🥀 امام زمان (عج) 🥀
❀ #رهبرانه آمدےجانمبہقربانتولیکنبےعصا🌱 تاکہباشدخطبطلانبرتمامِیاوهها... " اللّهم احفظ
عصا سلاح کلیم است نی سلاح علی🧡
علی به وقت حوادث، عصا نمیخواهد☝️
{ #مااهلتوایم،هرکهتورادوستنداردبجهنم😏👌}
#سیدعلی😍
#حضرت_آقا ❤️
#امام_خامنه_ای🌺
🌹امام علی(علیه السلام):
آنکه در گناهی بسیار اندیشه کند،
این کار او را به گناه میکشاند.
📙غررالحکم ح۸۵۶۱
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❀ #تشرفات #کشیکچی_باربر_یار_امام_زمان(عج) قسمت سوم در آن حال، ایشان در برابرم ایستاده ، فرمودند;«
❀
#تشرفات
#کشیکچی_باربر_یار_امام_زمان(عج)
قسمت_چهارم
مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرت، اورا جستجو میکردم. پس از پایان مناسک حج در وعده گاه خویش حاضرشدم و درساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که به سویم آمد و پس از سلام و مصاحفه، به همان کیفیت قبل ودر مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت، از شدت هیبت و عظمت او جرات سوال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت:« از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید برایم انجام دهی» این را گفت و از من جدا شد.
روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه اسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ناگاه هالو، همان شخص با کرامت و والا مقام را دیدم و با همات لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم از جای برخیزم و اورا تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شدو از من خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده نگه دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن نزد من آمد و آهسته گفت:« آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دوساعت مانده به ظهربیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم»
آنگاه ادرس منزلش را داد و تاکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم نه دیرتر و نه زودتر.
تا پنج شنبه موعود برسد. چن روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت ومن دیگر او را در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده اخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری میکردم تا دیدارمان تازه شود و من از احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخرع آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همان دیروز بود.
صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان گفتگو کنم. به ادرسی که گفته بود رفتم اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی که وعده کرده بودیم منزلش را یافتم.
میرزا حبیب در حالی که به شدت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:
ادامه دارد...
منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
چشمان خود را [از حرام] فرو گیرید تا عجایب و شگفتی ها ببینید !
📗 بحارالانوار،ج ۱۰۱ ص۴۱
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
مطلع مهر.pdf
5.6M
📕کتاب #مطلع_مهر (راهکارهای جامع و کاربردی برای #انتخاب_همسر)
✍️ تألیف امیرحسین بانکی پور فرد
#ازدواج #انتخاب_همسر #آموزش_قبل_از_ازدواج #PME
@emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
#استوری 💔
#شبجمعه
حسینجاانم🌱
ازحالمخودتخبرداری
میدونیچقدردوستدارم...🌱❣
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر شب جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور امام زمان(عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم.
هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا ۱۰۳۷ نفر شرکت کردند و حدود ۶۴۶ هزار صلوات فرستاده شد.
طبق بیانات بزرگان دین ، صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد.
ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثوابها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهرهمند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم.
علاوه بر نیت های گفته شده در ختم صلوات این نیت را هم به آن اضافه کنیم:
نصرت و عافیت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام
برای شرکت در این ختم صلوات یکی از گزینههای موجود در پُست بعدی را انتخاب کنید
EitaaBot.ir/poll/xgw?eitaafly
📣توجه توجه📣
سلام عزیز دلای امام زمانی❤️
مسابقه داریم،چه مسابقه ای😄😄
با جوایز خوب🎁
۳۰ آذر مصادف شده با میلاد نماد صبر و استقامت🌹 حضرت زینب(س)🌹،بله عمه گرامی امام زمان(عج)
حالا ما به خاطر این روز فرخنده🎊🎉 یه مسابقه چند سوالی ترتیب دادیم،و عزیزان میتونن به سوالا پاسخ درستو بدن و برای ما ارسال کنند
تا به نفرات انتخاب شده 🎁جوایز زیر تقدیم بشه
🔻نفر اول ۲۰هزار تومان
🔻نفردوم ۱۵هزار تومان
🔻نفرسوم ۱۰هزار تومان
پایان مسابقه تاپایان روز ۳۰آذر
جواب سوالارو به صورت زیر تویه پیام به همراه مشخصات ارسال کنید
۱-الف
۲-ج
۳-د
و......
ارسال جواب به آیدی زیر
@Khademalmahdii
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_چهارم کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تا
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_و_پنجم
امیرعلی راست میگفت، محیط دانشگاه فرق داشت، سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای دخترونه ای که توی مدرسه بود.
اینجا باید خانوم میبودی،وقتی هم که خانوم باشی دیگه هرنگاهی هرز نمیره روت !
باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جاخوش
کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی،امشب بتونم ببینمش.
به هوای این تاریکی شب و کلاسی که اینموقع تموم میشد!
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین.
معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود!
روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم:
_سلام
چشمهاش بازشدو لبخندی زد:
_سلام،کلاس خوب بود؟
با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم:
_ای بدنبود.
نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد:
_کلاست خیلی دیر تموم میشه، نباید همچین رو برمیداشتی که به شب بخوری دختر!
خوشحال شدم از حرفش،این یعنی دلنگرانم بود دیگه.!
_منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه.
_راست می گی حواسم نبود!
_البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام...
بعد هم مغموم گفتم:
_اگه به من بود همه کلاسای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم.
خندید:
_اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری!
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم:
_بهتر،مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد!
انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم:
_راستی امیرعلی ممنون که اومدی!
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم;
_خب چیه ؟!
با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد.بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی!
با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم:
_ممنون نمیای خونه؟
کمی روی صندلیش چرخید روبه من:
_نه ممنون سلام برسون.
دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد،اعتراض آمیز گفتم:
_ امیرعلیییی!
_ببین محیا چیزه...
چشمهام و ریز کردم:
_چیزه...!؟
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد:
_عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دستهام..
.
نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید:
_دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه!
شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم:
_من فرق میکنم امیرعلی. عیب نداره سیاه بشه.ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره!
بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد. دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم، سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیر علی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من!
با لحن بچگانه ای گفتم:
_ حالا اینم تنبیهت آقا،حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری.
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید،به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد:
_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟!
مثل بچه های تخس گفتم:
_خوب کردم!
یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت.دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین:
_سلام برسون به همه. از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن!
کشیده و مهربون گفت:
_چشم بزرگیتون رومیرسونم!
خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم...
_محیا... محیا...
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین:
_جونم؟؟
بازهم بی هوا گفته بودم انگار، امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت !
منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید:
_حالا یک یک شدیم برو توخونه سرده.
لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو.
اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی:
_ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :
_خیلی دوستت دارم...
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_پنجم امیرعلی راست میگفت، محیط دانشگاه فرق داشت، سلب میشد
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_و_ششم
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم. عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد!
به خودش اومدو بین موهاش دست کشید، دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید:
_برو محیا،هوا سرده!
دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم،با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی
تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار.
در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد،من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم.
,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهربودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت!
****
احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام!
_آره اینجاست همدم خانوم،نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سالم برسونین!
تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم:
_سلام عمه جون.
_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟،
_شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام!
_دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن، من که باور نمی کنم می خونده باشه.
خندیدم:
_چرا عمه می خونه من مطمئنم!
عمه هم خندید:
_شام بیا پیش ما، امشب امیرمحمدم میاد.
احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها!
تعارف زدم با شیطنت:
_مزاحم نمیشم!
خندید:
_لوس نکن خودت رو، تو از کی تعارفی شدی ؟
من هم خندیدم:
_چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل
این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله!
مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد!
_امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت.
_نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون، اون عطیه که فعلا خودشه و کتابهاش!
عمه با لذت گفت:
_ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت...
_چشششم.
_ قربونت عزیزم کاری نداری؟
_سلا برسونین خداحافظ!
با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش...از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان!
****
پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد!
_باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟؟
نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد:
_دخترم یک پا کدبانو هست!
برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد،آروم زدم پشت دستش:
_یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم!
اخمی کرد:
_خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی!
عمه زیر برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد:
_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کارمیکنه توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن!
خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد:
_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من!
گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم:
_حسووود
پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت:
_ چه خبره مامان دومدل خورشت،کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو!
عمه گره روسریش رو مرتب کرد:
_نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه،میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش!
لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست
خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم !
با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد. با اخم به من نگاه کرد که لب زدم:
_قیافتو اونجور نکن،!
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم.
بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم...
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ #استوری 🦋
#رزق_شب_جمعه 🌿🍃
چشماتُ ببند..
خیال کن الان کربلایی..😔🙏
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#شبتون_کربلایی🌙💛
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_345554935284237547.mp3
28.82M
#دعای_ندبه
🌸در زمان غیبت، خواندن این دعا از
#وظایف_منتظران امام عصر (عج) است.🌸
باصدای : #سید_رضا_نریمانی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❀ 🥀بسَمِاللهِقاصِمالجّبارین🥀 🌱بنامدرهمشڪنندهسرڪشان🌱 سلام به تک تک عزیزان همیشه همراه✋براتون
❀
#دلنوشته_ای_برای_سردار 💔
سلام سردار دلها من دانش آموز کلاس سوم هستم دوست داشتم شما را ببینم اما حیف که نمیشود چون آدم های ظالم و ستمگر شما را به شهادت رسانده اند و شما الان پیش خدای مهربان هستید
سردار دلها از شما ممنونم که سالهای زیادی از کشور ما ایران مراقبت کردید و اجازه ندادید دست دشمنی به کشور ما برسد.
کاش بودید و باز هم به کشور ما کمک میکردید تا کشورمان زیبا و زیباتر میشد
و دست هیچ ظالمی به کشور ما نمیرسید. خیلی دوستتان دارم ❤️❤️و همیشه در قلب من میمانید و بهترین سردار برای من هستید
روحتان شاد
#ريحانهصفری🌹
#منتظردلنوشتههایبعدیشماهستیم
@Eeshgh_313
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#مهدویت
يکي آرام مي آيد
نگاهش خيس عرفان است
قدم هايش پر از معناست
دلش از جنس باران است
کسي فانوس بر دستش
بسان نور مي آيد
اميد قلب ما روزي ز راه دور مي آيد.❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌹امام على (علیه السلام):
دل بستگى به دنيا، عقل را فاسد مى كند، قلب را از شنيدن حكمت ناتوان مى سازد و باعث عذاب دردناك مى شود.
📙مستدرک الوسایل ج۱۲ ص۴۱
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄