• عالممنتظرامامزمانہ،
وامامزمان"عج"
منتظرِ آدمایی کہبلندبشنو
خودشونرابسازن:)💔
#استادپناهیانِعزیــز🌱
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#إښتۇږي
بږإ ڋڵتڹڴإے إڨإ صإحب إڵݫمإڹ ؏꙰ڄ
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#طنز_جبهه
#خنده_حلال😃
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش 🔥 میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.» 💍
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.» 📿
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»😆🤣🤣
اگه لذتبردیدیهصلوات بفرستید🤲
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «قیام کننده»
❓ چرا حضرت #مهدی علیهالسلام به نامی که از ماده «قیام» گرفته شده خوانده میشوند؟
➕ویژگی های حکومت جهانی حضرت مهدی(عج)
👤 شهید #مطهری
#سخن_بزرگان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
امام حسین علیه السلام:
هر کس کار زشتی را تحسین و تایید کند، در(عِقاب) آن شریک است.
(بحارالانوار ج۷۵ ص۸۲)
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❗️موانع انسان در حرکت به سوی ارزش ها و کمالات
#سخن_بزرگان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهاردهم عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_پانزدهم
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمواحمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون!
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم،امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم:
_ نامحرم که نیستم. هستم؟؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت:
_محیااا !
حالاحواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت باهمدیگه بودند، نگاهم رو دوختم به دستهامون.
آرزو داشتم این لحظه ها رو!
نوازش گونه، انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب
تر کردم!!
_دستمو برمیدارم، بازکن اون اخم هاتو یادم افتاد ازمن متنفری!!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم.
ولی من جرئت نکردم سربلند کنم،قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میداد چشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت:
_ محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم:
_ نه مرسی عمو جون دیگه دیر وقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد و گفت:
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه جون، من خودم به هادی زنگ میزنم!!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ،عطیه بلند خندید:
_ اوه چه خجالتی هم میکشه، حالا خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی
ها، حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!!
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم، راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها، یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی
حالا حس غریبی داشتم!!
عمه از من طرفداری کرد:
_خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد.
تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد:
_پس من فردا ظهر نهار منتظرتم!
پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش.
انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام:
_نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! فردا منتظرتم دخترم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر، و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
_این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت:
_این قدر اذیت نکن دخترمو، مادرشوهر چیه؟!
من برای محیا همیشه عمه ام!!
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود:
_بیا تحویل بگیر،مامانت طرف
عروسشه، ولی غصه نخور داداش من هستم، یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده:
_بس کن عطیه نصفه شبه.
اجبارا نگاهش چرخید روی من:
_بریم محیا؟؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه، لبخندی به صورتش پاشیدم:
_ بریم.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_پانزدهم نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_شانزدهم
امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبه رو بود.
لب چیدم و صدام کمی بچگانه کردم:
_قهری؟؟
جوابم فقط یک نیم نگاه بود،لحنم رو تغییر ندادم:
_الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ آررره؟
صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه:
_نه!!
_اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه!!
نگاه جدیش چرخید روی صورتم:
_این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟!
نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم
میپیچوندمشون:
_لازم نیست بگی، اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی، خواسته ات برای نه گفتنم، رفتارت همه اینارو نشون میده!
پوزخندی زد:
_وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!
_شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی!
دنده رو عوض کرد:
_خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو،
اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خلاص!
براق شدم بهش و با حرص گفتم:
_ خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه. وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
کلافه و خسته از سوالهای تکراری من پوفی کشید:
_چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من
فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه!
_آخه چرا...
پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:
_گفتم نپرس چرایی رو، که حالا دیگه مفهمومی نداره!
_اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟
_باالخره آره
لحنم رو مظلوم کردم:
_بهم بگو چرا، خواهش میکنم ازت!
سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من.
نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو ازجا کند،بدون اخم بود، جدی نبود، ولی سریع دزدید از من این نگاهو.
ای کاش میدونست چقدر بیتاب نگاه کردنشم، ای کاش میتونستم حرفای دلم رو به زبون بیارم ، ای کاش سهم بیشتری از اون نگاه بی اخمش داشتم که هربار دلمو زیرورو میکرد..
آروم گفت:
_زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!
قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم:
_ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم،مطمئن تر از تو !
بازم نگاه دیوونه کنندش چرخید رو به من، ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی
تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اعمال_قبل_از_خواب
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید
#نبی_اکرم⇪
⓶پیامبرانوشفیعخودتونکنیدباذکریک صلوات⇩
⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُماَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆
⓷مومنینروازخودتونراضےنگهداریدباذکر⇩
⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆
⓸یهحجوسهعمرهبهجابیاریدباگفتن⇩
⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆
⓹خوندنهزاررکعتنمازبا³بارگفتنذکر⇩
⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِهوَیَحکُمُمایُریدُبِعِزَتِه...⦆
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ #دعا_فـرج
#قرائت_هرشب_دعافرج_به_نیت_ظهور
#آقـــاے مــن❣
در روزگار ما تو بیابان نشین شدی
خاڪم به سر از اینڪه دل ما حیا نڪرد
#شب_بخیر_صاحب_زمانم🌸🍃
#شبتون_مهدوی🌙🌼⭐️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#سلام_امام_زمانم💖
#سلام_پدر_مهربانم💚
سلام حضرت خورشید مهربان چه خبر؟
سلام مابه تویا صاحب الزمان چه خبر؟
من از زبان همه حرف میزنم باتو
زمین مان شده ویران ازآسمان چه خبر؟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🔴 رشته توئیت مهم خانم دکتر شیخی سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس شورای اسلامی در موضوع واردات واکسن خارجی خطرناک :
1⃣ آوریل ۲۰۲۰ رویدادی توسط مکرون، بیل گیتس و دبیر کل who برای ایجاد شتاب در درمان کووید_19 برگزار شد.
2⃣ نتیجه این رویداد، ایجاد ساز و کار بین المللی واکسن به نام #کواکس زیر نظر who و بنیاد بیل گیتس شد.
3⃣ بیل گیتس: با واکسن می خواهم تا ۱۵ درصد جمعیت جهان را کاهش دهم.
4⃣ مکرون رئیس جمهور فرانسه، وارد کننده خون های آلوده و توهین به پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم و who مروج سقط جنین
5⃣ جهانپور سخنگوی سازمان غذا و دارو: ایران به عضویت اتحادیه #کواکس درآمد.
6⃣ نمکی وزیر بهداشت : تلاش برای واردات واکسن از طریق #کواکس
نشرحداکثری
#کواکس
#تحریم_ملی_کواکس
#قتل_و_عام
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#شهیدانه🍃🕊
#سردار_شهید_حاج_مهدی_زارع
زمستان سال 56 که یک خواب جمشید را به آنچه لایقش بود پیوند داد. شب از نیمه گذشته بود، جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود، صدای در حیاط اورا به خود اورد. در را که باز کرد، موجی از نور او را به عقب راند، و چشمهایش به سمت کانون نور خیره شد. از کانون نور طنین صدایی گرم ، به دلهره اش پایان داد:
«آرام باش فرزندم، من...»
خواست خودش را به زمین بیندازد تا پای آقا را ببوسد، که دست گرم آقا بر شانه هایش نشست:
« آرام باش فرزندم، من علی (ع) هستم، از امروز نام تو مهدی است. تو از سربازان اسلام خواهی بود و به زودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد.»
حیرت زده و مضطرب از خواب برخاست، خیس عرق بود. بوی عجیبی در فضای اتاق حس میکرد... از خود بیخود شده بود. صدای گریه اش همه اهل خانه را بیدار کرد و او به نام مهدی می اندیشید..
#شهدا_رایاد_کنیم_باصلوات💐🍂
#کپی_فقط_با_ذکر_صلوات ☘🌺☘
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌹امام صادق(علیه السلام):
هر کس با احمق دوستی کند، اخلاق او را به خود میگیرد.
📙امالی:۲۷۰
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها:
آن لحظهای که زن در خانه خود میماند و به امور زندگی و تربیت فرزند میپردازد، به خدا نزدیکتر است.
📗بحارالانوار، ج۴۳ ص۹۲
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#یاصاحبالزمان
بہ خوبا سَر مےزنے
مَگہ ما بَدا دِل نَداریم؟! :")😔
#اللهمعجللولیڪالفرج...
#سه_شنبههای_جمکرانی ♥️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #تشرفات #دیدار_آیت_الله_محمدتقی_بافقی_با_امام_زمان(عج) (قسمت اول) مرحوم حجه الاسلام ملا اسدالله ب
❀
#تشرفات
#دیدار_ایت_الله_محمدتقی_بافقی_ با_امام_زمان(عج)
(قسمت دوم،پایانی)
نزدیک او رفتم و او سلام کرد و فرمود:« محمدتقی آنجا جای تو نیست.»
من زیر آن درخت رفتم ،دیدم،در حریم این درخت، هوا ملایم است و کاملا میتوان با استراحت در آنجا ماند و حتی زمین زیر درخت ، خشک و بدون رطوبت است، ولی بقیه صحرا پراز برف است و سرمای کُشنده ای دارد.
به هرحال شب را خدمت حضرت ولی عصر(عج) که با قرائتی متوجه شدم او حضرت بقیه الله(عج) است بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم.
صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم ، آقا فرمودند:« هوا روشن شدبرویم»
من گفتم:«اجازه بفرمایید من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.»
حضرت فرمودند:«تو نمیتوانی با من بیایی.»
گفتم:«پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟؟»
حضرت فرمودند:«من در این سفر دوبار تو را خواهم دید و من نزد تو می ایم. بار اول قم خواهد بود و مرتبه دوم نزدیک سبزوار تورا ملاقات میکنم.»
ناگهان ان حضرت از نظرم غایب شد.
من به شوق دیدار ان حضرت، تا قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم،تا آنکه پس از چندروز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه(س) و وعده تشرف به محضر این حضرت در قم ماندم،ولی خدمت آن حضرت نرسیدم. از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متاثر بودم،تا آنکه پس از یکماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم.
همینکه شهر سبزوار از دور معلوم شد باخود گفتم:«چرا خُلف وعده شد؟! منکه در قم آن حضرت را ندیدم،این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم.»
در همین فکرها بودم،که صدای پای اسبی شنیدم،برگشتم دیدم حضرت ولی عصر(عج) سوار بر اسبی هستند و بطرف من تشریف می اورند و به مجرد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند و بمن سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.
گفتم آقا جان:«وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم،ولی موفق نشدم!»
حضرت فرمود«محمدتقی! ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو امدیم، تو از حرم عمه ام حضرت معصومه(س) بیرون آمده بودی،زنی از اهل تهران از تو مسئله ای میپرسید،تو سرت را پایین انداخته بودی و جواب اورا میدادی،من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم.»
#برگرفته از منبع گنجینه دانشمندان
پ.ن: امان از لحظه های غفلتی که مشغول گناهیم و آقا کنارمونه و بی توجهیم.😔💔
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#یابقیہ_الله_اعظـم🌱💚🌱
🌱اے آنڪه عزیـزے و مرا جانـی و جانـان
🍂صد یوسف مصرے ز غمٺ، سر بہ بیابان
🌱اے ڪـاش بـیـایـی و بـگویـند ڪـه آمد
🍂بر مصـر وجـود من قـحطـی زده، باران
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج_الساعة
#سه_شنبه_جمکرانی💚
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#منبر_مجازی
#استاد_فاطمی_نیا
خدا چند گناه را به سختي مي بخشد كه يكي از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر(علیه السلام) است که حضرت میفرمایند : کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند!
فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو مي برده اند!
اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
📡 دلسوزیهای ماهواره ای
❓ اونایی که توی خونه شون ماهواره ای دارن می دونن جواب این سوالا چیه؟
1️⃣ کشورهای غربی برای مردم کدوم کشور اینقدر شبکه رایگان ماهواره ای راه انداخته اند که برای ایرانی ها راه انداخته اند؟!
2️⃣ چرا کشورهای غربی از بین این همه آدم توی دنیا، تصمیم گرفته اند برای ایرانی ها دلسوزی بکنند؟!
3️⃣ واقعا این کشورهایی که اینقدر ایرانی ها رو تحریم می کنند، چی شده که اینجا حاضر شدن این همه هزینه بکنند و شبکه های فارسی زبان و برنامه های به ظاهر سرگرم کننده برای ایرانی ها درست کنند ؟!
4️⃣ بنظر شما این شبکه های فارسی زبان قراره چه دستاورد با ارزشی برای اونها داشته باشه که اینقدر دارن براش هزینه می کنند؟!
5️⃣ این ها همونهایی نیستن که 8 سال همه جوره از صدام حمایت کردند تا ایران رو نابود کنه!! یعنی حالا قصدشون غیر از نابود کردن ایران و ایرانیه؟!
6️⃣ چرا BBC با فروش حق اشتراک برنامه هاش، از مردم کشور خودش پول میگیره اما بصورت کاملا مجانی در خدمت ایرانی هاست؟!
⁉️بهتر نیست در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنیم؟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷پیامبر اسلام(ص):
من در میان شما دو امانت گرانبها میگذارم یکی کتاب خدا قرآن و دیگری عترتم اهل بیت را، تا وقتی که از این دو تمسک جویید هرگز گمراه نخواهید شد و این دو یادگار من هیچ گاه از هم جدا نمیشوند.
(حدیث مشهور ثقلین)
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_شانزدهم امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به د
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_هفدهم
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونه ام رو نوازش میکرد. نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت.
گاهی خیلی هم خوب بودچون میتونست حرارت درونیم رو کم کنه
حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بود ، که حتی فکر کردن به
امیرعلی هم من رو بی تاب و دلتنگ می کنه.
چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد !
سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود، و محسنی که شبیه مامان!
_شما دوتا دیگه کجا ؟
محمد ابرو انداخت بالا:
_خونه عمه، مشکلیه؟؟
چشمهام رو ریز کردم:
_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟؟
محسن باصدای لوسی گفت:
_وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد!
صورتم و جمع کردم:
_بی مزه ها.
بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد
بازم با اعتراض گفتم:
_ باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه!
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد، با یک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش:
_ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟!
محمد پوفی کرد:
_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه.
محسن هم دهنش رو کج کرد:
_اه اه دختر خودشیرین!
بابا به جای من چشم غره ای به هردو شون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد.
رفتم تا صندلی جلو بشینم کناربابا، دختر بودم خب یکی یکدونه بابا!
_آی خانوم خوشکله، مامان هم داره میادها !
گیج به محسن نگاه کردم:
_مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود:
_بله مامان،دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور.
آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن.چه
خوب شد عروسش کردن نه محسن؟؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه:
_آره والا دعاش رو باید به جون امیر
علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد.
با اعتراض و لوس گفتم:
_بابااااا
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد:
_صددفعه گفتم نزنین این حرفها رو. دخترمم اذیت نکنین!!!
لحن تند مامان هم روشون تاثیری نکرد و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند.
**
عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد:
_واا چه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه!
_بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو.
کیفم زدم به بازوش:
_حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر
سخنرانی کنی!
عطیه بازوش رو ماساژ داد:
_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو.
شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن!
ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا شدم و نیامدم دیدن عطیه!
شیطنتم خوابید:
_جدی؟؟نمی دونستم.!
لبخند دندون نمایی زد:
_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟!
خنده ام گرفت از لحن بامزه اش، و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:
_نه بابا! من؟!
صدای پر خنده اش رو شنیدم:
_آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخمهاش از صدتا کتک بدتره!
با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره
و این روزها فقط شده سهم من..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄