eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 حميدرضا به حرم مي‌رود. تنهاست. به همسرش مي‌گويد: مي‌خواهم تنهايي به زيارت بروم و زن هيچ اعتراضي نمي‌كند. دلواپس، اما مجبور مي‌پذيرد. پشت سر مرد آيت الكرسي مي‌خواند و او را راهي مي‌كند: اي خداي بزرگ! يا امام غريب! خودت مواظبش باش. زن باز دلش آرام نمي‌گيرد، پسر بزرگش را از خواب بيدار و بدنبال پدر راهي حرم مي‌كند. مرد عصا زنان، پياده روي طولاني خيابان ضد را مي‌پيمايد، از فلكه برق مي‌گذرد و طول خيابان تهران را طي مي‌كند تا به حرم مي‌رسد، هوا سرد است. باد سردي زوزه مي‌كشد. انگار ذرات ريز برف را به صورت او فرو مي‌كند. فقط مي‌تواند سردي و رطوبت برف را حس كند ولي ماه‌هاست كه از ديدن طبيعت و همه زيبايي‌هايش محروم شده است. يك چشمش را در كودكي بر اثر بيماري آبله از دست داده است و آن ديگري، چند ماه قبل به صورت كاملاً اتفاقي كور مي‌شود. آن روز در كارگاه مشغول كار بود كه سوزشي در چشم سالمش حس كرد. بي‌اختيار چشمش را خاراند. سوزش و درد بيشتر شد. از شدت درد نشست، كارگاه و همه همكاران در برابر نگاهش مغشوش و در هم و گم شدند. ديگر همه چيز را تار مي‌ديد تا خودش را به خانه رساند، كور كور شده بود. حتي نور را هم تشخيص نمي‌داد. بدبختي سايه بختك وارش را بر زندگي او فرو انداخت و نااميدي چون خوره به جانش افتاد، تا آن شب كه آن خواب عجيب را ديد. در اتاقش خوابيده بود كه روشني نوري را پشت پلك‌هاي بسته‌اش حس كرد. گرمايي تمامي وجودش را پر كرد. چشم گشود و شبح پر نوري را در برابر ديدگانش يافت، دستي از نور بر سرش كشيده شد و چشمانش را نوازش كرد. چرا نااميدي؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدايي از نور برخاست، صدايي كه او را مخاطب قرار داده بود. چشمانم آقا، چشمانم كور شده‌اند، نمي‌بينند، چه كنم با اين مصيبت؟ مگر اميدي هم هست؟ صدا دوباره به گوشش آمد: ـ به ديدن ما بيا، در اميد به رويت باز است. چه صدايي بود، صدايي روحاني، صدايي ملكوتي، صدايي آبي، آبي آبي. وارد صحن كه شد. عصايش را تا كرد و در جيب پالتوي سياهش گذاشت. آرام و با احتياط تا انتهاي صحن پيش رفت، بعد به سمت چپ پيچيد و وارد صحن گوهرشاد شد، آنچنان حركاتش را دقيق و قدم‌هايش را، راه بلدانه بر مي‌داشت كه كسي باور نمي‌كرد كور باشد. مواظب بود تا به كسي تنه نزند و پاي كسي را لگد نكند. وارد كفشداري شد، كفش‌هايش را به كفشدار سپرد و همراه با جمعيت زائر به درون حرم پا نهاد. با اينكه پاسي از شب گذشته بود، اما حرم هنوز شلوغ بود. هر چقدر به ضريح نزديكتر مي‌شد، بيشتر در ميان موج آدمها گرفتار مي‌آمد. ديگر به اختيار خودش نبود، همراه با سيل جمعيت به اين سو و آن سو كشانده مي‌شد. خود را به دست امواج آدمها سپرده بود، گويي همين را مي‌خواست، رهايي را. امواج انسانها او را به ضريح مطهر رساندند. كنار ضريح ايستاد، پنجه در شبكه‌هاي ضريح انداخت و چشمان بي‌سويش را به ضريح ماليد. آن قدر گريست و با امام به استغاثه و نياز گفتگو كرد كه از حال رفت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 باد گرم، باد گرمي كه آن سوي رمل‌ها مي‌وزيد به صورتش سيلي مي‌زد. عطش به جانش افتاده بود و بر لبهاي خشكيده و دلمه بسته‌اش نشسته بود. آب طلب كرد، فرياد زد و آب خواست. اما هيچكس صدايش را نشنيد، نگاهش را به هر سو چرخاند، جز رمل و بيابان و آفتاب داغ چيزي به نگاهش نيامد، نااميدانه سر بر زمين كوباند و در حاليكه زير لب «رضا، رضا» مي‌گفت، پيشاني بر رمل‌ها كوبيد. ناگهان از گودي اثر برخورد پيشاني‌اش بر رمل‌ها چشمه‌اي هويدا شد و آبي زلال جوشيدن گرفت. خنديد، فرياد زد و شادي كنان آب به صورت و لب‌هايش زد. خنكاي رطوبت آب به وجدش آورد. مشتش را پر از آب كرد و به دهان برد، نوشيد، عطشش تا حدي فروكش كرد. خواست مشتي ديگر از آب پر كند كه سايه‌اي در آب ديد. مردي بلند بالا و سبزپوش، گويي قد كشيده بود تا آسمان و صورتش چه نوراني و متبسم بود گويي آسماني پر از ستاره به رويش مي‌خنديد. مرد نوراني خم شد و از آسمان تا زمين فرود آمد، زير بازوان او را گرفت و از جا بلند كرد. ـ برخيز. برخاست، مرد نوراني به سويي اشاره كرد و گفت: ـ برو، حالا كه سيراب شدي، برو، همسرت منتظر توست. خودش را به پاهاي مرد انداخت و قدم‌هايش را بوسيد. ـ گفتيد بيا، من هم اجابت كردم آقا. ـ خوب كردي، خوش آمدي. ـ شفا مي‌خواهم آقا، من كارگرم، عائله دارم، نياز اونا به دست پينه بسته منه، اگر نتونم... ـ تو مي‌توني. ـ مي‌تونم؟ ـ بله، ما گفتيم بيا تا شفايت بدهيم، و حالا هم شفايت داديم. ـ يعني چه...؟ ـ برخيز، برخيز و برو، همسر و فرزندانت منتظرند. نگاهش را گشود، مرداني بالاي سرش ايستاده بودند، كسي صورت او را مي‌بوسيد و با گريه و التماس از او مي‌خواست بهوش بيايد. او را شناخت، فرزندش بود. ـ علي تويي؟ اينجا چه مي‌كني؟ علي با حيرت و ناباوري به پدر خيره شد، نگاه او را روشن ديد، فرياد زد و پدر را به آغوش كشيد. ـ تو مي‌بيني! تو مي‌بيني پدر؟ پدر، فرزند را به سينه فشرد و گفت: آري پسرم، مي‌بينم. با نگاهي كه از امام عاريه گرفته‌ام. از حرم كه بيرون آمدند، دانه‌هاي سپيد برف در برابر نور چراغ‌هاي روشن خيابان مي‌رقصيد و فرود مي‌آمد، مرد با ولع بارش برف را به تماشا نشست از اين همه زيبايي طبيعت سير نمي‌شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊