eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۹ ریز و نمکی می‌خند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با حالی خوب می‌خندد، نگاه از امیر صدرا می‌گیرد و چشم به مسیر می‌دوزد. با یادآوری صحبت های مادرش، می‌‌گوید: - راستی... خبر داری کی اومده خونهٔ آقا بزرگ؟ - نه، کسی قرار بوده بیاد؟ سری تکان می‌دهد. - خاله‌ات اومدن. مامانم رفته بودن خونهٔ آقا بزرگ و دیدن‌شون، همین چند دقیقه پیش بهم زنگ زد گفت. - نمی‌دونستم قراره بیان. کیان چیزی بهم نگفت! شانه‌ای بالا می‌اندازد. - شاید کیان هم خبر نداشته. نفسش را بیرون می‌فرستد. - شاید... ما با خاله‌ام زیاد رابطه‌ای نداشتیم و از هم دور بودیم بیشتر اوقات. او که می‌خواهد بیشتر در این باره بداند، کنجکاو می‌‌گوید: - چطوری آخه! تو و کیان خیلی با هم رفیق‌‌ید! کیان هم با زنعمو عاطفه رابطه‌ای نداشت؟ امیر راهنما را می‌زند و همانطور که دور میدان می‌‌پیچد، می‌‌گوید: - خودتم داری می‌گی با کیان دیگه! من و کیان چند سال همو حضوری ندیده بودیم. فکر کنم حدود سه یا چهار سالی می‌شد. همش با تماس تصویری و این جور چیزا حرف می‌زدیم. مامانم و خاله‌ام زیاد جور نبودن... ولی منو کیان جونمون‌ واسه هم در می‌ره. خاله‌ام رو بعد از چند سال می‌خوام ببینم.. نمی‌دونم واقعا باید چه واکنشی نشون بدم! الان وقت اومدن نبود... بعد از چهل روز برای چی اومدن؟ - عزیزم، شاید مشکلی داشتن، شاید کار های اومدن‌شون طول کشیده. مهم اینه اومدن. لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: - حالا هم اخماتو باز کن که شیرینی امشب زهرمون نشه. امیر صدرا، لبی برایش کج می‌کند و چیزی نمی‌گوید. ساعتی بعد، به رستورانی باصفا و زیبا می‌رسند. از ماشین پیاده می‌شوند و هم قدم با هم حرکت می‌‌کنند. میان راهشان، شیدا اشاره‌ای به تخت چوبی می‌زند و می‌گوید: - همین جا بشینیم چایی بخوریم؟ تو این هوا خیلی می‌چسبه! امیر صدرا، رضایت می‌دهد. سوز هوای پاییزی، جان می‌دهد برای چای داغ و دارچینی‌. بعد از سفارش چای، امیر صدرا هم کنار شیدا جاگیر می‌شود و نگاه به او که با دستانش خود را در آغوش گرفته و خیرهٔ آسمان شب است، می‌کند. - وقتی سردت می‌شه‌ مجبوری بگی اینجا بشینیم؟ می‌گوید و دستش را دور او انداخته و به خود می‌چسباند. شیدا، از گوشهٔ چشم نگاهش می‌کند‌. - آره، چون دقیقاً دلم این لحظه رو می‌خواست! امیر، بینی سرخ شدهٔ او را می‌کشد. - داری دم به دقیقه هوش و حواس از سرم می‌پرونی! کاری نکن که بخوام سوبله باهات حساب کنم! شیدا، خنده‌ای شیرین می‌کند و چیزی نمی‌گوید. چای را می‌آورند. شیدا با لبخند، چای را درون استکان های کمر باریک می‌ریزد و آنها را درون نلبکی می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - با نلبکی بخوریم بیشتر می‌چسبه! امیر صدرا، سری تکان می‌دهد. کمی از چایش را درون نلبکی می‌ریزد و آرام می‌نوشد. شیدا درست می‌گفت... آنقدر این چای داغ و خوش عطر، در این هوای دلپذیر می‌چسبد که انگار تمام لذت های دنیا را در آن جمع کرده‌اند. بخش اصلی‌اش هم که ختم می‌شود به یاری که در آغوشش است و دلیلی برای حال خوبش. اگر او نبود شاید هیچ یک از اینها آنطور که باید به دل نمی‌نشست. بعد از نوشیدن چای‌شان، داخل می‌‌روند و سفارش غذا می‌دهند. شام‌شان را با لبخند می‌خورند و شبی خاطره انگیز برای خود می‌سازند. شبی که خدا، بیش از هر چیزی لبخند برای‌شان کشیده و رنگ زندگی بر آن پاشیده بود. ماشین را داخل پارکینگ عمارت می‌برند و بعد از آن داخل می‌روند. لامپ های خاموشِ خانه این ندا را به آن‌ها می‌رساند که اهل عمارت خوابیده اند. پله ها را آرام آرام بالا می‌روند و وارد اتاق‌شان می‌شوند. شیدا، نگاهی به ساعت که عدد دوازده را نشان می‌دهد می‌اندازد و لب می‌گزد. - کاش زودتر می‌اومدیم. مامانم گفت زودتر بیایم اینجا... امیر صدرا، دکمه های پیرهنش را باز می‌کند و در همان حال می‌‌گوید: - چی شده مگه؟ فردا می‌بینمی‌شون دیگه! غصهٔ چی رو می‌خوری آخه قربونت برم! لبخند کمرنگی می‌زند و چیزی نمی‌گوید. بعد از تعویض لباس هایش، روبروی میز آرایشش می‌نشیند. موهایش را از بندِ کش‌ آزاد می‌کند تا کمی نفس بکشند و طعم آزادی زیر زبانشان برود. امیر صدرا، با شیطنت لب می‌زند: - شما یادت نرفته که قراره باهات سوبله حساب کنم!؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز اول ماه مبارک رمضان🌙
یـغمـای‌‌ عـشـق
دعای روز اول ماه مبارک رمضان🌙
فرا رسیدن ماه مهمانی خدا را تبریک عرض می‌کنم🌸 میون دعا هاتون بنده رو هم فراموش نکنید🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۰ با حالی خوب می‌خن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خندد. - صدات نمی‌رسه! چیزی گفتی؟ امیر صدرا‌، قدمی نزدیک می‌رود و آرام گیسوان او را نوازش می‌کند. دم عمیقی از آنها می‌گیرد و می‌گوید: - چرا بچه نمی‌خوای، شیدا؟ سوال بی‌مقدمه‌اش، شیدا را متعجب می‌کند. گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد و به سمت امیر صدرا برمی‌گردد. مکث کوتاهی می‌کند. - چون می‌ترسم نتونم یه مادر خوب براش باشم. می‌ترسم هنوز به اون پختگی نرسیده باشم، امیر صدرا... امیر صدرا، پوفی می‌کشد. - واقعاً به خاطر همین مخالفی؟ خیلی ترست بیجاست! جدی لب می‌زند: - بیجا نیست، امیر صدرا. ما در برابرش مسئولیم، باید وقتی اجازهٔ حضورش رو بدیم که بدونیم بتونیم نیاز هاش رو برآورده کنیم، بتونیم حامی‌اش باشیم و همیشه همراهش... اینکه یکی از بنده های خدا رو بزرگ کنیم و با خوب و بد آشناش کنیم، کار خیلی سختیه. امیر صدرا، لبخندی به اینهمه ملاحظه و شعور او می‌زند. دستانش را می‌گیرد و می‌گوید: - عزیز دلم، می‌دونم سخته... ولی اینم می‌دونم که ما هردمون آمادگی‌ِ حضورش رو داریم. تو داری برای خودت خیلی سختش می‌کنی، قبول داری؟ سرش را پایین می‌اندازد. - نمی‌دونم... با لبخندی دلفریب، سر بالا می‌آورد و لب می‌زند: - ولی حتی تصور یه نوزاد تو بغلت، قشنگنه! لبان امیر، به لبخندی شیرین آغشته می‌شوند. حتی خودش هم از تصورش دلش قنج می‌رود و کیلو کیلو قند در آن آب می‌شود. چشمکی می‌زند. - این یعنی تائید دیگه، نه؟! خجل، سرش را پایین می‌اندازد‌. لپ های گلگون و سرخش، همیشه قابی را می‌سازند که در عین آنکه بارها در یک روز تکرار می‌شود، اما برای امیر صدرا هر بار تازگی دارد و از آن هیچ‌گاه خسته نمی‌شود. امیر، بحث را عوض می‌کند و جاده‌ای دیگر می‌پیچد. - فردا با کامیون هماهنگ می‌کنم که وسایل رو بار بزنه و ببره خونهٔ خودمون. لبخندی می‌زند و با شوقی که در قلبش قل‌قل می‌زند، می‌گوید: - امیر صدرا، چقدر حس قشنگیه... بالاخره به معنای واقعی قراره بریم توی خونهٔ خودمون. امیر، چشمکی به رویش می‌زند. - و شما بشی خانم خونه و یه مادر نمونه! با شوق می‌خندد و با لبانی خندان لب می‌زند: - بیا بخوابیم تا صدای خنده هامون همه رو از خواب بی‌خواب نکرده. •°•°•°•°•° زنگ آیفون به صدا در می‌آید. با لبخند، به سمت آیفون می‌رود و درب را باز می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که شیرین خانم وارد خانه می‌شود و دخترکش را در آغوش می‌گیرد. - سلام، عزیزم. لبخند شیدا، وسیع می‌شود. - سلام، مامانی. از آغوش هم جدا می‌شوند. شیرین خانم، خانه را از نظر می‌گذراند و می‌‌گوید: - مبارک باشه، قشنگم. چه حیاط خوشگلی هم داشتین! - منم خیلی دوسش دارم. خداروشکر همه‌‌ چی خوبه. چشم به وسایل پخش و پلا و انبار شده روی هم می‌دوزد و کلافه می‌گوید: - وای، مامان! می‌بینی چقدر کار سرم ریخته؟! امیر صدرا هم سرِ کار، شرمنده تنها یار کمکی‌ام‌ شما بودی! شیرین خانم، چادر از سرش می‌گیرد و گرهٔ روسری‌اش را باز می‌کند. - قربونت برم، یعنی چی این حرفا. با هم همین امروز تمومش می‌کنیم. لبخند می‌زند و دست به هم می‌کوبد. - اول بریم سراغ آشپزخونه و ظرف و ظروف ها؟ شیرین خانم سری تکان می‌دهد. کارتون ها را که محتوای‌شان را با ماژیک نوشته‌ شده‌اند را به آشپزخانه می‌برند و مشغول می‌شوند. تا به خود می‌آیند، آسمان غروب کرده است. شیدا، تنش روی زمین رها می‌کند و نفسش را بیرون می‌فرستد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا