بسم الله الرحمن الرحیم
#فیش_شهادت_حضرت_قاسم_بن_الحسن_علیهماالسلام.
شهید محمد حسن (رسول) خلیلی
سیزده ساله بود که وارد بسیج شد،مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان، این خاطره را تعریف میکرد و گریه میکرد. میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، من خیلی دوست دارم شهید بشم، میشه برام دعا کنید؟! دعایتان هم مستجاب میشود. آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
🔰الگوی این شهدای ما قاسم ابن الحسن علیه السلام بود، اون زمانی که ابی عبدالله علیهالسلام در شب عاشورا اصحابش رو به همه عالم معرفی می کنه که ببینید اینها که فردا قراره با من بمونن، دیگه من رو تنها نمی گذارن،فرمود من یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود سراغ ندارم، و خاندانی نیکوتر و مهربانتر از خاندان خود ندیدهام، و بیعت خود را از آنان برداشت، و فرمود: به همه شما اجازه رفتن میدهم، پس همه آزادید که بروید و بیعتی از من بر گردن شما نیست. در مقابل همه اصحاب آن حضرت با سخنان حماسی اعلام دفاع و وفاداری کردند.
ابی عبدالله خبر شهادت اصحاب رو داد و جایگاه بهشتی آنها را نشان داد.
در میان اینها قاسم بن الحسن علیهماالسلام سوالی کرد.
عموجان آیا من هم شهید میشوم؟
ابی عبدالله فرمودند برادر زاده مرگ در نظرت چگونه است؟
قاسم بن الحسن علیهماالسلام فرمودند: «احلی من العسل»شهادت در رکاب ولی و امام برای من از عسل شیرین تر است.
✅امشب به این آقا زاده ای سلام بدیم که مرگ در نظرش هیچه، چون پسر آقایی هست که وقتی محمد حنفیه نتوانست شتر جمل را بخواباند، پدرش آمد در دوره جوانی شتر جمل را بخواباند.یعنی این تعبیر جا داره « شجاع ابن شجاع».
صلی الله علیک یا قاسم بن الحسن
ا♻️➖♻️ا
هر که از عاشقی خبر دارد
در دلش میل ترک سر دارد
آنکه از نسل حیدر و زهراست
شوق پرواز، بیشتر دارد
کربلا جای پر کشیدنهاست
قاسم از راز آن خبر دارد
ذکر احلی من العسل به لبش
پیش او مرگ هم شکر دارد
بی زره آمده، عدو میگفت:
چقدر این پسر جگر دارد
نور چشم حسن، نظر نخوری
چشم این گرگها خطر دارد
مجتبای حسین صبری کن
که عمو چشمهای تر دارد.
ا♻️➖♻️ا
خیلی ابی عبدالله به قاسم علاقه داشت، همچین که بهش نگاه میکرد یاد برادر میافتاد.
وقتی قاسم با اون مصیبت اومد اذن میدان گرفت، تو مقاتل اومده:« حتی غشی علیهما»
ابی عبدالله یتیم امام حسن رو بغل کرد، اونقدر با هم گریه کردن حتی غشی علیهما، تا اینکه هر دو تو بغل هم غش کردند.
خیلی برای آقا دل کندن از قاسم سخت بود با یه زحمتی قاسم رو روانه میدان کردند، لباس رزم اندازهاش نمیشد، سنی نداشت، اما مردونه مثل پدرش وارد میدان شد،سید در لهوف می نویسه «خَرَجَ غُلَامٌ كَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ» «آقا زاده ای وارد میدان شد که صورتش مثل قرص ماه میدرخشه،» زد تو دل لشکر، پرچمدارشون رو به درک واصل کرد.
رجز میخوند:
« إن تنكروني فأنا ابن الحسن
سبط النبي المصطفى و المؤتمن
هذا حسين كالأسير المرتهن
بين أناس لا سقوا صوب المزن»
همه فهمیدن یتیم امام حسنه
از هر طرف حمله کردن تا اینکه یه وقت نالهای بلند شد« یا عماه» عمو جان به دادم برس راوی میگه«فَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ» با صورت به زمین افتاد
هی پاشو رو خاک میکشید
ابی عبدالله اومد کنار بدن
« عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا يُجِيبُكَ»
قاسم جان خیلی سخته ازم کمک بخوای نتونم کاری کنم.
ابی عبدالله سینه به سینه قاسم چسباند، داره میاره خیمه، عبارتی داره مقتل، خیلی عجیبه، قاسمی که زره برا تنش اندازه نبود، پاهاش به رکاب نمیرسید، الان پاهاش رو زمین کشیده میشه...
یا صاحب الزمان
چه کار کردن با این بدن؟؟
همین قدر بگم راوی میگه یه وقت دیدم بدن قاسم زیر سم اسبان
در هر صورت ابی عبدالله با خون دل قاسم رو به خیمه رسوند
اما آقاجان اگه قاسم با صورت به زمین افتاد، زیر سم مرکب ها رفت.
فدای شما که هم با صورت به زمین افتادین، هم زیر سم مرکب رفتید،ایکاش کسی پیکر شما رو به دار الحرب می آورد. که حداقل خواهرتون بدن شما رو بشناسه ، کاری کردن با این بدن که زینب گفت.
ای مصحف ورق ورق! ای روح پیکرم!
آیا تویی برادر من؟ نیست باورم
با آنکه در جوار تو یک عمر بوده ام
نشناسمت کنون که تو هستی برادرم
رحم الله من نادی وا حسیناه
🌐@dorenabhydar