eitaa logo
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
163 دنبال‌کننده
325 عکس
135 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ ‹انتـصـار:رهایے یافتن🦋› • • "یُسْرِعُنِي‌إلی‌التَوَّثُّبِ‌عَلی‌مَحارِمِكِ مَعْرِفَتِي؛بِسِعَةِ‌رَحْمَتِكَ"🌱 ببخش‌آن بنده‌اۍراکه‌فهمید تودلت‌نمۍآیدعذابش‌کنے وبۍحیاشد!! ابوحمزه‌ثمالی- • • پاسخ ناشناس📞: https://eitaa.com/nashenasentesar
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ بسم اللّٰھ . . ! ›
ـ ــــ دو چیز باعث ِ تاریکۍ ِ قلب و بی حالۍ در عبادت می شود ، زیاد حرف زدن و زیاد خوردن . . ـ علامھ حسن زادھ ِ آملۍ ـ
این‌جمعه‌وجمعه‌های‌دیگرحرف‌است آدم‌بشوم‌سه‌شنبه‌هم‌می‌آیی:)) -تنهای‌من💔
‹ بسم اللّٰھ . . ! ›
ـ یکی از راه‌هاۍ خودشناسۍ، خلوت است، انسان خود را در شلوغۍها و مشغولیت‌ هاۍ فراوان گم مۍکند، تلقۍ دیگران از او بر او غالب مۍشود و خودِ واقعۍ خود را نمۍ‌شناسد آدم گاهۍ باید در تنهایۍ خود را ببیند و با خداۍ خود درباره خودش گفت‌وگو کند :)! - استادعلیرضاپناهیان -
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفت‌هزاروششصد♾ #بخش_سوم🔖 زنگ خانه به صدا در آمد و پدر وارد خانه شد با مهربانی سلامی کردم و جواب
⸤﷽⸣ 🔖 مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در تمام راه بانرگس حرف می‌زدیم.بعد از حدود۱۲ساعت به قم رسیدیم.اولین بار بودکه به قم آمده بودم و با ذوق اطراف را نگاه میکردم‌،که با صدای مدیر کاروان مان آقای محمودی به خود آمدم:مسافرین محترم برای زیارت توقف کردیم ساعت نه همگی همین جا باشید.پیاده شدیم و دست نرگس را گرفتم و به سمت حرم حرکت کردیم.مبهوت حرم شده بودم و سعی میکردم با دقت همه چیز را نظاره کنم.سمت ضریح حرکت کردیم،دستان کوچکم را مانند زنجیر به ضریح گره کرده بودم،مانند کسی که کمک میخواهد اما نمی‌داند برای چه.... بعد از زیارت به سمت مقبره پروین اعتصامی حرکت کردیم،مردی آنجا بود به سمتش رفتم دیدم درحال آینه کاری هستند،فقط نگاه میکردم که آن مرد چگونه با دقت و توانایی تکه های آینه را کنار هم قرار میداد کن با صدای مادر به خود آمدم:بریم کم کم دیر میشه.با زهرا مسابقه گذاشتیم هرکی زودتر برسه میدویدم و میدویدم و کاش در همان حال و هوا می‌ماندم..... به سمت مسجد جمکران رفتیم،نگاهی کردم به شکوه و جلالی که رنگ آبی با اذکار مختلف به گنبد بخشیده بود.به سمت وضوخانه رفتیم و وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم،کلی سوال داشتم بنابراین به سمت بانویی که به قول خودم پشمک سبزی دستش بود حرکت کردم و بدون مقدمه گفتم:میشه داستان اینجا رو برام بگید؟با مهربانی تمام داستان را گفت و با لحنی کودکانه گفتم: ممنونم.نمازم را خواندم و از مسجد خارج شدیم داخل صحن مسجد مغازه لوازم فرهنگی بود دوست داشتم بروم داخلش اما خوب وقت نشد،بنابراین سوار اتوبوس شدیم و از شدت خستگی بیهوش شدم... • • •
من سرم‌گرم‌گناه‌است‌سرم‌داد‌بزن سینه‌ات‌سخت‌به‌تنگ‌امده‌فریاد‌بزن...!!
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفت‌هزاروششصد♾ #بخش‌چهارم🔖 مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در
⸤﷽⸣ 🔖 چشمانم را باز کردم به مرز مهران رسیده بودیم حدود ساعت سه صبح بود،بلند شدم، وسیله هایم را جمع کردم و پیاده شدیم و به سمت ایست بازرسی مرز مهران حرکت کردیم،چشمانم بسیار خمار بود،باصدای گرفته آقای محمدی به خود آمدم:خانما آقایون اذان صبح رو دادن برید وضو بگیرید،داخل ایست بازرسی نماز میخونیم. علاقه خاصی به اقای محمدی داشتم به قول ما خیلی لوطی و مشتی بود و همین خصوصیاتش مرا جذب میکرد،ما دختر های کاروان را خیلی دوست داشت خودش هم دو دختر دوقلو داشت.نگاهی به چهره ام کرد و با لبخندی مرا به بیرون از اتوبوس روانه کرد‌‌سمت روشویی حرکت کردیم.به نرگس نگاهی انداختم،چهره هایمان همانند بادکنک بادکرده بود، مشتی آب را محکم روی صورتم زدم،بعد از اینکه مقدمه عبادت را فراهم کردیم به داخل ساختمانی که بزرگ رویش نوشته بود ایست بازرسی مرز مهران قدم برداشتیم. وارد ساختمان شدیم و داخل صف ایستادیم،از جایی که کارمان کمی طول می‌کشید،جانماز کوچکی را مادرم روز زمین پهن کرد و به ترتیب نماز می‌خواندیم،از جایی که آخرین نفر من بودم جانماز کوچک را جمع کردم و به داخل صف بازگشتم.مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی به گذرنامه ام کرد و بعد از چند کار کوچک گفت:بفرمایید.به سمت درب خروجی حرکت کردیم.مرد دیگری آنجا نشسته بود،پاسورتم را گرفت و نگاهی به چهره ام کرد و پاسپورت را با چهره ای گرفته تحویلم داد.از درب خارج شدم،به آسمان گرگ و میش نگاهی انداختم،اسمانی که زیبایی بی حد و اندازه اش حیرت انگیزم کرده بود، اماحیف که زمان اندک بود وباید سریعتر به سمت ایست بازرسی عراق حرکت میکردیم.باخستگی فراوان داخل صف مرز شدیم،صفی طولانی و هوایی که سنگ را آب میکرد.چمدان هارا جلوی خودمان گذاشتیم و با نرگس رویشان نشستیم.افتاب سوزان عراق هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد،از شدت گرما کلافه شده بودیم که ناگهان به روبرویم خیره شدم،مردی با کلاهی قرمز،لباس نظامی و باتوم به دست به سمتمان می آید.... • • •
مثل‌طفلی‌که‌زمین‌خورده‌،دویدم‌سویت آمد‌ام‌گریه‌کنم،حوصله‌ام‌راداری؟؟!
ممنون اجازه دادی خادم عشاقت بشم:))
به قول یه عزیزی شب آرزوها که برند شده تو دنیا الکیه،شب آرزو های ما شب قدره... هرچی تو دلته هر حاجتی داری به خودش بگو مطمئن باش دست رد‌به سینت‌نمیزنه فقط کافیه از ته قلبت بخوای:))) اللهم عجل لولیک فرج
ولی‌کاش‌یکی‌بودحالمونو‌درک‌میکرد....
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
فقط‌منوزودترببرپیش‌خودت انا متعب متى ستأخذني اليك:))؟
ولی‌می‌دونی‌کاش‌زودتربیای،به‌خاطرمن‌نه‌به خاطرمزارگم‌شده‌مادرت‌به‌خاطریه‌سری‌از مردم‌که‌عمرشونووقف‌اومدنت‌کردن‌بیاجان دلم،بیا..💔 اللهم عجل لولیک الفرج
و گاهی اوقات‌قلبت‌تیرمیکشدبه وسعت تمام‌‌درد‌هایی‌که‌کشیدی‌:)))
هروقت‌از‌ادماخسته‌شدی‌از‌نامردی‌هاشون‌از اینکه‌عقلشونودست‌قلبشون‌میسپردن‌از اینکه‌ازمردونگی‌هیچی‌حالیشون‌نیست و فقط‌بهت‌ضربه‌میزنن‌یادامام‌علی(ع)‌بیوفت که‌توی‌کوچه ها‌آروم‌قدم‌برمیداشتن‌وبه‌مردم‌ سلام‌میدادن و مردم‌جوابشونونمیدادن هیچ‌وقت‌ازراهی‌که‌سرانجامش‌خداست‌ دست نکش هیچ‌وقت‌!!! ولی‌برو‌ببین‌مسیروداری درست‌میری‌یانه:))) رفیق هنوزم دور برگردون جلو چشمته کافیه بخوای....
آن نخل ناخلف که تبر شد زِ ما نبود ما را زمانه گر شکند، ساز می‌شویم...
-هیچ‌اگر‌سایه‌پذیرد‌ماهمان‌سایه‌ی‌هیچیم... • • 「ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⁴⁴¹
خودمانیم‌ رفیقان‌ به‌ کسی‌ برنخورد؛ هر هوسی را به‌ غلط ، عشق حسابش‌ کردیم:)!
خدایا به تو پناه میبرم از بی فایدگی ...
-شما اصلا منو میبینی؟ +میشه شمارو ندید؟! +تو فاطمه ای:)))♥️ غریب
فاصله ی بین رحیم و رجیم یه نقطه است ، از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند..‌.!!