eitaa logo
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
163 دنبال‌کننده
325 عکس
135 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ ‹انتـصـار:رهایے یافتن🦋› • • "یُسْرِعُنِي‌إلی‌التَوَّثُّبِ‌عَلی‌مَحارِمِكِ مَعْرِفَتِي؛بِسِعَةِ‌رَحْمَتِكَ"🌱 ببخش‌آن بنده‌اۍراکه‌فهمید تودلت‌نمۍآیدعذابش‌کنے وبۍحیاشد!! ابوحمزه‌ثمالی- • • پاسخ ناشناس📞: https://eitaa.com/nashenasentesar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بیعت میکنم همین ساعت همین لحظه دنیای بدون تو اصلا نمی ارزه:))♥️🌺 • • 「ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⁴⁴¹
در لذتی که پشیمانی بیاورد ، خیری نیست... امام علی(ع)
نیاز دارم ضریحتو بغل کنم و زار بزنم و بهت بگم آرومم کن و منو نبر تو گذشتم داره نابودم میکنه:))
ـ ما از مرگ نمیترسیم کہ مرگ ما شھادت است، و شهادت حیات عند رب... •شھید آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
حرم اقاجانمون امام رضا(ع)دعاگوتونم:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربون کرمت برم خوب علاج قلبمو می‌دونی!! اومدم حرم گفتم فقط یه معجزه ازت می‌خوام که ببینم حواست به این قلب وامونده هست،حواست به این روح بیمارم هست... یهو بلنگو حرم گفت آخه تو قاضی الحاجاتی،حاجات دلای گرفته رو برآورده میکنی،هر پادشه ضامن آهو نمیشود رئوف ال محمد:)))♥️ فقط کافیه دلتو به آقا وصل کنی حتی اگه پیشش نباشی،مطمئن باش حواسش بهت هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
نمی‌دونم چیکار کردی با دلای مردم که از جای جای این کشور اومدن تو حرمت تا سال و با تو تحویل کنن،خیلیام نتونستن بیان و دلاشونو از راه دور راهی آستانت کردن:)))♥️
شاید جنگ خاتمھ یافتہ باشد ، اما مبارزھ هیچ‌گاه پایان نخواهد یافت . . [شهید سید مرتضی آوینی]
「بسم الله قلوب محطمة...💔 」
ـ علت عقب ماندگۍ ما در سیر و سلوك چیست؟ شاید ترك مستحبات باشد . شیخ انصارۍ با آن همہ مشغلہ هر روز زیارت‌ عاشورا و یك جزء قرآن مۍخواند . ‌ـ آیت‌اللّٰھ‌بهجت ـ
「به‌نام‌خدای‌آرامش🌿 」
ـ امٺحان خدا جلو رومونہ ، کسۍ بعدا سرش بالاسٺ و سینش جلو ، کہ اینجا نمره منفۍ نگیره ؛ حواسمون باشہ شرمنده ِ آقا نشیم :)! - شهیدمصطفۍ‌ٰصدرزاده ـ
⸤﷽⸣ 🔖 چشمانم را باز کردم،حدودن ساعت شش شده بود بلند شدم رخت خوابم را جمع کردم و به سوی آشپزخانه راهی شدم.همه خانواده گرم صبحانه خوردن شده بودند سلامی کردم ،ساندویچی که مادر برایم آماده کرده بود را به سرعت برداشتم و کتاب های درسی را درون کیف قرار دادم. استرسی عظیم به قلبم هجوم آورده بود، بعد یک سال دوری از دوستانم قرار بود دوباره ببینمشان نمی‌دانستم عکس العملشان چگونه است.کیفم را روش دوشم انداختم و با بدرقه مادر به همراه برادرم راهی مدرسه شدیم. تنفس هوای پاییزی برایم لذت بخش بود هوایی که سرتاسرش امید و انگیزه به قلب نحیفم میداد. خوشحال بودم اما این نگرانی مگر من را ول میکرد،کلی فکر و خیال به ذهنم می‌رسید نمی‌دانستم چه کنم، که با صدای برادرم تفکرات خود را ول کردم و دیدم در مدرسه رسیده ایم با محمد خداحافظی‌و با نگاهم اورا بدرقه کردم.حال من مانده بودم که از خوشحالی اندر اضطراب در پوست خود نمیگنجیدم. با همان مظلومیت همیشگی وارد مدرسه شدم.خانم بارانی را دیدم،همیشه دوستش داشتم، مهربان و بودو سخت کار میکرد. سعی میکردم تا حد توانم کمکش کنم،به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش، بوسه ای به گونه ام زد و با مهربانی من را به سمت دانش آموزان هدایت کرد،سربه زیر به سمت دوستانم راه افتادم و با گرمی باهم سلام کردیم.بچه ها صف شده بودند،من هم به جمع آنها اضافه شدم اول از دیدنم غافلگیر شدند!! فکر نمی‌کردند دوباره به این مدرسه بازگردم اما سرنوشت است دیگر.ناگهان چشمم به نرگس افتاد و خاطرات برایم تداعی شد.... • • •
「به‌نام‌خدای‌‌آرامش🌿 」
ـ ــــــ مرگ ،مھِم نیست تو مرگ را خواهۍ داشت ، ببین برای ِ چھ می‌میری . . ـ استاد علۍ ِ صفایۍ حائری ـ
🔖 البته نرگس بی تقصیر بوده است اما خاطرات آن شب مانند یک تصویر از جلوی چشمانم عبور کرد.... بهترین روز زندگیت خراب شود فکرش هم عذاب آور است چه برسد به حقیقتش،بگذریم. باهم سلام کردیم و در صف ایستادم. بعد از صبحگاه به طرف کلاس روانه شدیم خوشحال بودم، از دیدن دوستانم بسیار خوشحال بودم اما همیشه از چند نفر در کلاس کوچکمان میترسیدم،من مظلوم بودم و آنها ظالم و همیشه من و بقیه دانش آموزان را اذیت میکردند. روزی از روزها در مدرسه بودیم که نرگس به سمتم امد و گفت:زهرا به نظرت جور میشه امسال باهم به کربلا بریم؟نگاهی به او انداختم و گفتم:امیدوارم بشه چقدر دوست دارم همراه هم به مسافرت بریم و با لبخندی روانه اش کردم. امام حسین(ع)را دوست داشتم اما گریه کردن برایشان را کوچک کردن شخصیت خود می‌دانستم در خیالاتم همیشه میگفتم چرا باید برای کسی که هزار و اندی سال پیش مرده است گریه کنم؟؟ روزها سپری می‌شد ومن درحال هوای کودکی خود بودم در دنیایی که روز به روز برایم تاریک و تاریک تر میشد.سال تحصیلی با تمام خوشی ها و تلخی ها به پایان رسید.تااینکه در یک روز گرم تابستانی از رخت خوابم دل کندم و به سمت روشویی روانه شدم،که صدای مادر توجهم را جلب کرد: کربلا؟چراکه نه به آقا ابراهیم میگم ولی فکر نمیکنم مخالفت کنن،مطمئنم زهرا خیلی خوشحال میشه. به سمت مادر دویدم گفتم: مامان یعنی میریم کربلاا؟؟.مادر نگاهی به من کرد و گفت: ان‌شاءالله.شادی توصیف ناپذیری داشتم نمی‌دانستم چه کنم فقط منتظر بودم که پدر از سرکار بازگردد... . . .
ـ هرگاه نفس‌ بر تو سخت‌ گرفتہ و در برابر اطاعت‌ فرمان‌ِ خدا تسلیم‌ نشد؛ تو هم‌ بر او سخت بگیر و خواستہ‌هایش را از او دریغ‌دار تا در برابرت تسلیم شود :) - مولاعلی'؏' -
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
﷽ #هفت‌هزاروششصد♾ #بخش_دوم🔖 البته نرگس بی تقصیر بوده است اما خاطرات آن شب مانند یک تصویر از جلوی چشم
⸤﷽⸣ 🔖 زنگ خانه به صدا در آمد و پدر وارد خانه شد با مهربانی سلامی کردم و جوابی گرفتم،همیشه بابا سعی میکرد حتی اگر ناراحت است جوری رفتار کند که ما متوجه نشویم.مادر به سمت بابا روانه شد و ماجرا را تعریف کرد.بابا:من که حرفی ندارم چراکه نه خودم هم در برنامه هام بود با زهرا و محمد و شما بریم اما خوب دیدم شاید به خاطر کار هام اذیت شید،حال شما با زهرا برید من هم ان‌شاءالله بعدن محمد رو باخودم میبرم.پدرم مدیر کاروان کربلا بود و سالی سه چهار بار راهی ولایت عشق میشد.بالاخره به آرزویم رسیدم،هیچ گاه آن ذوق کودکانه را فراموش نمیکنم،هرروز نگاه تقویم میکردم و باخودم دو دوتا چهارتا میکردم که مثلا دوازده روز دیگر مانده تا سفرمان.روز موعود فرارسید،چمدانم را جمع کرده بودم،نگران بودم نکند چیزی را جا گذاشته باشم،همه اتاق را زیر و رو کردم اما باز هم نگران بودم و بعدن فهمیدم که چه چیز گران بهایی را جا گذاشته بودم.چمدانم را برداشتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مکانی که گفته بودند راه افتادیم.سرم را به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و به آسمان آبی و پرندگانی که روی آن می‌رقصیدند نگاه میکردم تا اینکه متوجه شدم به مکان مورد نظر رسیده ایم.پیاده شدیم و پدرم و محمد چمدان هارا آوردند و سوار اتوبوس شدیم خواهرانم را در آغوش کشیدم،پدرم را با بغض بوسیدم و با محمد هم که می‌دانستم زیر بار بغل کردنم نمی‌رود از دور خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم.از پنجره به خانواده ای که تاکنون بدون آنها جایی همراه مادرم نرفته بودیم نگاه کردم،دلم برای تک تکشان تنگ میشد مخصوصا محمد قطره ی اشکی روی گونه ام لغزید و اتوبوس به راه افتاد...
「به‌نام‌خدای‌توبه‌کنندگان🌿✨」
ـ ــــــ انسان حتۍ هِنگامۍ کھ بھ اسارَت مۍرود و بردھ مۍشود ، با آزادۍ ِ خود بھ این بَردگۍ تن دادھ است ! این ، ما هستیم کھ سِتم را پرورش مۍدهیم چون تا ستمکش نباشد ، ستمگرۍ نیست . ــ استاد علۍ ِ صفائۍ حائِرۍ ـ