eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. همینطوری که قدم میزدم که یهو چشم افتاد به سنگهایی که کنار درخت بود..بدون فکر یکیشو برداشتم و زدم به شیشه ی در ورودی….تا شیشه شکست و ریخت منو حسین فرار کردیم و یه کم دورتر پشت درختها قایم شدیم..از همونجا دیدیم که پدر و برادرای هما پا برهنه و پریشون اومدند بیرون و اطراف رو نگاه کردند…وقتی چیزی دستگیرشون نشد شیشه هارو جمع کردند و برداشتند داخل…من که حس کردم تا حدودی کاری که کردم جواب داده و مجلس رو یه کم بهم زدم خوشحال شدم و اینبار سنگ بزرگتری برداشتم و به اون یکی شیشه زدم و با سرعت برگشتم پشت درختها..ین بار مهمونا هم ریختند توی کوچه…شنیدم که یه اقای مسن تر که معلوم بود پدر دوماده گفت:معلوم نیست اینجا چه خبره؟؟؟نکنه این خونه جن داره یا طلسم شده است؟؟خانواده ی هما گفتند:این حرفها چیه؟؟جن کجا بود؟پدر دوماد به پسرش گفت:پسر!!شاید دخترشون جنی باشه!!دوماد گفت:جنی یعنی چی؟پدرش گفت:یعنی یه جن خاطرخواه دختره هست…….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. پدر و دوماد باهم حرف میزدند و خانواده ی هما هم وسط حرفشون میپریدند و از دخترشون دفاع میکردند ولی انگار موفق به قانع کردن اونا نمیشدند…پدر دومادبه بابای هما گفت:پس کی داره اذیت میکنه؟؟حتما جن ها هستند که ازار و اذیت میکنند تا خواستگار دختر رو بپرونند….مادر هما گفت:اقا این وصله ها به دختر من نمیچسبه….پدر دوماد گفت:خانم….این وسط یه خبری هست که مدام شیشه خرد میشه…..اگه دخترت جنی باشه وای به روزی که وصلت صورت بگیر،،دیگه نمیزارند آب خوش از گلوی کسی پایین بره…دو خانواده توی کوچه و جلوی در داشتند بحث میکردند که پدر دوماد دستشو بلند کرد و رو به آسمون گفت:خدایا شکرت که قبل از عقد متوجه ی این موضوع شدیم وگرنه پسرم بدبخت میشد….بعداز این دعا رو کرد به پسرش و خانواده اش و ادامه داد:بهتره برگردیم…..بریم که این خانواده و دختر به درد ما نمیخوره……زودتر بریم تا یه سنگ هم روی سر ما نزدند….خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر میشدند من خوشحال تر….بشکن میزدم و از خوشحالی بالا و‌ پایین میپریدم…توی دلم گفتم:شما فکر کنید هما جنی هست….وقتی مال خودم شد متوجه میشید که همش خرافاته……البته خرافات شما اینجا به نفع من شد…بعدش حسین رو بغل کردم و از خوشحالی بوسیدمش….حسین جای بوس منو با دستش پاک کرد و گفت:خب حالا…!!!نمیخواهد اینقدر احساساتی بشی…..زود برگردیم خونه .رسیدی خونتون با خانواده همین امشب در مورد هما حرف بزن تا یه خواستگار دیگه براش نیومده….گفتم:حق با توعه….زودتر باید دست به کار بشم…راه افتادیم سمت خونه..اما اون شب نتونستم حرف بزنم چون مامان خواب بود..فردا بعداز اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه رفتم سراغ مامان…….اون روز به مامان که داشت کنار تنور نون میپخت گفتم:مامان!!!یادته یه قولی بهم داده بودی؟؟الان میخواهم بهش عمل کنی…مامان با تعجب سرشو بلند کرد و با خستگی که توی صداش موج میزد گفت:چه قولی مادر؟؟؟من که چیزی یادم نمیاد…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. به مامان حق دادم که چیزی یادش نباشه چون ۲-۳سال از اون حرف گذشته بود و مامان بین این همه کار و مشغله باید هم فراموش میکرد…بدون مقدمه و حاشیه چینی گفتم:مامان !!من زن میخواهم.(با همین کلمات و همین جمله)…مامان که متعجب دهنش باز مونده بود روشو برگردوند و نونهارو از تنور در اورد و همزمان گفت:زن میخواهی؟؟؟چقدر بی حیا!!!زن بگیری که چی؟؟گفتم:میخواهم مستقل زندگی کنم….مامان گفت:که چی بشه؟؟بخدا توی زندگی متاهلی هم خبری نیست.فقط مسئولیته…مسئولیت و مسئولیت.والسلام…گفتم:باشه خب….منم میخواهم برم زیر بار مسئولیت…..چطور همه ازدواج میکنند خوبه اما نوبت من که میشه زندگی متاهلی هیچی نیست…؟؟مامان یه کم چهره ی مهربونی به خودش گرفت و‌گفت:باشه…..باور کن بیشتر عمرتو کنار زنت میگذرونی نگران نباش.اگه زن میخواهی عیبی نداره…من حرفی ندارم اما باید به بابات بگم چون خرج و مخارجش پای اونه…تا اینو شنیدم با ذوق دستمو انداختم دور گردنش و سرشو بوسیدم و گفتم:نوکرتم مامان… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. از اون روز همش منتظر جواب مامان بودم اما خبری نبود…تا اینکه ۲-۳روز بعد که توی حیاط جلوی افتاب نشسته بودم و با بره ی تازه متولد شده بازی میکردم بابام صدام کرد و گفت:توحید!باباجان!بیا کارت دارم…حدس زدم که کارش در مورد ازدواجه چون هیچ وقت بابا با این لحن صدام نمیکرد….خوشحال رفتم کنارش و گفتم:بابا!!کاری داشتی که صدام کردی؟بابا با مهربونی نگاهم کرد و گفت:شنیدم تصمیماتی داری و میخواهی مستقل بشی….انگار دختری رو هم خودت انتخاب کردی …با این‌حرفش عرق شرم و‌خجالت روی پیشونیم نشست و سرمو انداختم پایین….بابا ادامه داد:حالا این دختر کی هست؟؟با من من گفتم:دختر مش قدرت ،…همون محله ی پایین دست خونه دارندبابا گفت:میشناسم…..اتفاقا خانواده ی خیلی خوب و آبرو داری هستند…ولی مگه مش قدرت دختر دم بخت داره؟؟من که دختر بزرگی توی اون خونه ندیدم…..خوشحال گفتم:از بس دخترش آفتاب و مهتاب ندیده است……همش توی خونه است چون خیلی با وقار و سنگینه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. باباگفت:انگارخیلی خوب میشناسیش.سرمو انداختم پایین و گفتم:اره.آخه چندوقته که زیر نظرش دارم…باباگفت:نمیخواهد اینقدر معذب باشی پسرجان…اتفاقا کار خوبی کردی زیرنظر گرفتیش….صحبت یه عمر زندگیه الکی که نیست…با حرفهای بابا از استرسم کم شد و راحت تر حرفهامو زدم…اون روز برای اولین بار با بابا کلی از زندگی و تصمیماتم و اینده گفتم وحرف زدیم.در نهایت بابا قول داد در اولین فرصت با مش قدرت حرف بزنه و قرار خواستگاری بزاره……خیلی خوشحال بودم و روز شماری میکردم تا روز خواستگاری برسه….تقریبا یک هفته ایی گذشت تا یه روز بابا از بیرون اومد خونه و گفت:توحید!!!لباسهاتو آماده کردی؟؟با تعجب گفتم:چه لباسهایی؟باباگفت:مگه نمیخواهی بری خواستگاری؟؟با مش قدرت حرف زدم و قرار شد آخر هفته بریم خونشون…با این حرفش تا پهنای صورتم لبخند زدم و گفتم:چشم بابا.!!بابا گفت:به مادرت هم بگو همه چی رو آماده کنه و به خواهر و برادرات هم خبر بده ….همگی باهم میریم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بودند…دو تا خواهرای کوچیکم هم از دنیای بچگی فاصله گرفته بودند و کم کم قاطی بزرگترا میشدند…سریع دویدم آشپزخونه …مامان مشغول غذا درست کردن بود،، با ذوق و خوشحالی به مامان گفتم:مامان !مامان!…بابا گفت برای اخر هفته به همه بگو‌آماده باشند و اینجا جمع شند…مامان بدون اینکه احساساتی نشون بده انگار که از قضیه خبر داشته باشه گفت:خیر باشه!؟ان شالله خبریه؟؟خواستم کمی شیطنت کنم پس گفتم:خبر که اره…خواستگاری دختر همسایه است…مامان باز خودشو زد به کوچه ی علی چپ و گفت:خب!!دختر همسایه به ما چه ربطی داره؟؟با خنده گفتم:آخه خواستگار ماییم،،بالاخره مامان خنده اش گرفت و جارو رو برداشت و اروم زد روی دستم و در حالیکه نمیتونست خنده اشو کنترل کنه با اخم ریزی گفت:مگه من مسخره ی توام پسر جان…گفتم:من غلط کنم تورو مسخره کنم….شوخی کردم وگرنه شما تاج سر مایی….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. خلاصه همه اماده شدیم برای آخر هفته.دل توی دلم نبود،یه لباس خوشگل و تمیز اماده کردم برای روز خواستگاری…خیلی زود اخر هفته رسید و لباسهامو پوشیدم…همگی آماده شدیم.لحظه ی آخر مامان از صندوق یه چادر نو و سبز رنگی رو در اورد و به کمرش بست…یه روسری تبرک شده ی کربلا که همسایه براش سوغات اورده بود رو هم سر کرد…یه بقچه هم از نون محلیها که خودش میپخت بست و زیر بغلش زد…همگی آماده شدیم و بسمت خونه ی هما راه افتادیم…خانمها چون بار شیشه داشتند اروم ازوم میومدند و بقیه هم دور اونا حلقه مانند حرکت میکردند چون معتقد بودند خانم باردار نباید شب بیرون بره…بقدری خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم،.یه چشم بهم زدن دیدم توی کوچه ی مش قدرت اینا هستیم.من زودتر رسیدم…کنار دیوار ایستادم تا بقیه هم برسند…وقتی همگی جمع شدیم با کوبه ی در به در کوبیدم…مش قدرت با صدای بلند از داخل حیاط گفت:بفرمایید.بفرمایید..خوش اومدید…..خوب حس کردم که مش قدرت توی حیاط منتظر ما بود چون هنوز کوبه به در نخورده بود گفت بفرمایید….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. با خودم گفتم:اینا از من بیشتر عجله دارند.حتما به خاطر اتفاقی که سر خواستگار قبلی پیش اورده بودم میترسند دوباره اون اتاق بیفته و جن سر برسه…البته شنیده بودم که یه عده بعداز اون اتفاق به هما دختر جنی میگفتند.من از این حرف و‌حدیث خوشحال بودم چون کسی جرأت نمیکرد برای خواستگاری پا پیش بزاره و این به نفع من بود،داخل خونه شدیم و خدارو شکر خواستگاری به خوبی برگزار شد…..هما خواستگار زیاد داشت چون خانواده ی خیلی خوبی بودند و مش قدرت رو همه میشناختند و حتی توی خیلی از مسائل باهاش مشورت میکردند اما کار اون شب من باعث شده بود مردم فکر کنند بیچاره هما جنی هست ……مادرش نگران بود که دخترش روی دستشون بمونه برای همین وقتی بابا راجع خواستگاری با مش قدرت حرف زده بود خیلی زود و خوشحال استقبال کرده بود…خلاصه خواستگاری ما بخوبی انجام شد و من از خوشحالی پدر و مادر هما مطمئن بودم که جوابشون مثبته مخصوصا که بابا رو خوب میشناختند و احترام خاصی بهش قائل بودند…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. هیچ وقت تاریخ و روز عقدمونو فراموش نمیکنم….اول تیر ماه سال۶۳ توی خونه ی پدر هما مراسم برگزار شد…وقتی عاقد خطبه رو خوند و هما با ناز بله رو گفت احساس کردم خوشبخترین مرد روی زمین هستم و دیگه از خدا هیچی نمیخواهم….عاقد که رفت کل دختر و پسرای فامیل ریختند وسط و خوشحالی کردند و رقصیدند…من کنار هما حس قدرت میکردم و از اینکه تونسته بودم هما رو مال خودم کنم غرور خاصی داشتم،خیلی زود غروب شد و مهمونا کم کم رفتند.خانواده ی من هم خداحافظی کردند و رفتند آخه رسم ما این بود که دوماد روز عقد خونه ی پدر عروس بمونه برای همین بابا بهم چشمک زد و گفت :تو بمون!!ما رفتیم…با باز و بسته کردن چشمهام حرف بابا رو تایید کردم و موندم کنار هما…حس راحتی نداشتم آخه هنوز خونه ی مش قدرت کلی از فامیلاشون بودند و قرار بود شام بمونند…اون لحظه خیلی معذب شدم و توی اون جمع حس غریبی کردم…هما هم چون خجالت میکشید از کنارم بلند شد و رفت کنار خانمها و من تنها و غریب یه گوشه موندم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. آخر شب دیدم خاله ها ی هما با مامانش منو نگاه میکنند و درگوشی حرف میزنند،با خودم گفتم:یعنی چی میگند؟؟؟نکنه حرف و‌حدیثی در اومده؟؟یهو مادر هما بلند شد و رفت داخل یکی از اتاقها…از لای در دیدم که یه رختخوابی رو اونجا پهن کرد….یه بالشت و لحاف با روکش مخمل قرمز هم گذاشت….مونده بودم چرا یه دست رختخواب پهن کرده؟؟یعنی کی میخواهد اونجا بخوابه….توی همین فکرا بودم که مادر هما بسمتم اومد و گفت:پسرم!!جای خوابتو اماده کردم ،،میتونی بری اونجا استراحت کنی…به اتاق رفتم و بی حال و بی حوصله کت و شلوارمو دراوردم و لباس راحتی که اونجا برام گذاشته بودند رو پوشیدم و خیره شدم به رختخواب پهن شده….همینطور که گوشه ی اتاق نشسته بودم و نگاه میکردم یهو در زدندخودمو جمع و‌جور کردم و گفتم:بفرمایید…در باز شد و هما با لپهای گل انداخته وارد اتاق شد….یه لحظه خوشحال شدم که با ورود .مادرش پشت سرش حالم گرفته شد…تا مادرشو دیدم سریع از جام بلند شدم و ایستادم……مامان هما اومد جلو و دست منو و هما رو گرفت و دست مارو روی هم گذاشت و گفت:خوشبخت بشید….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir