به آسیدمجتبی« #شھیدعلمدار»گفتم:
اینا کین کھ میاری هیئت و بهشون مسئولیت میدی؟!
میگفت :
کسی کھ تو راه نیست
اگه بیاد تو مجلس اهلبیت«؏»
و یه گوشه بشینه
و شما بهش بها ندی ،
میره و دیگه هم بر نمےگرده
اما وقتی تحویلــش بگیری ،
جذب همیــن راه میشه:)
#رفیقهیئتیحواسمونباشه! :)
#منحسینیام
↷''✿°ツ
@entezaro
هـــر جـا ســوال شــد دلتـــ🖤
در کـجــآ خــوشــ استــــــــ 🙃
بـی اخـتــیار بــر دهـآنمـ نامِـ🌱
| #کــــــربلآ♥️| نـشـــسـت...
↷''✿°ツ
@entezaro
مداحی آنلاین - خدارو شکر به آرزوم رسیدم - بنی فاطمه.mp3
8.44M
[•🎧•]
#مداحی_تایم
🖤خداروشڪر بہ آرزوم
رسیدم . . .💚
🖤نمردم و محرم ات رو
دیدم . . . 💚
🎤#سید مجید بنے فاطمہ
↷''✿°ツ
@entezaro
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🖇️🎧🖇️|••
من حرم لازمم دلم تنگه ...💔😭
↷''✿°ツ
@entezaro
سرباز امام زمان نمازشو اول وقت می خونه ...تازه امام زمان عج نمازشون اول وقته ...چقدر میچسبه با اقات بخونی!😍
#اَنتَ_فِی_قَلبِی_حُسَین ❤️
جٰاݩاگرجٰاݩاسټ؛قُربٰاݩِحُسیݩبݩعلےٖ
#شب_بیست و پنجم
#چهله_زیارت_عاشورا
↷''✿°ツ
@entezaro
امسال واسه خودت روضه بگیر
تو اتاق خودت
چای روضه رو دم کن
مداحی هم اماده کن
با یه زیارت عاشورا روضه ت رو شروع کن
شب جمعه...
خدارو چه دیدی
شاید حضرت مادر و امام حسین ع اومدن به روضه ی کوچولوی تو
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_پانزدهم
#شروع_فصل_سوم
[ فصل سوم : نگـــاهی به گذشتــه ]
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین (ع) گرفته بود.
مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود.
برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه ی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت.
درویش که نمیتوانم به او نابابایی (ناپدری) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعاً در حق من پدری کرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچهاش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.
یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.
من که خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایهها میرفتم و از آنها میخواستم که برای روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین (ع) بودم، و تمام محرم و صفر لباس سیاه میپوشیدم.
مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد.
او همیشه دلهره ی سلامتی من را داشت و شدیداً به من وابسته بود.
مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر، بهاش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین(ع).
من از بچگی عاشق و دلداده ی امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودم. زندگیام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود. انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین (ع) و کربلا بند بود.
پنجساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد، اما تا پنجسالگیام نتوانست نذرش را ادا کند.
مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت؛ یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین(ع) یک اولاد دیگر طلب کند.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_شانزدهم
تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم.
توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها میکردم.
چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن میخواندند.
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتادهام و نزدیک است که خفه بشوم.
بلند فریاد زد « یا امام حسین(ع)، من آمدم بچه ازت بگیرم، تو کبری را هم که خودت بهام بخشیدی، میخواهی از من پس بگیری؟»
مرد های قرآنخوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر ، عبای عربی سرم بود.
بار دوم در نُهسالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم.
آن زمان، رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره میرفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد.
بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم، ناباباییام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت حضرت علی(ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد.
او به حضرت علی (ع) علاقه ی زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همانجا به خاک سپرده شود. تا برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند.
ناباباییام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمدهاند بالای سر درویش و میخواهند او را با خودشان ببرند.
مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند.
مادرم توی خواب میگفت «درویش جای پدر کبری است. تو رو به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید.»
آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد
« ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت« من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری»
بابایم گفت « ای دل غافل! زن، چه کردی؟ چرا جلوی سید ها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم.
چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا ته جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادیالسلام به خاک بسپاری. خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی(ع) باشد.»
مادرم، که زن باغیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هفدهم
در نُه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. میرفتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم. آنجا بوی مشک و عنبر میداد.
آنقدر گریه میکردم که زوّار تعجب میکردند. مادرم فریاد میزد و میگفت «کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنّی ها توی سرت میزنند.»
اما من بلند نمیشدم. دلم میخواست با امام حسین(ع) حرف بزنم؛ بغلش کنم و بهاش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتبخانه فرستاد. ناباباییام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت میبرد.
برادری داشت که قرآن میخواند. درویش مینشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم.
مکتبخانه در کپرآباد (محلهای فقیر نشین که خانه های حصیری داشته.) بود و یک آقای اصفهانی که از بدِ روزگار، شیرهای هم بود ، به ما قرآن یاد میداد.
پسر ها خیلی مسخرش میکردند. خودش هم آدم سبُکی بود؛ سر کلاس میگفت «ألم تَرَ... مرغ و کَرَه»
منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانوادههایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دستتان میرسد بیاورید.
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم، به سختی مریض شدم.
آن،قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند.
او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتبخانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمهتمام ماند.
مدتی بعد، ما از محله ی جمشید آباد به لِیْن ۴ احمد آباد اثاثکشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه ی شریکی خریدند و من تا سن چهاردهسالگی، که جعفر (بابای بچه ها ) به خواستگاریام آمد، در همان خانه بودم.
چهاردهسالونیم داشتم که مستأجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد.
آنزمان سن قانونی برای ازدواج، پانزدهسال بود و ما باید شش ماه منتظر میماندیم و بعد عقد میکردیم.
خداوکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش.
زمان ما همه ی عروسیها همینطوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶ آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم.
پنج تا از بچههایم، مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا، همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم.
هر وقت حامله میشدم برای زایمان به خانه ی مادرم در احمدآباد میرفتم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود.
در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم.
یک قابله ی خانگی به نام جیران میآمد و بچه را به دنیا میآورد.
جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت. اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران همیشه حستبی به جیران میرسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او میداد.
@entezaro
ماسک،گرما،فاصله،ضدعفونی،وقت کم
روضه هایت،ناز دارد،هرچه باشد می خرم
#در_عزای_حسین🏴