eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
سلااام🙈 خیلی خوشحالم که رمان براتون جذاب بوده و راضی بودین😍😍🥺 خیلی ممنونم از نظر و همراهی گرم و پر از مهر و محبتتون🥺😍🌹 بخونید و همراه با ما پیش برید بهتون قول می‌دم پشیمون نمی‌شید🥰😍🌹 فقط صبوری کنید😅😁 کلی اتفاقات قشنگ در راه داریم😍 نگران برکه هم نباشید🤓🤪
سلام. خیلی ممنونممم از نظر زیباتون😍🙏🏻 سپاس فراوان از همراهی گرمتون❤️ وای😂😅 باورم نمی‌شه حنانه انقدر مخالف پیدا کرده😭🥺 همراهمون رمانمون باشید، هنوز هم اتفاقاتی در راه هست که حدسش رو نمی‌زنید😎💕
سلام. ممنونم، سلامت باشید🌸 همراه رمانمون باشید، با هم می‌خونیم سرنوشت ستار و حنانه چطور می‌شه🥰❤️ ممنونم از نظرتون😍🙏🏻 نه، عمدی در کار نبوده خیلی اتفاقی تصادف می‌کنه و اون شخص هم مادر شوهرش بوده🥲 در ادامه بیشتر بهش اشاره می‌شه.👌🏻 به دنیای رمان قشنگمون خوش آمدید🙈 خوشحالم که رمان باب میلتونه😍🙏🏻
سلام. ظهر بخیر😅🙋🏻‍♀ اون که بله😍😌 در مورد بینایی حنانه هم همراهمون باشید ببینیم چه اتفاقاتی قراره بی‌افته☺️🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۳ لبخندی می‌زند و ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. می‌داند که عمویش صلاح کار را بهتر می‌داند و حتما وقت مناسب نرسیده است. بعد از مکثی کوتاه لب می‌زند: - کیان خیلی مشکوک شده به نظرم! همش از من می‌پرسه که چی شده و چرا با شما هی خصوصی صحبت می‌کنم... آقا علیرضا، می‌ایستد و به تابعیت از او، شیدا هم می‌ایستد. - ممنون که راز داری، عمو جان. به نظرم وقتی امیر هنوز نمی‌دونه، کیان هم ندونه بهتره. فکر نکنم دیگه پا پیچت بشه. با این حال چیزی بهش نگو. سری تکان می‌دهد و «چشم» می‌‌گوید. پشت سر عمویش، از اتاق بیرون می‌آید و راهیِ طبقهٔ پایین می‌شوند. وارد آشپزخانه می‌شود و نیره خانم را مشغول شستن طرف ها می‌بیند. کنارش می‌رود. - سلام، نیره خانوم. کجا بودین شما؟ نیره خانم، لبخند مهربان همیشگی‌ای را روی لبانش می‌نشاند و نگاهش می‌کند. - سلام، عزیزم. خوبی؟ من داشتم اتاق آقا رو مرتب می‌کردم، شرمنده برای صبحانه خدمت نرسیدم، عزیزم. لبش را می‌گزد. - این چه حرفیه که می‌زنید. خسته نباشید. می‌خواین چی درست کنید برای نهار؟ - قربانت. آقا امر کردن فسنجون بار بذارم. دوست داری؟ با رضایت سرش را تکان می‌دهد. - من که جون می‌دم برای فسنجون! - واسه شوهرت باید جون بدی، دختر! نیره خانم است که با شیطنت می‌‌گوید و موجبات لبخند خجالت زدهٔ شیدا را فراهم می‌آورد. چیزی نمی‌گوید و در آماده کردن نهار، به نیره خانم کمک می‌کند. با آنکه ذهنش مشغول صحبت‌های عمویش است، اما سعی می‌کند خود را از آن افکار فاصله بدهد. خوب می‌داند که امیر صدرا به راحتی متوجهٔ حالش می‌شود و او هم نمی‌خواهد به امیر دروغ بگوید. نفسش را بیرون می‌فرستد و گوجه های شسته شده را داخل سینی می‌گذارد. روی صندلی می‌نشیند و نیره خانم هم نگاهی به خورشت خوش رنگ و بویش می‌اندازد. با زنگ خوردن آیفون، شیدا از جایش برمی‌خیزد. دستانش را می‌شورد و به سمت آیفون می‌رود. با دیدن امیر صدرا از صفحه نمایش، لبخند کمرنگی می‌زند و در را باز می‌کند. امیر، از حیاط عبور می‌کند و داخل می‌آید. همانطور که دارد کفش‌هایش را از پا بیرون می‌‌کشد، می‌‌گوید: - سلام عزیزم. لبخندی می‌زند و با عشق، بوسهٔ نرمی روی گونهٔ مردش می‌کارد. - سلام، آقا! خسته نباشی. - باز که شما در ملأ عام عاشقونه هاتون گل کرده! صدای کیان است که باعث می‌شود لبخند از روی لبان امیر و شیدا پر بکشد و سرش به سمت او برگردد. شیدا، سرش را با خجالت و گونه‌هایی اناری پایین می‌اندازد. لبش را می‌گزد و حرص می‌خورد از اینکه کیان همیشه وقتی که نباید، حاضر می‌شود و جفت پا می‌پرد میان عاشقانه هایشان. امیر صدرا، اخمی ریزی تحویلش می‌دهد و با لحنی میان جدی و شوخی می‌‌گوید: - تو نمی‌خوای برگردی؟ کیان، چشمکی می‌زند. - هنوز هستم، داداش. می‌دونم دلت برام تنگ می‌شه! شیدا، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و داخل آشپزخانه برمی‌گردد. دستی به شالش می‌کشد و‌ با برداشتن ماگ امیر صدرا، کنار کتریِ روی گاز می‌رود‌. - چی شد؟ چرا بغ کردی، دخترم؟ از قوری، چای گلاب را درون ماگ‌ می‌ریزد و در همان حال جواب نیره خانم را می‌دهد: - هیچی نشد. خوبم. آب جوش را هم درون ماگ‌ می‌ریزد و ماگ را به همراه قندان و شکلات، درون سینی می‌گذارد. عادت همیشه‌اش است و امیر صدرا هم هر روز، منتظرش. پله ها را آرام و با احتیاط بالا می‌رود و وارد اتاق می‌شود. نیم تنهٔ برهنهٔ امیر، با پایین کشیدن تیشرتش، پوشانده می‌شود و با دیدن شیدا، لبخند روی لبانش نقش می‌بندد. سینی را روی میز می‌گذارد. امیر نزدیک می‌آید و با برداشتنِ ماگ چایش، می‌‌گوید: - نمی‌دونی این چایی های لب‌دوز و لب سوزت، چه خستگی‌ای از من در می‌کنن. با لبخند «نوش جان» می‌‌گوید. امیر، لبهٔ تخت می‌نشیند و حبهٔ قندی درون دهانش می‌گذارد. با آرامش، چایش را جرعه جرعه سر می‌کشد و شیدایش هم در تمام این مدت دست از نگاه عاشقانه و روشنش بر‌نمی‌دارد. با لبخند، ماگ را درون سینی برمی‌گرداند. - حال شیدا خانوم چطوره؟ شیدا، به میز آرایشش تکیه می‌دهد. - خوبه، خداروشکر. آقا امیر صدرا چی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
سلااام😍😅
الان ورق امروز رو بذارم یا فردا دو تا با هم؟😅👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771