eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #مزمل_۹ 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
. «زیر آوار بیکاری» کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. ✍نویسنده: ✏گرافیک: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
«زیر آوار بیکاری» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk❄ ❁✧═┅
«زیر آوار بیکاری» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk❄ ❁✧═┅