هدایت شده از آرامِـشِجـآن(:💕
「بقَلْبِي إنتْ لو بيننا مليُون مَدينَة . . 」
-تودرقلبـ🫀ـمی..؛
حتیاگریکمیلیونشهربینماباشهシ💛🫁″..!
#عـࢪبـٻـجـآٺ #بفرست_براش
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۱ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۲
مثل همیشه به خود قول میدهد که چتری باشد برای این بارانهای غمانگیز چشمانش.
چتری که با عشق و محبت ساخته شده است و هیچ طوفانی قادر به کنار زدنش نیست و نخواهد بود...
از جایش برمیخیزد و نزدیک امیر صدرا میرود.
- میخوای بری سر کار؟
امیر صدرا، لبخندی به رویش میزند و میگوید:
- آره، انار خانومِ شلخته! اینجوری منو میخوای بدرقه کنی، برم؟
ریز ریز میخندد و دست به موهایش میکشد.
- ببخشید، جناب صباحی! فردا صبح واستون جبران میکنم.
امیر صدرا، بوسهٔ پر حرارتش را روی پیشانیِ شیدا میکارد و با عشق لب میزند:
- شما دیشب به اندازه کافی دلبری هاتو کردی...
لبخندش عمق میگیرد و با سکوتش اجازه میدهد گرما و عشق بوسهٔ پر حرارت امیر، به تمام وجودش تزریق شود.
جلوی آینه میرود و شانهاش را برمیدارد.
همانطور که خیره به چهرهٔ خود درون آینه است، امیر صدرا را مینگرد.
امیر، بعد از تعویض لباس هایش، از آینه خیرهٔ او میشود و لبخندی به روی شیدایش میزند.
- کاری با بنده ندارید؟
چشمکی به رویش میزند و با ناز میگوید:
- بعد از اینکه موهامو برام ببافی، نه!
امیر، لبخندی میزند و پشت سرش میایستد.
آبشار گیسوان یار را آرام و با لبخند، درون دستانش میگیرد و با عشق مشغول بافتن میشود.
در همان حال، لب میزند:
- گر چه من با ناز چشمان تو ویران میشوم
ناز کن، عیبی ندارد نازنین تر میشوی!
چشمانش، ستاره باران میشود و میشوند تجلی گرِ مجنون وار خواستنِ مردش!
با حالی خوب میگوید:
- چه دلبری میکنی، آقا امیر صدرا!
یه فکری به حال این قلب به تپش افتادهٔ ما هم بکن!
امیر صدرا، تک خندهای میکند.
- به تلافیِ دیشب، عشقم!
بافت گیسوانش به پایان میرسد و امیر هنرش را روی شانهاش میاندازد.
شیدا، با کش چهل گیس، انتهای بافت را میبندد و شکوفهٔ عشقش را بدون مقدمه، روی گونهٔ امیر میکارد.
- اینم باشه به جای تشکر!
با شیطنت میگوید و همانطور که میخواهد، باعث انحای لبان امیر صدرا میشود.
امیر صدرا، زیر لب قربان صدقهٔ او و دلبری های بیامانش میرود.
به سمت درب اتاق میرود و میگوید:
- من برم تا کار دستم ندادی!
«خداحافظ» را بلند و جاندار میگوید.
زیر لب آیتالکرسی میخواند و توشهٔ راه او میکند.
بعد از مرتب کردن تخت و سر و سامان دادن به اتاقشان، لباس مناسبی تن میکند و از اتاق بیرون میآید.
پایین میرود و وارد آشپزخانه میشود.
تنها کیان داخل آشپزخانه است و مشغول خوردن صبحانه.
لبخند محوی میزند و رو به او میگوید:
- سلام، صبح بخیر.
کیان، لقمهاش را پایین میفرستد.
- سلام. صبح تو هم بخیر.
روی صندلی مینشیند و لقمهای از مربا برای خودش میگیرد.
همین که لقمه را درون دهانش میگذارد، آقا علیرضا وارد آشپزخانه میشود و او را مخاطب قرار میدهد:
- سلام، عزیزم. صبحت بخیر.
صبحانهات رو خوردی، بیا بالا کارت دارم.
سلام و چشم میگوید و با رفتن آقا علیرضا، کیان، آرام لب میزند:
- خبریه، شیدا؟
جرعهای از شیر درون لیوان مینوشد و بیتفاوت میگوید:
- نه. چی خبری قراره بشه؟
کیان، از همان اوایل متوجهٔ موضوع مشکوکی شده و میداند که شیدا هم قصد گفتنش را ندارد.
شانهای بالا میاندازد و سکوت میکند.
ذهن شیدا، بر عکس چهرهٔ آرام و بیتفاوتش، مشغول است و اضطراب دارد.
میداند قطعاً صبحت های عمویش در رابطه با همان ناشناسی ست که مدت زیادی است بیخبر از همه درگیرش هستند.
صبحانهاش را خورده و نخورده، به اتمام میرساند و زیر بار نگاه کنجکاو کیان، راهی طبقهٔ بالا میشود.
چند تقه به درب اتاق میزند و بعد وارد میشود.
آقا علیرضا، روی مبل نشسته است و با ورود شیدا، سر از موبایلش بیرون میکشد.
لبخند مهربانی به رویش میزند و به کنارش اشاره.
- بیا بشین، عمو جان.
روی مبل، مینشیند و مضطرب لب میزند:
- جانم؟ چیزی شده عمو؟
آقا علیرضا، قبل از آنکه برود سر اصل مطلب، با نگاه قدردانش میگوید:
- دیشب بعد از یک ماه، صدای خنده های امیر رو شنیدم. ممنونم ازت عمو جان.
حال خوب الان امیر رو مدیون تو ام.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
یـغمـای عـشـق
انرژی ها بالا باشه😍🥰👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناشناس یه اعلام حضور بکنه😂🥲:
نظر نمیدید، نه؟😩
فقط میگم صبوری کنید...😁🙈
قول میدم نظرتون عوض میشه😍☺️
اون شب اینجا بود😂😅👇🏻
جهت یادآوری😍🍯
https://eitaa.com/eshghdardesarsas/22364
بله😍🥰❤️🔥
😅😅