eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامِـشِ‌جـآن(:💕
「بقَلْبِي إنتْ لو بيننا مليُون مَدينَة . . 」 -تودرقلبـ🫀ـمی‌..؛ حتی‌اگریک‌میلیون‌شهربین‌ماباشهシ💛🫁″..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۱ سری تکان می‌دهد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مثل همیشه به خود قول می‌دهد که چتری باشد برای این باران‌های غم‌انگیز چشمانش. چتری که با عشق و محبت ساخته شده است و هیچ طوفانی قادر به کنار زدنش نیست و نخواهد بود... از جایش برمی‌خیزد و نزدیک امیر صدرا می‌رود. - می‌خوای بری سر کار؟ امیر صدرا، لبخندی به رویش می‌زند و می‌‌گوید: - آره، انار خانومِ شلخته! اینجوری منو می‌خوای بدرقه کنی، برم؟ ریز ریز می‌خندد و دست به موهایش می‌کشد. - ببخشید، جناب صباحی! فردا صبح واستون جبران می‌کنم. امیر صدرا، بوسه‌ٔ پر حرارتش را روی پیشانیِ شیدا می‌کارد و با عشق لب می‌زند: - شما دیشب به اندازه کافی دلبری هاتو کردی... لبخندش عمق می‌گیرد و با سکوتش اجازه می‌دهد گرما و عشق بوسهٔ پر حرارت امیر، به تمام وجودش تزریق شود. جلوی آینه می‌رود و شانه‌اش را برمی‌دارد. همانطور که خیره به چهرهٔ خود درون آینه است، امیر صدرا را می‌نگرد. امیر، بعد از تعویض لباس هایش، از آینه خیرهٔ او می‌شود و لبخندی به روی شیدایش می‌زند. - کاری با بنده ندارید؟ چشمکی به رویش می‌زند و با ناز می‌‌گوید: - بعد از اینکه موهامو برام ببافی، نه! امیر، لبخندی می‌زند و پشت سرش می‌ایستد. آبشار گیسوان یار را آرام و با لبخند، درون دستانش می‌گیرد و با عشق مشغول بافتن می‌شود. در همان حال، لب می‌زند: - گر چه من با ناز چشمان تو ویران می‌شوم ناز کن، عیبی ندارد نازنین تر می‌شوی! چشمانش، ستاره باران می‌شود و می‌شوند تجلی گرِ مجنون وار خواستنِ مردش! با حالی خوب می‌‌گوید: - چه دلبری می‌کنی، آقا امیر صدرا! یه فکری به حال این قلب به تپش افتادهٔ ما هم بکن! امیر صدرا، تک خنده‌ای می‌کند. - به تلافیِ دیشب، عشقم! بافت گیسوانش به پایان می‌رسد و امیر هنرش را روی شانه‌اش می‌اندازد. شیدا، با کش چهل گیس، انتهای بافت را می‌بندد و شکوفهٔ عشقش را بدون مقدمه، روی گونهٔ امیر می‌کارد. - اینم باشه به جای تشکر! با شیطنت می‌گوید و همانطور که می‌خواهد، باعث انحای لبان امیر صدرا می‌شود. امیر صدرا، زیر لب قربان صدقهٔ او و دلبری های بی‌امانش می‌رود. به سمت درب اتاق می‌رود و می‌‌گوید: - من برم تا کار دستم ندادی! «خداحافظ» را بلند و جان‌دار می‌‌گوید. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و توشهٔ راه او می‌کند. بعد از مرتب کردن تخت و سر و سامان دادن به اتاق‌شان، لباس مناسبی تن می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. پایین می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود. تنها کیان داخل آشپزخانه است و مشغول خوردن صبحانه. لبخند محوی می‌زند و رو به او می‌گوید: - سلام، صبح بخیر. کیان، لقمه‌اش را پایین می‌فرستد. - سلام. صبح تو هم بخیر. روی صندلی می‌نشیند و لقمه‌ای از مربا برای خودش می‌گیرد. همین که لقمه را درون دهانش می‌گذارد، آقا علیرضا وارد آشپزخانه می‌شود و او را مخاطب قرار می‌دهد: - سلام، عزیزم. صبحت بخیر. صبحانه‌ات رو خوردی، بیا بالا کارت دارم. سلام و چشم می‌گوید و با رفتن آقا علیرضا، کیان، آرام لب می‌زند: - خبریه، شیدا؟ جرعه‌ای از شیر درون لیوان می‌نوشد و بی‌تفاوت می‌‌گوید: - نه. چی خبری قراره بشه؟ کیان، از همان اوایل متوجهٔ موضوع مشکوکی شده و می‌داند که شیدا هم قصد گفتنش را ندارد. شانه‌ای بالا می‌اندازد و سکوت می‌کند. ذهن شیدا، بر عکس چهره‌ٔ آرام و بی‌تفاوتش، مشغول است و اضطراب دارد. می‌داند قطعاً صبحت های عمویش در رابطه با همان ناشناسی ست که مدت زیادی است بی‌خبر از همه درگیرش هستند. صبحانه‌اش را خورده و نخورده، به اتمام می‌رساند و زیر بار نگاه کنجکاو کیان، راهی طبقهٔ بالا می‌شود. چند تقه به درب اتاق می‌زند و بعد وارد می‌شود. آقا علیرضا، روی مبل نشسته است و با ورود شیدا، سر از موبایلش بیرون می‌کشد. لبخند مهربانی به رویش می‌زند و به کنارش اشاره. - بیا بشین، عمو جان. روی مبل، می‌نشیند و مضطرب لب می‌زند: - جانم؟ چیزی شده عمو؟ آقا علیرضا، قبل از آنکه برود سر اصل مطلب، با نگاه قدردانش می‌‌گوید: - دیشب بعد از یک ماه، صدای خنده های امیر رو شنیدم. ممنونم ازت عمو جان. حال خوب الان امیر رو مدیون تو ام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
انرژی ها بالا باشه😍🥰👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط می‌گم صبوری کنید...😁🙈 قول می‌دم نظرتون عوض می‌شه😍☺️ اون شب اینجا بود😂😅👇🏻 جهت یادآوری😍🍯 https://eitaa.com/eshghdardesarsas/22364 بله😍🥰❤️‍🔥 😅😅
هعی... بازم نظر ندادین😕 توصیه: حس بدجنسی‌ام رو تحریک نکنید!🥸😅😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا