#روانشناسی
وقتی عصبانی هستید 😡
🚶♂ راه بروید....
✅ قدم زدن بهترین وسیله برای رهایی
سریع از عصبانیت است.
👌با حرکت، هورمون استرس کاهش
می یابد و در بدن "اندورفین"
«هورمون شادی»😍
آزاد میشود.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈وقتی پدر و مادر خیالشون جمع میشه که دیگه دخترشون را شوهر دادند و یک نفر کنار دختر شونه که همه جوره حواسش بهش هست،
دیگه نگران نیستند ...🙄😂
حالا وضعیت دخترشون در کنار کسی که قول داده همه جوره مواظبش باشه😱😅👆👆
⬅️ قابل توجه والدینی که میگن هیجانات بچه مون بالاست، زود ازدواج کنه، سر به راه بشه🧐
#طنز_روانشناسی
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
دستت راکه میگیرم🌸
می دانم خاص تر از تو دست هاي تو دستی نیست !🌸
میدانم ماندنی تراز نگاه تو چشمی نیست
برای خنـده هایم می خندي
برای گریه هایم شانه میشوی
همیشه
دوستت خواهم داشت🌹
#دلبرانه❤️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
اورژانـس مـشاوره خـانواده
دستت راکه میگیرم🌸 می دانم خاص تر از تو دست هاي تو دستی نیست !🌸 میدانم ماندنی تراز نگاه تو چشمی نیست
#پیام_مشاور 👇👇👇
اینم از پیام دلبرانه ی❤️ امروزمون
✅جهت ارسال برای همسر
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
سلام خانم صادقی عزیز
تشکر بابت کانال پرانرژی تون
این پیام های دلبرانه چقدر خوبه
ولی من هم دیروز، هم امروز فرستادم برا شوهرم اصلا هیچی احساس از خودش نشون نداده فقط تا میبینه میخنده
اما بازم خوبه 💥😜🙈😂😂
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
اورژانـس مـشاوره خـانواده
سلام خانم صادقی عزیز تشکر بابت کانال پرانرژی تون این پیام های دلبرانه چقدر خوبه ولی من هم دیروز،
#پیام_ادمین
گر صبر کنی، ز غوره حلوا سازی
صبر کن عزیزم، به همین منوال ادامه بدید، قطعا نتیجه می گیرید. 😉❤️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
↴#آقایان_بخوانند 👇
حتما خانمتان🧕
قبلا به شما گفته:
🌸 بگو دوستم داری🌸
امیدواریم از آن دسته مردها نباشید
که در جواب میگویید:
“باز چی میخوای ⁉️
سلام گرگ بی طمع نیست❗️
“دوسم داری❓
یاد دادهات بیفت‼️
هر اتفاقی بین شما افتاده باشد
وقتی این ✨جمله ارزشمند ✨را میشنوید 👇
❌نباید عکسالعمل منفی نشان دهید.
👈 گاهی خودتان از خانمتان بخواهید
این جمله را برایتان تکرار کند.
✅ این نشان میدهد ، چقدر برای دوست داشته شدن توسط او تشنه هستید و همین انگیزه #عشق و #محبت را بین شما بیشتر میکند.
#همسرداری
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
✨شب
💫با جادوی پر رمـز و رازش
✨ستارگان درخشانش
💫مـاہ تـابانش
✨از راہ رسید
💫تا آرامش و عشق را
✨هدیه کند بر جسم و جان شما❤️
همراهان جان، شبتون نیلوفری 🥰
#شب_بخیر
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
سلا🖐م
همراهان بی نظیر 🥰
صبح تون بخیر ☕️
🌸 امیدوارم یک نگاهِ خدا
یک دستِ مهربان
🌸 یک دعای خیـر
مسیر امروزتون رو هموار کنه
🌸 تا خوشبختی مثل پیچک
بپیچه به زندگیتون...
#صبح_بخیر
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
#داستانک
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری .
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید!
و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جای گرفت.
استاد ۵۰ سالهمان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بیاندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
🔸من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم… اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم . . . . استاد حالا خودش هم گریه می کنه . . . .
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی ذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم! نوه هامون تو تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما . . . . .
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند. بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زهوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
گفت: باز کن می فهمی.
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیه؟
گفت:از مرکز اومده؛ در این چند ماه که این جا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
راستش نمی دونستم که این چه معنایی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیره و خبرش را به من می دهد. روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم. درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده، صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم. اما برای دادنش یه شرط دارم . . . .
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده داره!
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
“به آقای مدیر گفتم:
👌 هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”
#داستانک
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
کسی که تو را نصیحت میکند
لزوما خود کامل نیست‼️
اما ممکن است
همان چیزی را به تو بدهد
که بدنبالش هستی 👌
#انگیزشی
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚
❌❌❌سلام خانم صادقی عزیز،؛ بچه ها سوال میپرسن در مواقعیکه دیگران درجمع درمورد طرز لباس پوشیدن یا هر چیزی ک جز شخصیت خودمونه تحقیروتوهین میکنن چ جوابی بدهیم تا هم طرف خجالت بکشه و بی احترامی نشه؟
مثلا کودک یابزرگسالی ک لباسی رو که خودش دوستشداره پوشیده اما ی شخص بی شخصیت به او میگوید ک مثلا مثل لر یا... شدی بااین لباس..اونم تو جمع که باعث میشه تحقیر بشه بخصوص بچه ای ۷ساله ب بالا ک بهش این توهین شده
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚