#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_اول_از_داستان_هشتم
در دوران جواني در پايگاه بسيج
شهرستان فعاليت داشتم.
روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم.
در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت ها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيت ها را در آنجا دادم.
برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب
زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست.
من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خس خس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي
من فکر ميکنند ترسيدهام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🌑🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷🌑
آدرس کانال ایتا :
https://eitaa.com/joinchat/396623927C5356b07c49