفت‌ومۍگذاشت‌دردهانشان،مثل‌مادر. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
😍 گرھ‌کوردلم‌دست‌شمارامی‌طلبد💔🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2