eitaa logo
💜انتظار فرج💜
86 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
315 ویدیو
12 فایل
گنـاه‌یعنـی : انا لـا منتظر‌ المـہـدی :)همینقـدر صریـح 💔 ˢⁱⁿ ᵐᵉᵃⁿˢ ⁱ ᵃᵐ ⁿᵒᵗ ʷᵃⁱᵗⁱⁿᵍ ᶠᵒʳ ᵐᵃʰᵈⁱ(ᵃˢ) ˢᵒ ᵉˣᵖˡⁱᶜⁱᵗ شرایطمون😌↓ @sharayet_en_t_zar خادمان🖇↓ @zohurenazdik @bia_gol_e_zahra «ناشناس»↓ payamenashenas.ir/Entezar_faraj متحد: @zivaralatarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
رو‌حرفت‌حساب‌کردماااا :) میدونم رو قولت‌هستی خداے‌مهربونم❤️🌿 J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
💔🚶‍♂ حواسمون باشه داریم زیرآبِ کی رو میزنیم و پشت سر کی غیبت می کنیم .. هروقت خواستیم غیبت کنیم بگیم دارم پشت سر‌ بنده‌یِ خدا غیبت میکنما..! J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
|💛| | بانوے من؛ جنگ تفنگها وتانڪها سالهاست تمام شدہ ولے وصیت شهدا بہ حجاب وچفیہ رهبرے داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•♥️•| ‌ J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
و حکایت دستهایش...🥀🥀 ⭕️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید: 🔺سردار حاج حسبن کاجی می گوید: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🔺در وصیت‌نامه نوشته بود : 👈من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم... 👈پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... 👈من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم و جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند. 👈بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. 👈این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. 👈به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و... 🔺بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.💔 🍃 J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
『🌿』 •[یک عذاب هست در ، که را می آورند، جلوی می نشانند و فقط... به انگشتان دستت زُل می زنی...]• J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
جهاد پایان ندارد!✨ J̺͆σ̺͆ί̺͆η̺͆⇘ ╔╦═• ✠•❀•✠ •═╦╗ @En_t_e_zar ╚╩═• ✠•❀•✠ •═╩╝
دوستان ان شاءالله عصر،پارت های بعدی رمان✋🏻🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم: "مگه چي شده؟"🧐 كمي مكث كرد و گفت🗣: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول 💵مي داد به يكي از شاگرداش 👦كه هر روز زنگ اول براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و گرسنه ميان سر كلاس🏫 ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه." ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم : "نظم مدرسه 🏫، ما رو به هم ريختي " درصورتی که هیچ مشكلي براي نظم مدرسه 🏫 پيش نيومده بود . بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم : "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا بكني آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون تعريف مي كنن . ايشون در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده بود كه حتي من هم خبر نداشتم" . روز بعد با ابراهيم صحبت كردم🗣 و حرفاي مدير مدرسه رو بهش گفتم🏫 ، اما فايده اي نداشت . چون وقتش رو جائي ديگه پر كرده بود . اما در دبيرستان ابوريحان، ابراهيم نه تنها معلم ورزش، بلكه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود . بچه ها هم كه از پهلواني ها و قهرماني هاي معلم خودشان شنيده بودن، شيفته او بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه هاي انقلابی به ظاهرشان اهميت نمي دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه مي آمد ...🤵
چهره اي زيبا و نوراني، كلامي گيرا 🗣و رفتاري صحيح ، از او معلمي كامل ساخته بود . در كلاسداري بسيار قوي بود، به موقع مي خنديد😊 و به موقع جذبه داشت. زنگهاي تفريح 🔔 را به حياط مدرسه🏫 مي آمد واكثر بچه ها دور آقاي هادي جمع مي شدند . اولين نفر به مدرسه 🏫 مي آمد و آخرين نفر خارج مي شد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود .👦 در آن زمان كه جريانات سياسي خيلي فعال شده بود . ابراهيم بهترين محل رو براي خدمت به انقلاب انتخاب كرده بود . فراموش نمي كنم، تعدادي از بچه ها كه تحت تاثير گروه هاي سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد🕌 و يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ راه انداخت، آن شب همه سوالات بچه ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود .🕑 سال 58آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد . هر چندكه سال اول و آخر تدريس او بود . اول - سال تحصيلي 59 مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود . درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه ، 🏫 فعاليت در كميته، ورزش باستاني وكشتي،🤼 مسجد و مداحي در هیئت🕌 و حضور در بسياري از برنامه هاي انقلابی و...كه براي انجام آنها به چند نفر احتياج است....
شكستن نفس حسین الله كرم،اكبر نوجوان ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زماني كه خيلي بين بچه ها مطرح بود . يكبار در تهران باران شديدي 🌧باريده بود و خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود . چند نفر از پيرمردهائي👴 كه مي خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند . همان موقع ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول كردن پيرمردها👴، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد. ❤️.... **** ‌‌ **** زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود .يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم 😳 .دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها را روي زمين گذاشت.وقتي كار تحويل اجناس تمام شد ،من كه اون رو از دور نگاه 👀مي كردم جلو رفتم. سلام✋🏻 كردم و گفتم: "آقا ابرام براي شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما 🙁!" نگاهي به من كرد و گفت: "كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره."🙂 گفتم : "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند " .😕 ابراهيم هم خنديد 😄وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم" .😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا