eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
العجل شتاب کن...❤️ یا صاحب الزمان🌱 ┄┅┅┄┅ꖒ︎✽✥✼ꖒ︎┅┄┅┅┄ ✍| @mahdi_khosravi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۰ زهرا خانم می‌خندد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. - باشه. موبایلش درون دستش می‌لرزد و آن را از گوشش فاصله می‌دهد. نگاه به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد و مادرش را مخاطب قرار می‌دهد: - مامان جان، ببخش من پشت خطی دارم. کاری با من نداری؟ زهرا خانم، می‌‌گوید: - نه قربونت برم. خدانگهدارت. با گفتنِ «خدانگهدار» تماس را قطع می‌کند و تماس پشت خطی‌اش را متصل. موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - سلام، خانوم مولایی. صدای خانم مولایی درون گوشی می‌پیچد: - سلام، آقای منتظری‌. خوب هستید؟ لبخندی می‌زند. - الحمدالله‌. کاری داشتید؟ در خدمتم. خانم مولایی، خودکار درون دستش را بی‌هدف روی برگه روبرویش به حرکت در می‌آورد و می‌گوید: - می‌دونم دیر برای این موضوع تماس گرفتم، شرمنده. ساعت خالی دارید که امسال هم مهمون مدرسه ما باشید؟ مکث کوتاهی می‌کند. - شرمنده‌ام خانوم مولایی، تمام روز هام پر اند. فقط یک روز بیکاری دارم در طول هفته. خانم مولایی درکش می‌کند، اما به حضورش هم نیاز دارد. - می‌دونم این یه روز رو هم شما گذاشتید برای استراحت خودتون، ولی برای دو ساعت در هفته نمی‌تونید برای من خالی کنید؟ - برای چه کلاسی، چه روزی و چه ساعتی؟ - سال دوازدهم‌اند. حجم کتاب فارسی زیاده و باید زود تمومش کنن، می‌خوام کنار معلم فوق برنامه کار بشه که به بودجه بندی برسن. شما چه روزی بیکاری دارید؟ لبانش را با زبان تر می‌کند. - سه شنبه ها. خانم مولایی، با رضایت می‌‌گوید: - دقیقاً همون روزی که ما می‌خوایم. ان‌شاءالله که میاین؟ - من تصمیم نهایی‌ام رو تا چند روز آینده پیامک می‌کنم. خانم مولایی لبخندی می‌زند. - ممنون، جناب منتظری. ان‌شاءالله که برنامه تون جور می‌شه. - به امید خدا. ستار می‌گوید و کمی بعد تماس را قطع می‌کند. نمی‌داند توانی برای یک کلاس دیگر می‌ماند یا نه. لیوان آبی که برای خود ریخته را به لبانش نزدیک می‌کند و متفکر کمی از آب را می‌نوشد. نگاهی به ساعت که عقربه‌اش عدد ده را نشان می‌دهد می‌اندازد و قیام می‌کند برای انجام امور قبل از خوابش. صورتش را با حوله خشک می‌کند و با برداشتنِ موبایل و کتابش، وارد اتاق خواب می‌شود. لامپ اتاق را خاموش کرده و روی تختش دراز می‌کشد. امان از ذهنی که فرصت طلب است و به خود استراحت نمی‌دهد! باز پر می‌کشد سمت حنانه و ستار را کلافه می‌کند. گمان می‌کند که آنقدر روی این موضوع حساس شده که هی فکر حنانه به سراغش می‌‌آید... خود نمی‌داند، اما او «عشق» جوانه زده در قلبش را دارد کتمان می‌کند. می‌خواهد به خود ثابت کند که اینطور نیست، اما تمام مدارک علیه قلبش هستند و انگشت های اتهام به سمت آن روانه. . . حوله‌اش را روی شانه‌اش می‌اندازد و خیره خیره شیدای غرق در خوابش را می‌نگرد. شیدایی که لبخند های دیشبش را عاشقانه قاب گرفته و قلبش اعتراف کرده است که مرحم زخم هایش همین لبخندی های عسلی‌‌اند. لبهٔ تخت می‌نشیند و همانطور که گیسوان نامرتب شیدا را از روی صورتش کنار می‌زند، می‌گوید: - شیدا.‌.. نمی‌خوای پاشی؟ چشمان شیدا، آرام باز می‌شوند و با دیدن امیر صدرا بالای سرش، لبخندی بی‌اختیار گوشهٔ لبش می‌نشیند. دستی به چشمان خمارش می‌کشد و با دلبری می‌‌گوید: - چه روز خوبیه! امیر، ابرویی بالا می‌پراند. - چرا؟ لبخندش عمق می‌‌گیرد و دندان نما می‌شود. - چون روزم با دیدن روی آقا امیر صدرا شروع شده! لبان امیر صدرا، کج می‌شوند. نگاهی عاشقانه به شیدا می‌اندازد و بینی‌ او را را بین دو انگشتش می‌فشارد. - کم دلبری کن انار خانوم! امیر صدرا با لبخند می‌گوید و از لبهٔ تخت بلند می‌شود. شانه‌اش را از روی میز برمی‌دارد و مشغول حالت دادن به موهای پریشان و بلندش می‌شود. شیدا، خیره به امیر صدرایی که ریش و موی بلندش، او را پخته تر از هر زمانی نشان می‌دهد، لب می‌زند: - امیر صدرا، نمی‌خوای ریش‌تو کوتاه کنی؟ امیر، شانه‌ را روی میز می‌گذارد و به سمتش برمی‌گردد. - چشم، امروز می‌رم سلمونی... غم چشمانش مشهود هستند و شیدا خوب می‌داند که این غم همیشه در سوسوی این گوی ها می‌ماند و گاه در تنهایی، مسبب بارانی شدن چشمان مردش می‌شوند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
اینم از شیدا و امیرصدرا که حسابی منتظرشون بودین😍😅❤️‍🔥
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامِـشِ‌جـآن(:💕
「بقَلْبِي إنتْ لو بيننا مليُون مَدينَة . . 」 -تودرقلبـ🫀ـمی‌..؛ حتی‌اگریک‌میلیون‌شهربین‌ماباشهシ💛🫁″..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۱ سری تکان می‌دهد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مثل همیشه به خود قول می‌دهد که چتری باشد برای این باران‌های غم‌انگیز چشمانش. چتری که با عشق و محبت ساخته شده است و هیچ طوفانی قادر به کنار زدنش نیست و نخواهد بود... از جایش برمی‌خیزد و نزدیک امیر صدرا می‌رود. - می‌خوای بری سر کار؟ امیر صدرا، لبخندی به رویش می‌زند و می‌‌گوید: - آره، انار خانومِ شلخته! اینجوری منو می‌خوای بدرقه کنی، برم؟ ریز ریز می‌خندد و دست به موهایش می‌کشد. - ببخشید، جناب صباحی! فردا صبح واستون جبران می‌کنم. امیر صدرا، بوسه‌ٔ پر حرارتش را روی پیشانیِ شیدا می‌کارد و با عشق لب می‌زند: - شما دیشب به اندازه کافی دلبری هاتو کردی... لبخندش عمق می‌گیرد و با سکوتش اجازه می‌دهد گرما و عشق بوسهٔ پر حرارت امیر، به تمام وجودش تزریق شود. جلوی آینه می‌رود و شانه‌اش را برمی‌دارد. همانطور که خیره به چهرهٔ خود درون آینه است، امیر صدرا را می‌نگرد. امیر، بعد از تعویض لباس هایش، از آینه خیرهٔ او می‌شود و لبخندی به روی شیدایش می‌زند. - کاری با بنده ندارید؟ چشمکی به رویش می‌زند و با ناز می‌‌گوید: - بعد از اینکه موهامو برام ببافی، نه! امیر، لبخندی می‌زند و پشت سرش می‌ایستد. آبشار گیسوان یار را آرام و با لبخند، درون دستانش می‌گیرد و با عشق مشغول بافتن می‌شود. در همان حال، لب می‌زند: - گر چه من با ناز چشمان تو ویران می‌شوم ناز کن، عیبی ندارد نازنین تر می‌شوی! چشمانش، ستاره باران می‌شود و می‌شوند تجلی گرِ مجنون وار خواستنِ مردش! با حالی خوب می‌‌گوید: - چه دلبری می‌کنی، آقا امیر صدرا! یه فکری به حال این قلب به تپش افتادهٔ ما هم بکن! امیر صدرا، تک خنده‌ای می‌کند. - به تلافیِ دیشب، عشقم! بافت گیسوانش به پایان می‌رسد و امیر هنرش را روی شانه‌اش می‌اندازد. شیدا، با کش چهل گیس، انتهای بافت را می‌بندد و شکوفهٔ عشقش را بدون مقدمه، روی گونهٔ امیر می‌کارد. - اینم باشه به جای تشکر! با شیطنت می‌گوید و همانطور که می‌خواهد، باعث انحای لبان امیر صدرا می‌شود. امیر صدرا، زیر لب قربان صدقهٔ او و دلبری های بی‌امانش می‌رود. به سمت درب اتاق می‌رود و می‌‌گوید: - من برم تا کار دستم ندادی! «خداحافظ» را بلند و جان‌دار می‌‌گوید. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و توشهٔ راه او می‌کند. بعد از مرتب کردن تخت و سر و سامان دادن به اتاق‌شان، لباس مناسبی تن می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. پایین می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود. تنها کیان داخل آشپزخانه است و مشغول خوردن صبحانه. لبخند محوی می‌زند و رو به او می‌گوید: - سلام، صبح بخیر. کیان، لقمه‌اش را پایین می‌فرستد. - سلام. صبح تو هم بخیر. روی صندلی می‌نشیند و لقمه‌ای از مربا برای خودش می‌گیرد. همین که لقمه را درون دهانش می‌گذارد، آقا علیرضا وارد آشپزخانه می‌شود و او را مخاطب قرار می‌دهد: - سلام، عزیزم. صبحت بخیر. صبحانه‌ات رو خوردی، بیا بالا کارت دارم. سلام و چشم می‌گوید و با رفتن آقا علیرضا، کیان، آرام لب می‌زند: - خبریه، شیدا؟ جرعه‌ای از شیر درون لیوان می‌نوشد و بی‌تفاوت می‌‌گوید: - نه. چی خبری قراره بشه؟ کیان، از همان اوایل متوجهٔ موضوع مشکوکی شده و می‌داند که شیدا هم قصد گفتنش را ندارد. شانه‌ای بالا می‌اندازد و سکوت می‌کند. ذهن شیدا، بر عکس چهره‌ٔ آرام و بی‌تفاوتش، مشغول است و اضطراب دارد. می‌داند قطعاً صبحت های عمویش در رابطه با همان ناشناسی ست که مدت زیادی است بی‌خبر از همه درگیرش هستند. صبحانه‌اش را خورده و نخورده، به اتمام می‌رساند و زیر بار نگاه کنجکاو کیان، راهی طبقهٔ بالا می‌شود. چند تقه به درب اتاق می‌زند و بعد وارد می‌شود. آقا علیرضا، روی مبل نشسته است و با ورود شیدا، سر از موبایلش بیرون می‌کشد. لبخند مهربانی به رویش می‌زند و به کنارش اشاره. - بیا بشین، عمو جان. روی مبل، می‌نشیند و مضطرب لب می‌زند: - جانم؟ چیزی شده عمو؟ آقا علیرضا، قبل از آنکه برود سر اصل مطلب، با نگاه قدردانش می‌‌گوید: - دیشب بعد از یک ماه، صدای خنده های امیر رو شنیدم. ممنونم ازت عمو جان. حال خوب الان امیر رو مدیون تو ام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
انرژی ها بالا باشه😍🥰👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771