eitaa logo
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
247 فایل
🔻 با ما همراه باشید با 🔻 🔸بشارت های آخرالزمانی و مهدوی 🔸تحلیل های سیاسی و منطقه ای ارتباط با خادم کانال : به صورت ناشناس 👇👇 payamenashenas.ir/Entezar313 به صورت مستقیم 👇👇 @Sarbaze_eslam
مشاهده در ایتا
دانلود
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍉 #یلداتون_مبارک 🍉 💖بچه شیعه باید شب یلدا انتظار یلدایی امام زمانش رو یاد بقیه بندازه 🌺😍این کلیپ و انقدر بفرست تا یلدا کلی آدم یاد امام زمان(عج) بیفتن 😍 ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
d02f469b469f5efd1ef1aaaf02c4bb3fc34e806e.mp3
4.04M
#زیارت_آل_یاسین 🎤 بانوای گرم استادفرهمند 🌹 #سلام_علی_آل_یاسین🌹 نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
1_631251.mp3
6.39M
#ظهر_جمعه_است و #وقت_مناجات_امیرالمومنین❤️ التماس دعای فــرج😍 قرآن به جز از وصف علي آيه ندارد ايمان به جز ازعشق علي پايه ندارد گفتم بروم سايه لطفش بنشينم گفتا كه علي نور بود سايه ندارد @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
1_11080266.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
1_630622.mp3
4.16M
#دعاے_سمات 🎤سید قاسم موسوی قهّار رو به غروب می رود جمعه انتظار من رحم نمی کند خدا به صبر بی قرار من ندبه به ندبه بی اثرسمت سمات می رود کی به سمات می رسد ندبه ی انتظار من 😔😔 @entezaar313 ❤️❤️
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_نوزدهم #زندگی_جریان_دارد -علی اقااااااا, بیدار
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ -عباس من نگرانم.. -برای چی؟ بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید: -عباس.. من دوست دارم... عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید: -د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی.. ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید: -شام حاضره ،الان میارم -ملیح... از این صحنه قلبم فشرده میشود،حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزی،گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم،خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود.دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند،انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد! -خانوم چرا گریه میکنی؟ دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود.دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم: -عاشقیت قبوا آسید چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.ادامه دادم...آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت،شرمندم گل زهرام... جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم: -همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من ا اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،فقط.... -فقط چی؟ -فقط باش علی..باش چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم: -جواب نداشت حرفم؟ سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت: -آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟ -قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش.. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم،سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست... چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم،علی با تلفن صحبت میکرد: -نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن. صدایش را پایین اورد و گفت: -حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم... با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت: -اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی. 😅🙄 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• ✨🌹 @entezaar313 🌹✨ ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎉 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #رمان_عاشقانه_مذهبی_از_من_تا_فاطمه_قسمت_بیستم #حال_عجیب -عباس
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ چایی هارا روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت: -خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنان،حاج اقا رفته روستا سر زمین . -باشه اقا. لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد. نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید: -چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟ با ارامش گفتم: -نگران نباش سید جان، یکم اب جوش ریختهفخوبم. -اب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی اخه؟؟؟؟؟ -علی جان گفتم که چیزی نیست. از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد،علی به سمت ایفون رفت و فهمیدم اقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت...از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،اقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم،پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم،قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی... هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را بگذار بر روی زمین بی تابی ات را شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را کانال_دعوت_کنید_تا_اونها_هم_بخونن😊😁 😍 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• ✨🌹 @entezaar313 🌹✨ ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎉 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
4_5816852969806628343.mp3
4.98M
شلمچه و فکه ، چزابه طلاییه مجنون ، یک رازه اونجایی که قدم هر شهیدییه پلاکایی که زیر خاک ها مخفیه دلا به یادشون همش هواییه «ثارالله…ثارالله…. آقام آقام آقام آقام ، آقام حسین» خیلی قشنگه😭😭😭 سید رضا نریمانی @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا یلدا ترین یلداست آن شب که در آن سینه ای را غم نباشد در آن یلدا حراج چشم یاران محبت باشد و ماتم نباشد.... @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
🌹 #خوشبختی_یعنی کسایی دورو برتون باشن که دوست شون داشته باشی یلدا فرصت و بهانه ای برای یک شب دوست داشتنی با اونایی که دوستشون دارین 🍉 یلـداتون مبـارک 🍉 #شب_خوش @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
خداوندا...🙏 آنان ڪه به من بدی ڪردند، سڪوت را به من آموختند😐 آنان ڪه از من انتقاد ڪردند، راه درست زیستن را به من آموختند😇 آنان ڪه مرا تحقیر ڪردند، صبر و تحمل را به من آموختند🙏 آنان ڪه به من خوبی ڪردند، انسانیت را به من آموختند👩 پس ای مهربانم....🙏 به همه آنهایی ڪه در رشد من سهمی داشتند🌹🍃 🌹خیر دنیا و آخرت عطا فرما🌹....🙏 #سلام_روزتون_بخیر #امروزتون_پراز_حس_خوب🌹🍃🌹 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
✨ ﷽ ✨ ❣یاصاحـ(الزمان)ـب❣ از فڪرگنـاه پـاڪ بودن عشـق است ازهجرتو سینه چاڪ بودن عشق است آن لحظہ ڪہ راه می‌روی آقــا جـان زیر قــدم تو خاڪ بودن عشـق است تعجیل درظهور پنج #صلوات 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_6034912548233412610.mp3
7.52M
مناجات مهدوی🌼🍃 پر از دردم آقا ، برایم دعا ڪن مریضم سرا پا ، برایم دعا ڪن تعجیل درظهور 14 مرتبه #صلوات اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌼🍃 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
.❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ ❣﷽❣ 33 🔹➖✅✅ استاد پناهیان: آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشته باشد یا نه؟! 🙇 حالا اگر من می پرسیدم آیا ما باید به خدا عشق داشته باشیم؟ همه محکم می فرمودید بله! اما اگه می پرسیدم آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد؟ همه آرام می گفتید بله! 🔹🔹💥➖👇🔵 واقعش اینه که شما میگید خب حاج آقا ما باید عاشق خدا بشیم ، فدای خدا بشیم دیگه! خب عزیز من 👇🔸✅👇 کوچه ای که تو می خوای ازش عبور کنی و به خانه ی عشق به خدا برسی کوچه ای است که باید "اول احساس عظمت خدا در دلت بنشیند..." (فکر میکنی چرا انقد راحت گناه میکنی؟؟؟ ❗🔴❗ خب معلومه چون خدا پیشت عظمت نداره.... چون خدا رو توی زندگیت حساب نمیکنی... با نماز باید عظمت خدا تو دلت بیفته.... با نماز باید هوای نفست رو از خدا بترسونی تا موقع گناه زیاد پر رو نشه و ازت گناه نخواد. نماز یعنی زدن هوای نفس.... ... 🌥اللهم عجل لوليک الفرج🌥 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ✨ ✨🍃🌺 ✨⭐️🍂 ❣️✨✨✨✨
namaaz30.mp3
4.47M
#نماز_سکوی_پرتاب 30 نمازت رو قطع نکن نماز،تنهاریسمان بین تو وخداست! 👌به آرامی از زمین بلندت میکنه زنجیرهای روحت رو پاره میکنه تاآماده پروازبشي @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_1⃣1⃣ چند رو
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣1⃣ چند روز مى گذرد و خديجه در قلب خود احساس خوبى نسبت به محمّد(ص)پيدا مى كند. او نمى تواند اين احساس خود را به زبان بياورد. قلب او جايگاه عشق مقدّسى شده است. خديجه شنيده است كه ابوطالب در جستجوى همسرى نجيب براى محمّد(ص) است. خديجه با خود فكر مى كند كه چقدر خوب بود محمّد(ص) به خواستگارى او مى آمد. آيا او مى تواند اين عشق را به كسى بگويد؟ نه، اگر مردم اين مطلب را بفهمند، چه خواهند گفت؟ خديجه! تو ديوانه شده اى؟ آخر تو كه خواستگارانى چون شاه يمن دارى، چرا مى خواهى همسر محمّد(ص) بشوى؟ آيا فراموش كرده اى كه او تا ديروز كارگر تو بوده است؟ مگر او از مال دنيا چه دارد؟ همه سرمايه او تا چندى قبل، يك چوب دستى بود كه با آن چوپانى مى كرد. او فقط دو شتر دارد كه آنها را خود تو به عنوان مزد به او داده اى. آخر چه شد كه تو ملكه يمن بودن را رها كردى و حالا مى خواهى با يك چوپان ازدواج كنى. اين ها سخنانى است كه مردم به خديجه خواهند گفت. خديجه با خود فكر مى كند... شب ها كه همه مردم به خواب مى روند، خديجه بيدار است. او كه سال ها در انتظار پيامبر موعود بوده است، اكنون گمشده خود را يافته است. خديجه مى داند كه وقتى محمّد(ص) رسالت خود را آشكار كند، اين مردم بت پرست او را اذيّت و آزار خواهند كرد. زندگى با محمّد(ص) پر از دغدغه هاى بزرگ است، اين زندگى سراسر، مبارزه با بت ها و طاغوت هاى زمان است. هر كس جاى خديجه باشد به زندگى راحت خود فكر مى كند. مگر او چه چيزى كم دارد؟ ثروت فراوانى دارد و بهترين خانه اين شهر از آنِ اوست. او اين همه خواستگارِ ثروتمند دارد. كافى است به يكى از آنها جواب مثبت بدهد. او مى تواند زندگى راحتى داشته باشد. همه اين ها درست است; امّا دل خديجه به دنبال چيز ديگرى است. خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟ من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(ص) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن! تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى. خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم... آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود. او بر جاى دست ابراهيم(ع) بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود... خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟ يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد. هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد: ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟ ــ چيزى نيست. آيا خديجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟ نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(ص) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم. شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد. خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد. خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(ص)پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند آيا محمّد(ص) او را قبول خواهد كرد يا نه؟ خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(ص) را نداشته باشم. خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى! اى آرامش دلِ بندگانت! 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
4_433679379206243134.mp3
5.9M
#پرسش_و_پاسخ 📩 سوال ارسالی مخاطبین: #تا_چه_میزان_باید_از_پدر_و_مادر_پیروی کرد؟ ❤️احترام به والدین دستور دین برای تمرین ولایت پذیری 💠استاد رائفی پور @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ویدئویی تامل برانگیز از #نشانه_های_ظهور با سخنرانی استاد رائفی پور #حتما تماشا کنید و انتشار دهید @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #ادامه #هوالعشق چایی هارا روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عکس عقدمان افتاد که روی میز خاطرات بود. یاد اولین اشناییمان کردم، یادم است روزی که از کنارم گذشتی با صدای بلند گفتم : هوی عمو حواست نیست؟ حداقل یقتو وا کن خفه نشی ،چشاتم وا کن با کله نری تو دیوار و تو تنها سکوت کردی و حتی سرهم تکان ندادی.از حرکتت حرصم گرفت و گاز دادم و از کنارت گذشتمفاما این اخرین دیدارمان نشد.. شبی بارانی که اسمان بغضش را باریده بود در بزرگراه ماشینم خراب شد و نیاز به باتری داشتم و هرچقدر چراغ میزدم کسی نایستاد،اگر هم می ایستادند پسر های مزاحم کثیف بودند ،تا ماشینی ایستاد و آن تو بودی, اما تو مرا ندیدی و وقتی نزدیک کاپوت شدی لحظه ای چشمت به چشمم افتاد و آن را پایین انداختی.بدون حرف باتری را به ماشین وصل کردی و استارت زدی، من فقط نگاهت میکردم،اما تو حتی یکبار هم نگاهم نکردی، نگاهی که ارزوی هر پسری بود. اما تو وو خیلی فرق داشتی خیلی.. بعد از تعمیر حتی نایستادی تشکر کنم، سوار شدی و راه افتادی ، سریع به دنبالت آمدم و کنار خانه ای استادی، پیاده شدی و خانمی در را برایت باز کرد، با تعجب دست بر صورتت کشید و کنار رفت، وارد خانه شدی و در بسته شد, ناخودآگاه درب ماشین را باز کردم و به سمت خانه تان راه افتادم،دستم را روی زنگ گذاشتم، بعد چند ثانیه همان خانم جلوی در آمد و گفت: - سلام،بفرمایید عزیزم - سلام خانوم، پایدار هستم.اومدم تا از پسرتون برای وصل باتری به ماشینم تشکر کنم و هزینش رو بپردازم. - تعمیر؟ - بله در بزرگراخ مونده بودم کمکم کردن میشه صداشون کنید؟ - بله دخترم چند دقیقه.. وقتی خواست در را ببند انگار به کسی برخورد کرد و هینی کشید، احساس کردم تو بودی، چون سریع تر از حدمعمول برگشت و گفت: - دخترم نیازی به پول نیست هر انسانی جای پسر من بود همین کارو میکرد، الانم خیلی سرده هوا سریع برو خونه سرما نخوری عزیزم. از لحن محبت امیزش و نگرانیش برای من، تعجب کردم و گفتم .- چرا .. هیچی بله بلاخره تشکر کنید دوبارهف ممنونم خدانگهدار. به سمت ماشین راه افتادم و نشستم.از حرکتت که از من فرار میکردی حرصم گرفته بود، عصبانی از خیس بودن لباس هایم لرزی به اندامم افتاد که بخاری ماشین را روشن کردم و دستم را جلوی دهان گرفته و ها کردم تا گرم شود، ترمز را پایین کشیدم و راه افتادم، آهنگ باران تویی از گروه چارتار پخش میشد، به تمام این اتفاقات فکر میکردم که وقتی کلاژ گرفتم نشد! گوشه ای ترمز زدم، انگار جسمی زیر کلاز بود. دستم را به زیر بردم و آن را بالا آوردم. کیف پولی مشکی، بازش کردم و عکس مادرت را دیدم و عکس اقایی که میانسال بود، انگار پدرت بود، کیف پولت هنگام استارت زدن از جیبت افتاده بود، باید برای پس دادنش دوباره به خانه تان میامدم،هعی. به خانه رفتم و با هزاران فکر و خیال خوابم برد. روز بعد بعد از کلاسم به سمت خانه تان حرکت کردم،کیفم را همراه کیف پولت برداشتم، زنگ را که زدم دختری جوابن در را باز کرد و گفت: - سلام، بفرمااید؟ - سلام خانوم، پایدار هستم، اومدم کیف پول برادرتون که تو ماشینم جا مونده بود رو پس بدم هستن؟ - نه عزیزم نیستن! انگار تعجب کرده بود، البته با طرز گفتن من تعجب هم داشت،احساس کردم در چم هایم دنبال چیزی میگردد، شاید نامزدت یا حتی همسرت بود , اما باحرفی که زد احتمالاتم را بهم ریخت. - ببخشید برادر من چرا تو ماشین شما بودن؟ خواهرت بود.. چه قدر شبیه.. با لبخندی گفتم: - ماجراش طولانیه فکر نکنم بخوای گوش بدی! - نه بگو اما نه اینجا بفرمایید داخل کسی خونه نیست منم تنهام هم صحبت خوبی پیدا کردم. - نه نه ممنونم مزاح.. نگذاشت حرفم را تمام کنم که دستم را گرفت و با محبت تعارفم کرد به داخل. حیاطتان مرا مجذوب خود کرد, با گل آرایی زیبا و دلربا. حوض ابی که ابی زلال داشت ، این صحنه یکی از فانتزی های ذهنم بود؛ پا به خانه گذاشتیم، من را به سمت هال راهنمایی کرد و به آشپزخانه رفت. خواهرت را میگویم.خانه را از دید گذراندم؛ قاب عکس هایی متعلق به دوران جنگ، قرانی سفید و زیبا با رحلی که ان را در اغوش گرفته بود، فرش های طرح سنتی و پنجره هایی بزرگ و دلربا. انرزی به راحتی درخانه در جان بود و حالم را خوب میکرد. خواهرت با دو استکان چایی آمد و کنارم نشست .با روییی گشاده گفت: - اسم من زینبه،خواهر علی اقا هستم و شما؟ # بامــــاهمـــراه باشید 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• ✨🌹 @entezaar313 🌹✨ ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎉 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
☑️یڪ پدیده‌ی زشت درجامعه: مانتو جلوباز، یعنی بی حیاوبی عفتی زن وبی غیرتی مرد نسبت به نوامیسش مانتو جلو باز یعنی: اوج ذلت یک بانو!!! @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
⭐️خدایا سلامتى 🌸مبدا همه نیازهاست ⭐️وعاقبت بخیرى 🌸مقصد همه نیازها ⭐تورا به مهربانیت این دو را 🌸به همه عزیزانم عطافرما ⭐️ #شبتون_گرم_از_نگاه_خدا @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
دراین صبح زیبا هرچه آسایش روح هرچه آرامش دل هرچه تقدیر بلند هرچه لبخند قشنگ هرچه ازلطف خداست همه تقدیم شما #سلام_صبح_زیباتون_قشنگ😍🌺 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
مهدیا هر طرفی در طلبت رو کردم هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم🌺🍃 آفتابا به سَــر شیعه‌ی دلخسته بتاب تا نگویند که بیهوده هیاهو کردم🌺🍃 تعجیل درظهور پنج #صلوات اللهم عجل لولیک الفرج🌺🍃 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
5_6280612882614845562.mp3
7.37M
به دل دارم شوق روی تورا عطر و بوی تو را ای حبیب من شده مجنون گوشه گیر غمت زائر و پیرغمت ای طبیب من 💔اباصالح،العجل آقا تعجیل درظهور 14مرتبه #صلوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈