eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
5هزار ویدیو
145 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان
‌ «کم نیار، پافشاری کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: نمی‌شد. شل شدم. دست پس کشیدم و سرم را بالا آوردم. دور میز ، هنوز شلوغ بود. صدای آرام صحبت‌هایش مثل حریر، گوشم‌ را نوازش می‌داد. کاش بلند‌تر حرف می‌زد. نفس گرفتم بعد دوباره قلم دزفولی عنابی‌رنگ‌ را برداشتم و در مرکب فرو بردم. وحشی قلم را از بالای کاغذ فشار دادم و کم‌کم انسی را هم پایین آوردم. حالا کشیدگی الف و ...نشد! کم آوردم. یاد کارهای این هفته‌ی افتادم. یادِ دیروز آخر وقت که عاتقه بعد کلاسش، در اتاق انجمن را باز کرده بود. بعد با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرده بود: «هنوز اینجایی تو؟ مگه تموم نشد؟» و من مثل پخته روی میز پخش شده بودم: «کم آوردم...» سر تکان دادم و دوباره قلم را در مرکب فرو بردم، نوک وحشی گیر کرد به لیقه. عقبش کشیدم. یک قطره سیاه، شتک زد روی کاغذ گلاسه و محدب ماند: «هوف.» لبهایم را فشار دادم به‌هم. خواستم رویش بگذارم که صدای استاد بلند شد: «مرکب خطاطی، مثل مردمک چشم آدمیزاد، سواد اعظمه؛ پر از حرف و کلمه و اشاره.» قطره را نگاه کردم؛ یعنی چه می‌گفت؟ پروژه‌ی دانشگاه دوید به خاطرم. همان‌وقت که جواب نمی‌داد و اجرایش به مشکل خورده بود و من رو‌به‌روی مونیتور به خط‌های ریز به‌هم فشرده‌ی برنامه نگاه می‌کردم که «چرا نمیفهمم‌َش؟» صدای کشیده شدن قلم نی بچه‌ها روی کاغذ، کلاس را پر کرده بود. یک لحظه چشم بستم و فقط به این گوش دادم؛ یعنی چه می‌گفت؟ ابرو بالا انداختم. تکالیف کلاس زبان و پاورپوینت ارائه‌ی و کارهای خانه... مثل تیر روانه شد. سریع چشم باز کردم. قلم را این‌بار از این‌طرف کاغذ سُراندم. تیزی تشدید را با وحشی و انسی قلم تقسیم کردم‌ و قوس آخر را... نشد. باز هم خراب شد. قلم را فرو بردم در و دوباره... نشد؛ لام کج شد. یاد افتادم و نگاه دستیار جوان استاد. وقتی پشت در با تحقیر نگهَم داشته بود که با این پوشش نمی‌توانی بیایی توی الکترونیک. و من نمی‌فهمیدم چرا. نه مواد شیمیایی بود و نه... دندان‌هایم را به‌هم فشار دادم و قلم را روی میز انداختم. دستم را بالا آوردم؛ می‌لرزید. سنگینی نگاه دو نفر از کنار دستی‌هایم را روی صورت و کاغذم حس می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم بمانم. بودم. بودم... من خیلی معمولی بودم‌. از روی چرمی بلند شدم. وسایلم را جمع کردم و توی کیف گذاشتم. به سمت میز استاد جلو رفتم. خواستم خداحافظی کنم که دیدم خم شده و روی یک کاغذ بزرگ چیزی کتابت می‌کند‌. کارش که تمام شد، سرش را بالا آورد و برگه گلاسه را به سمت من گرفت. جا خوردم. جلو رفتم‌. نگاهش همه تبسم شد و ریش‌های یکدشت مشکی‌‌اش آرام تکان خورد: «هر وقت احساس کردی این آخر توئه؛ دیگه‌ نمی‌تونی بنویسی، اون‌وقت وقتشه؛ بنویس. رمزش همینه. کافیه بهش ایمان داشته باشی.» چند نگاهش کردم. احساس می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. اما او، آرام، سرش را پایین انداخت.‌ برگه‌ی دیگری برداشت و شروع کرد به و توضیح شکل کتابت حروف. عقب رفتم و نوشته‌ی روی برگه را خواندم. باز ایستادم و استاد را نگاه کردم که غرق نوشتن بود. پشت میزم برگشتم. شاخه‌ی سبز و ترد پتوس روی میز را نگاه کردم. قلم و مرکب را بیرون آوردم و دوباره مشغول شدم. قلم روی کاغذ سر می‌خورد و من، آیه‌ی دستخط استاد را زیر لب، زمزمه می‌کردم. فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ پس همان‌گونه که فرمان یافته‌ای، استقامت کن؛ و همچنین کسانی که با تو بسوی خدا آمده‌اند (باید استقامت کنند)! و طغیان نکنید، که خداوند آنچه را انجام می‌دهید می‌بیند! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔 @elalhabibk 🍃🌸🍃
«زیر آوار بیکاری» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk❄ ❁✧═┅
«آن خیری که خواسته بودم، کجاست؟» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: سر سفره‌ی عقد یک تسبیح دستش گرفته بود و تند‌تند ذکر می‌گفت. ورد زبانش شده بود: «ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر». خدایا من به هر خیر و نیکی که تو برایم بفرستی نیازمندم. زبانش شده بود عین چوب خشک. دلش اما با این ذکرها قرص می‌شد. بعدها که خدا علی را به او داد و معلومش شد که معلول است، شک افتاد به دلش که: «آی خدا! من ازت خیر خواسته بودم. این بود خیرت؟ پسر آوردم که عصای دستم باشه، وبال گردنم شد.» بعدتر هم که شوهرش -احمد- توی تصادف فوت کرد، شکش یقین شده بود که: «من و خدا حرف هم را نمی‌فهمیم. این دیگر چه خیری است. حالا باید چه خاکی به سر کنم با یک بچه معلول که بی‌کسی و بیوگی هم علاوه‌اش شده؟» باید راهی می‌جُست که چرخ زندگی‌اش بچرخد. بچه را نمی‌توانست پیش کسی بگذارد. مدتی از کارخانه قند و شکر، کله‌قند می‌گرفت و برایشان حبه می‌کرد. درآمدش بخور نمیر بود ولی همین‌که توی خانه بالای سر بچه‌اش نشسته بود خیالش راحت بود. اما کارخانه قند و شکر که جمع شد همین آب‌باریکه هم قطع شد. دوباره فکری شده بود که چه کنم با دست خالی و بچه خُرد. یک‌چیزهایی از خیاطی سرش می‌شد اما چرخ خیاطی نداشت. رفته بود کمیته که چرخ خیاطی بگیرد و برای زن‌های در و همسایه خیاطی کند. چرخ خیاطی دست دویی گرفته بود. اما درآمدی نداشت. همه دنبال مد روز بودند و مدل‌های قدیمی به دلشان نمی‌نشست. دوباره شاکی شده بود که «خدایا این هم شد زندگی؟ مگر نگفتی روزی‌تان را ضمانت کردم پس رزق این طفلک کو؟ سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز چند روز؟ یک ‌پاره‌گوشت نباید بیاید توی این خانه؟ این بچه قوت نمی‌خواهد؟» همان روزها دوباره رفته بود کمیته که: «من هیچ! برای این زبان‌بسته فکری بردارید تا از دستم نرفته.» گفته بودند، برایت از تولیدی‌ها سفارش می‌گیریم که دوخت و دوزشان را بکنی و پولی دستت بیاید. از کارگاه کفش کتانی‌دوزی، رویه‌ی کفش برایش آوردند تا به هم بدوزد. هر عدد ده هزارتومن. رنگ‌ها را می‌داد به علی که جدا کند. در این حد ازش برمی‌آمد. سرگرم می‌شد و نق نمی‌زد. خودش هم از خروس‌خوان می‌نشست پشت چرخ و پدال می‌زد تا غروب. کارفرما، دوخت‌و‌دوزش را قبول داشت. گفته بود کارَت ظریف است. اگر همین‌طور پیش بروی، سفارش بیشتری می‌دهم. حواسش بود که سرهم بندی نکند. تمیز بدوزد و بیشتر سفارش بگیرد. اوضاع بهتر شده بود و کارفرما قبولش داشت. سفارش پشت سفارش بود که برایش می‌آورد. اما از یک تعدای بیشتر نمی‌توانست سفارش بگیرد. یک آدم مگر چندتا دست دارد؟ فکری به ذهنش زده بود. دوباره رفته بود کمیته تا اگر بتواند یک چرخ خیاطی دیگر بگیرد. می‌خواست وردست بیاورد که کارش روی دور بیفتد. گفته بودند چرخ می‌دهیم اما قسطی. قبول کرده بود و چرخ را آورده بود خانه. زن یکی از همسایه‌ها که وضعی نداشت را گفته بود بیاید کمک کارش. دوخت ساده را یادش داده بود و نشانده بودش پشت چرخ. تعدادی پول می‌داد. هر عدد هفت هزارتومان. کم‌کم اوضاعش رو‌به‌راه شد. حسابش را با کمیته صاف کرد و دوتا چرخ دیگر هم خرید. زن‌های بی‌سر و همسر که چند سر عائله داشتند، می‌آمدند وردستش، رویه‌ی کفش می‌دوختند. بعدتر سفارش برای دوخت مانتوهای مدرسه هم گرفت. حالا دیگر سری میان سرها داشت. غیر از زندگی خودش و علی، زندگی خیلی‌های دیگر را هم سروسامان داده بود. قرار بود در مراسمی به عنوان زن کارآفرین معرفی شود. بعد هم وامی بدهند تا کارگاه بزند. همه‌ی این‌ها را از برکت وجود علی می‌دید. بعد از سالها دوباره یاد ذکر سر سفره عقدش افتاد. «ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر». گفت: اى پروردگار من، من به آن نعمتى كه برايم مى‌فرستى نيازمندم. حالا دیگر خاطرش جمع بود که خدا جز خیر برایش نخواسته است. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk❄️ ❁✧═┅
«زیر آوار بیکاری» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk❄ ❁✧═┅