eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵۴ مصطفی، زیر لب «خد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم عرفان، بدجنس، می‌گوید: - اصلا به من چه! قرار بود هر کی آخر از همه برسه، هزینه شام همه رو متقبل بشه. چشمی برایش درشت می‌کند. - خب اینو الان باید به من بگی؟ عرفان، بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌پراند و جواب سوالش را نمی‌دهد. به رستوران مورد نظر می‌رسند و از ماشین پیاده می‌شوند. عرفان، چند قدمی جلوی ستار می‌رود و با دیدن احمد و مرتضی، دستی برای‌شان بالا می‌آورد. کنار میز می‌روند و با هم مشغول احوال پرسی می‌شوند. روی صندلی ها می‌‌نشینند. احمد با لبخند می‌‌گوید: - چه خبرا؟ چرا هیچ کدوم‌تون داماد نمی‌شید، بچه ها؟ عرفان، می‌خندد و اشاره‌ای به او می‌زند. - هر هر هر! چرا خودت اول دست به کاری نمی‌شی؟ احمد، دست به سینه می‌شود. - از کجا می‌دونی دست به کار نشدم؟! نگاه های هیجان زده، روی احمد می‌نشینند. ستار، دست روی شانهٔ احمد می‌گذارد. - مبارکا باشه، آقا احمد! خوبه دیگه، بی‌خبر از ما می‌ری قاطی مرغا! آره؟ لبخند احمد، کمی خجول می‌شود. - فرصت نشده دیگه. الان که دارم می‌گم. مرتضی تنش را جلو می‌کشد و با هیجان می‌گوید‌: - اینا رو بیخیال بچه ها! بگو ببینم تا کجا ها پیش رفتین؟ عقد هم گرفتین؟ عرفان، می‌خندد. - نه بابا، نه تا این حد. دیگه در این حد بی‌معرفت نیستم داداش. مراسم عقد من بدون شما ها صفایی نداره که. - بــــــرو ببینــــم بـــابــــا! تا الانش که صفا داشته! اگه دور هم جمع نمی‌شدیم، تو تا عقد هم بدون ما رفته بودی. عرفان است که با طلبکاری و حالت بامزه‌اش می‌گوید و دوستانش را به خنده می‌اندازد. احمد، از خود دفاع می‌کند. - دستت درد نکنه، عرفان تو منو اینطوری دیدی؟ عرفان، می‌خندد. - خب حالا! حرف بزن ببینم. احمد، لبخندی می‌زند و می‌گوید: - قرار و مدار های عقد رو‌ گذاشتیم. اگر همه چی خوب پیش بره، ان‌شاءالله آخر همین ماه عقدمونه. سیل تبریکات، بر سر احمد آوار می‌شوند. ستار، با لبخند می‌‌گوید: - اسم این عروس خوشبخت چیه؟ زن‌داداش جدیدمونه دیگه! خجول می‌شود. - ساره خانوم. دست مشت شدهٔ مرتضی، روی بازوی احمد فرود می‌‌آید. - نگــــــاش کن! چرا عین دخترا خجالت می‌کشی؟ احمد، دست روی ضربهٔ مرتضی می‌گذارد و آن را کمی ماساژ می‌دهد. - لازم نبود اینقدر خشن بهم بگی! مرتضی، با بهت، چشمی درشت می‌کند. - چقدر لــــــوس شدی، احمد! ساره خانوم هنوز نیومده چیکار کرده باهات؟ با خنده، سری از تاسف برایش تکان می‌دهد. عرفان، میان بحث‌شان می‌پرد و می‌‌گوید: - خب، بگید چی می‌خورید تا من برم سفارش بدم. ستار هم قراره شام امشبو حساب کنه. احمد و مرتضی، چشم به ستار می‌دوزند. مرتضی می‌‌گوید: - دست و دلباز شدی، داداش؟ - قابلتون نداره، ولی من از بازیِ کثیف‌تون خبر نداشتم! ستار با خنده می‌‌گوید و تعجب احمد و مرتضی را برمی‌انگیزد. - جریان بازی چیه؟ عرفان، با لبانی کش آمده، رو به مرتضی می‌‌گوید: - هیچی، ایستگاهشو گرفتم، داداش! لبان خندان ستار، با حرف عرفان جایش را به تعجب می‌دهد. - عــــــرفــــــان!! عرفان، نگاهی به او می‌اندازد. - چیه حالا؟ خسیس! چی می‌شه رفقات رو مهمون کنی؟ مخاطبش را تغییر می‌دهد و بدون صبر ادامه می‌دهد: - گرسنگی داره فشار میاره بهم بچه ها، زود بگید چی می‌خورید. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵۵ عرفان، بدجنس، می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم عرفان، بعد از گرفتن سفارشات، می‌رود و با باز شدنِ دیدِ ستار به روبرویش، نگاهش در چشمان اسدی می‌‌نشیند. لبخندی بر لب می‌نشاند و دستی برای «سلام» بالا می‌آورد. مرتضی و احمد با دیدن دست بالا آوردنش، سر به آن سمت می‌چرخانند. لپ های پر و گل انداختهٔ برکه لبخندی گوشهٔ لب ستار می‌نشاند و با گرفتن نگاهش، سعی می‌کند لبخندش را پنهان کند. مرتضی، با شک نگاهش را از آن سمت می‌گیرد و می‌گوید: - ستار... چقدر آشنا بود! رو به مرتضی می‌کند. - همون خانومی بود که باهاش تصادف کردی. یادت اومد؟ در مغز مرتضی، جرقه‌ای می‌خورد و چهرهٔ دختر در ذهنش تداعی می‌شود. سری تکان می‌دهد. - آره... پس خداروشکر خوبه حالش. سری تکان می‌دهد. - آره خداروشکر. بعد از تصادف هم چند باری باهاشون صحبت داشتم و دیدمشون. اوضاع‌شون بهتر از قبل شده. مرتضی، خدا را شکر می‌کند و بعد از مکثی کوتاه، می‌‌گوید: - ولی خدا نیاره برای کسی! اون شب من یه دور مردم و زنده شدم. سری تکان می‌دهد. - آره واقعاً. ما هم از تو کم نداشتیم، خداروشکر به خیر گذشت. آمدن عرفان، صحبت هایشان را به پایان می‌رساند. ساعتی بعد، میان گپ و گفت دوستانه شان شام هم از راه می‌رسد و با حس و حال خوبی که از کنار هم بودن دارند، مشغول خوردن می‌شوند. عرفان، دستمال را دور لبانش می‌کشد و رو به ستار که دارد دوغش را می‌نوشد، می‌‌گوید: - خب داداش جون، برو حساب کن که بریم. فردا باید بری مدرسه، امشب باس زود بخوابی. لیوان دوغش را روی میز می‌گذارد و لبخندی می‌زند. از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: - باشه، امشب مهمون من! رو می‌کند به سمت احمد‌. - ولی احمد آقا، شما باید امشب شیرینی می‌دادی! احمد، دست روی سینه می‌گذارد. - شرمنده داداش، الان یکم دست و بالم خالیه، ایشلا بعد عقد یه شام درست و حسابی مهمونتون می‌کنم. چشمکی به رویش می‌زند و از میز‌شان فاصله می‌گیرد. به سمت صندوق می‌‌رود و حساب‌شان را تصفیه می‌‌کند. بعد از گرفتن رسید، می‌خواهد کنار دوستانش برگردد، اما با دیدن حنانه و اسدی، مسیرش را کج می‌کند و به سمت آن دو می‌رود. سلام می‌کند و با لبخندی رو به حنانه می‌‌گوید: - خوبین؟ گچ پاتون هم که باز کردید خداروشکر. سر حنانه، از این پایین تر نمی‌آمد. صدای آرامش، به گوش ستار می‌رسد: - ممنونم. بله، خداروشکر. برکه این بار، احضار حضور می‌کند و نگاه ستار را به سمت خود می‌کشاند. شیطنت و کنایهٔ نهفته شده در کلامش، به مشام ستار هم می‌رسد. با لبخندی متواضعانه با او هم برای دومین بار «سلام» می‌کند. می‌بیند که حالت نگاه اسدی تغییر می‌کند، اما نمی‌تواند بخواند حرف های نگفتهٔ آن را. اسدی، نگاه به حنانه می‌اندازد و می‌‌گوید: - ببخشید ما باید بریم. حنانه عین خیالش نیست که اونجا مراسم خواستگاری داریم! نمی‌داند چرا قلبش یک لحظه، تپیدن را فراموش می‌کند. نمی‌داند چرا یک گوشه از قلبش از اینکه آن سمت چه خبر است، فرو می‌‌ریزد. سعی می‌کند خود را عادی نشان دهد، اما خوب می‌داند که چندان موفق نیست. رو به حنانه می‌‌گوید: - به سلامتی ان‌شاءالله، حنانه خانوم. حتی نمی‌داند چرا سکوت حنانه عذابش می‌دهد! صدای خندهٔ ریز ریز اسدی می‌آید و نگاه ستار را به سمت خود می‌کشاند. - چرا رنگ صورتتون پریده؟ خواستگاری حنانه نیست، خواستگاری خواهرشه. نفس حبس شدهٔ قلبش با این گفته، بیرون فرستاده می‌شود و تپیدن را از سر می‌گیرد. مانده است در کار خودش! نمی‌داند این چه وضعیتی ست که به آن گرفتار شده و هیچ از آن سر در نمی‌آورد. لبخندش، مصنوعی تر از هر زمانی ست. بهانه‌ای می‌آورد و از کنارشان عبور می‌کند. حس خوبی ندارد از اینکه واقعاً لحظاتی به آن حالی که اسدی گفت، گرفتار شده بود! اینکه رنگ از رخش پریده و تبل رسوایی‌اش شده! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵۷ عرفان، بعد از گرف
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم در دل به خود نهیب می‌زند؛ چه رسوایی‌ای؟ مگر باید رسوا شود؟ چیزی درون قلبش می‌لرزد و بی‌اختیار نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. حنانه و اسدی را مشغول صحبت می‌بیند و نمی‌داند چشمانش امشب چه از جان حنانه می‌خواهند! دستی به موهایش می‌کشد. چه شد یکهو؟ چرا با همین حرف کوچک باید به این وضعیت دچار شود؟! - بابا حالا گریه نداره! یه شام واسمون حساب کردی! صدای خندان عرفان است که او را به خود می‌آورد. نفهمید اصلا چه زمان به کنار رفقایش رسیده! سعی می‌کند دقایق پیش را فراموش کند. می‌خندد و جوابی به شیطنت عرفان نمی‌دهد. بعد از خداحافظی از احمد و مرتضی، سوار ماشین عرفان می‌شود و به سمت خانه حرکت می‌کند. تمام راه را درگیر حس عجیب خودش است و از صحبت های عرفان چیزی نمی‌فهمد. به آپارتمان که می‌رسند، از ماشین پیاده می‌شود. سرش را خم می‌کند و رو به عرفان می‌گوید‌: - خدانگهدار، شبت بخیر. - حواسم بود اصلا تو باغ نبودی، ولی چون حوصله ندارم بی‌خیالت می‌شم. خداحافظ‌. به این همه رک‌ بودن عرفان می‌خندد و بعد از تکان دادن دستی برایش، وارد آپارتمان می‌شود. به واحدش می‌رود و به محض تعویض لباس هایش، تنش را روی تخت رها می‌کند. پر کشیدن فکرش به سمت حنانه، برایش باور کردنی نیست. او چه دارد حس می‌کند؟ کلافه، به پهلو می‌چرخد. چشم که می‌بندد، چهرهٔ حنانه پشت پلک‌هایش نقش می‌بندد و درک نمی‌کند حس‌ و‌ حالش را. چرا باید قلبش از خواستگار آمدن برای حنانه، آن‌گونه فرو بریزد؟ در جایش چرخ می‌زند و این‌بار نگاهش را به سقف اتاق می‌دوزد. دستانش را زیر سرش قلاب می‌کند و دوباره به فکر فرو می‌رود. حتی تفکر به اینکه قلبش گرفتار «عشق» شده، برایش باور نکردنی ست. یعنی از کی عشق او در قلبش ریشه زده که حالا دارد جوانه می‌زند... از همان روز تصادف...؟ یا بعد ها و با دیدار های بیشتر...؟ پس چرا آن روز که ستاره حرفش را پیش مادر و پدرش پیش کشید، این حس در وجودش غلیان نکرد؟! جوابش سخت نیست... شاید در آن لحظات قلبش مطمئن بوده از بودنِ حنانه و حالا که امشب این خبرِ هر چند دروغین به گوشش رسید، احساس خطر کرد... دستانش را از زیر سر بیرون و روی صورتش می‌کشد. سعی می‌کند تمام فکر و خیالات هجوم آورده به ذهنش را از خود دور کند تا بتواند چشم روی هم بگذارد. فردا صبح، با صدای اذان گفتن موذن موبایلش، چشم باز می‌کند. خواب خوبی نداشته و دلش می‌خواهد باز هم بخوابد. «یا علی» را می‌گوید و با تمام سختی‌ای که هست، نفسش را کنار می‌زند. به سمت سرویس می‌رود و وضو می‌گیرد. نماز صبحش را که می‌خواند، کمی سر حال می‌آید و از خوابش کاسته می‌شود. با این حال، دلش نمی‌آید لذت خواندن قرآن در این لحظات صبح را از دست دهد و تا طلوع آفتاب، به همین منوال طی می‌شود. بوسه بر قرآن می‌زند و همانطور که سجاده‌اش را جمع می‌کند، از خدا برای انجام دادن وظیفهٔ مهمش طلب یاری می‌کند. صبحانه‌‌ای مختصر بر بدن می‌زند و با پوشیدن لباس مناسب، از خانه بیرون می‌زند. وارد پارکینگ می‌شود و ماشینش را بیرون می‌آورد. ذهنش تا فرصت را مناسب می‌بیند، باز فکر حنانه را پیش می‌کشد و ستار را کلافه می‌کند. خودش هم نمی‌داند دارد از چه فرار می‌کند..! ماشینش را زیر درخت پارک می‌کند و بیرون می‌آید. وارد مدرسه می‌شود. دانش آموزان قدیمی به او عرض ادب می‌کنند و او با لبخند پاسخ‌شان را می‌دهد. وارد دفتر مدیریت می‌شود و بعد از احوالپرسی‌‌اش با مدیر، کنار آقای مفتخر می‌نشیند‌. آقای مفتخر، لبخندی می‌زند. - خوبی، آقا ستار؟ چه خبر، سر و سامون نگرفتی؟ می‌داند که آقای مفتخر دایی شیدا است و از ماجرای به هم خوردن ازدواج‌شان و اتفاقاتی که افتاده است، خبر دارد. کوتاه جواب می‌دهد: - نه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵۸ در دل به خود نهیب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آقای مفتخر، دست روی شانهٔ او می‌گذارد. - ان‌شاءالله که بهترین ها برات رقم بخوره. لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: - قسمت نشد با هم فامیل بشیم. لبخندی می‌زند و هیچ نمی‌گوید. ساعتی بعد، دیگر دبیر ها هم از راه می‌رسند و مشغول صحبت می‌شوند. چند دبیر جدید هم به مدرسه پیوسته‌اند که هنوز نیامده حسابی با همکار هایشان جور شده اند. با خوردن زنگ کلاس، هر دبیر با برداشتن لیست کلاسی‌اش، راهی کلاسش می‌شود. ستار، پشت درب کلاس می‌ایستد و به عادت همیشه، «بسم الله» زیر لب می‌‌گوید و وارد می‌شود. دانش آموزان با حضور معلم، سر جای‌شان می‌نشینند و کمی از همهمه درون فرو کلاس فرو می‌نشیند. کیف و لیست کلاسی‌اش را روی میز می‌گذارد و در همان حالت ایستاده، لبخندی می‌زند و رو به دانش آموزانش می‌گوید: - سلام. خوبین خداروشکر؟ چه حسی دارین مهر شروع شده؟ پسر ها که انگار داغ دل‌شان تازه شده، شروع می‌کنند به اعتراض کردن و باز همهمه در کلاس می‌پیچد. آرام روی میزش می‌کوبد و می‌گوید: - یکی یکی از درد دلتون بهم بگید. اینهمه شلوغ کاری لازم نیست! - آقا بذار سوال شخصی ازت بپرسیم تا یکم از درد دلمون کم شه. کلاس، می‌خندد و حرف دوست‌شان را تائید می‌کنند. به گفته‌اش لبخندی می‌زند و روی صندلی می‌نشیند. خیره به او می‌گوید: - زیادی شخصی‌اش نکنی؟ حسن که حسابی از پایه بودنِ معلمش سر ذوق آمده، می‌‌گوید: - نه آقا. شما بگو چند سالته، ازدواج کردی؟ و... صدای سجاد، از آخر کلاس می‌آید: - و اینکه قراره امسال فاتحه خودمون رو از اینکه با شما کلاس داریم بخونیم یا نه! لبخندی می‌‌زند. - رند بگم، سی سالمه و ازدواج هم نکردم. در مورد کلاسی که با هم داریم هم... از جایش برمی‌خیزد و وسط کلاس می‌ایستد تا به همهٔ بچه ها دید داشته باشد. کمی جدی می‌شود. - کلاسمون قوانین خودش رو داره. بعد از پایان هر فصل بدون استثناء امتحان می‌گیرم،‌ موقع تدریس ساکت باشید که درس‌مون با بهترین کیفیت جلو ببریم. به وقتش با هم بگو و بخند داریم و نمی‌ذارم کلاسمون خشک باشه و خسته بشید. خلاصه که با من راه بیاین، منم همه جوره همراهتونم. - آقا نوکرتم، دمت گرم. سجاد است که با لبخندی دندان نما می‌‌گوید و به شیوهٔ خودش تشکر می‌کند. می‌خندد و سر جایش برمی‌گردد. بعد از کمی ارتباط بر قرار کردن با دانش‌آموزانش، با تمام عشقی که به ادبیات دارد، سراغ تدریس می‌رود. زنگ تفریح می‌خورد و کلاسش به پایان می‌رسد. از کلاس بیرون که می‌آید، یکی از پسر ها هم کنارش قدم برمی‌دارد. عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد. - جانم؟ پسر، تمام اعتماد بنفس نداشته‌اش را جمع می‌کند و می‌گوید: - آقا، ما..فارسی رو خوب بلد نیستیم. پارسال هم نمره‌ام خوب نشد... نگاهش می‌کند‌ و می‌‌گوید: - اسمت چیه؟ سرش را پایین می‌اندازد. - رضا. دست روی شانه‌اش می‌گذارد و با اطمینان می‌‌گوید: - نگران هیچی نباش، آقا رضا. همین که دغدغه‌ات اینه که درست رو بهتر یاد بگیری، خیلی خوبه. من همه جوره کنارت هستم، اشکالی، سوالی باشه بیا راحت از خودم بپرس. ان‌شاءالله امسال قراره خیلی خوب کنار هم کار کنیم، اگر همراه درس و کلاس باشی، قطعاً با تلاشی که می‌کنی بهترین نتیجه رو می‌گیری. رضا که ته قلبش گرم می‌شود از این پاسخ، می‌‌گوید: - ممنون آقا. با...اجازه. با لبخند سری برایش تکان می‌دهد و وارد دفتر معلم‌ها می‌شود. •°•°•°•° با زنگ خوردن موبایلش، سر از کتاب بیرون می‌آورد و موبایلش را برمی‌دارد. نگاهی به نام مخاطب زنگ زده‌ می‌اندازد و آیکون سبز رنگ را می‌کشد. - سلام، مامان جان. خوبین؟ بابا و ستاره خوبن؟ لبخند زهرا خانم وسیع می‌شود. - سلام عزیزم. خوبیم خداروشکر. تو چطوری مادر؟ دست روی جلد کتابش می‌کشد. - الحمدالله، منم خوبم. چه خبرا؟ زهرا خانم، مکثی می‌کند و نیم نگاهی به ستاره که با خجالت می‌ایستد و با کتاب و دفترش داخل اتاق می‌رود، می‌اندازد. کنار همسرش می‌نشیند و می‌گوید: - خبر که... آقا حیدری، ستاره رو واسه کوروش خواستگاری کردن. ابروان ستار بالا می‌پرد. موبایل را دست به دست می‌کند و روی آن یکی گوشش می‌گذارد‌. - کِی مطرح کردن؟ ستاره هنوز بچه ست! زهرا خانم لبخندی می‌زند. - دو سه روزی می‌شه بهمون گفتن و اجازه خواستن بیان. حرف من و بابات هم همینه مادر. ستاره امسال تازه سال آخر مدرسشه. سری تکان می‌دهد. - بذارید بعد از دبیرستانش. لبخندی از یادآوری لجبازی ها و بچگی های ستاره می‌زند و ادامه می‌دهد: - اگر آبجی‌ِ منِ که می‌گم هنوز تا سن ازدواجش خیلی مونده. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵۹ آقای مفتخر، دست ر
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زهرا خانم می‌خندد. - منم همین رو به صفورا خانم گفتم، ولی می‌گن با تحصیل ستاره مخالفت ندارن و تا درسش تموم بشه صبر می‌کنن. دستی به موهایش می‌کشد و نفسش را بیرون می‌فرستد. - نمی‌دونم، مامان. بابا چی می‌گه؟ زهرا خانم، نگاهی به علی آقا می‌اندازد. - بابات تصمیم رو گذاشته با خودم. می‌گه بیشتر ستاره رو می‌شناسم و بهتر می‌تونم بفهمم وقتش رسیده یا نه. چون خانوادهٔ حیدری از همه لحاظ تائید شده‌ان پیش بابا. - خب شما هم که می‌گید زوده! پس بهشون بگید هنوز وقت ازدواجش نرسیده. زهرا خانم، مکث می‌کند و ستار با تردید می‌‌گوید: - ستاره..؟ ستاره پسندیده؟ زهرا خانم، نگاهی به درب بستهٔ اتاق ستاره می‌اندازد. - نمی‌دونم والا. اگر خجالت کشیدن و دم به دقیقه قرمز شدنش رو بذاریم بر حساب پسندیدن، آره! - می‌خواین من باهاش حرف بزنم؟ شاید فهمیدم مزهٔ دهنش چیه؟ زهرا خانم، از جایش بلند می‌شود. می‌داند که از رابطهٔ خوبِ خواهر و برادری‌شان نتیجه‌ای بیرون می‌آید. چند تقه به درب اتاق ستاره می‌زند و بعد وارد می‌شود. لبخندی به روی دخترکش می‌زند و موبایل را روی میز تحریرش می‌گذارد‌. - ستارِ، عزیزم. ستاره، لبش را می‌گزد و گونه هایش گل می‌اندازد. بی‌صدا لب می‌زند: - گفتی بهش؟ زهرا خانم، سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌زند. ستاره خدا را شکر می‌کند که این صحبت حضوری نیست و برادرش این گونه های رنگ گرفته را نمی‌بیند. موبایل را برمی‌دارد و روی گوشش می‌گذارد. - سلام، داداشی. ستار، لبخندی می‌زند. - سلام، ستاره خانوم. حال و احوال؟ ستاره، ناخش را زیر تیغ دندان هایش می‌برد. - خوبم. تو...چطوری؟ می‌خندد. - به نظرم مقدمه چینی رو بذارم کنار. خودتم خوب می‌دونی قراره از چی بپرسم که زبونت رو موش خورده! ستاره، لبش را می‌گزد و جویدن ناخنش را به پایان می‌رساند. ستار با جدیت ادامه می‌دهد: - خب... نظرت چیه؟ به نظرت آمادگی ازدواج رو داری، ستاره؟ مکث ستاره که طولانی می‌شود، خود می‌گوید: - آبجی قشنگم، نمی‌خوام احساسی تصمیم بگیری و آینده‌ات رو خدایی نکرده خراب کنی. می‌دونم کوروش، پسر خوبیه. دیگه شما نوجوونا رو خوب می‌شناسم که حواستون می‌ره پی خوشتیپیِ طرف و چشم می‌بندید روی هر عیب و ایرادی. دلم می‌خواد با عقل و منطقت تصمیم بگیری و همه جوانب رو بسنجی. قشنگ فکر کن ببین آمادگی تشکیل زندگی مشترک رو داری یا نه؟ ستاره، صادقانه جواب می‌دهد: - نه... می‌فهمم که آمادگی‌اش..رو ندارم. سری تکان می‌دهد. - پس حرفی نمی‌مونه، عزیزم. به مامان می‌گم که با خانواده حیدری صحبت کنه. لبخندی می‌زند. - مطمئن باش اگر پسرشون از ته دل خاطر خواه آبجی ما شده باشه، پای تموم این شرایط می‌مونه تا بالاخره به هم برسید. ستاره، سرش را پایین می‌اندازد. به خودش که دروغ نمی‌تواند بگوید. می‌داند آن ماهیچه در سمت چپ سینه‌اش، از پا پیش گذاشتن کوروش هیجان زده و مسرور است و از طرفی خوب می‌داند هنوز در دنیایی بیرون از ازدواج و زندگی مشترک سیر و سفر می‌کند و در سراشیبیِ شوق و شور جوانی‌ست. چرا باید با خامی پا در مسیری بگذارد که پایان نافرجامی را برای خود بسازد؟ - کاری نداری؟ حرفی، سختی؟ ستار می‌گوید و او را به خود می‌آورد. چقدر دلش برای سفت بغل گرفتن برادرش تنگ شده بود. برادری که همیشه حامی‌اش بوده و یکی از نعماتی‌ زیبایی‌ست که خداوند به او ارزانی داشته. ستاره، لبخند می‌زند و بعد از خداحافظی، از اتاق بیرون می‌آید. موبایل را به دست مادر می‌سپارد و باز درون اتاقش برمی‌گردد. زهرا خانم، موبایل را روی حالت بلندگو می‌گذارد و می‌‌گوید: - چی شد مادر؟ همانطور که دارد از پارچ روی میز برای خود لیوان آبی می‌ریزد، می‌‌گوید: - ستاره، خودشم خوب می‌دونه آمادگی‌اش رو نداره، ولی می‌شه فهمید که اونقدر ها هم مخالف نیست. دیگه تصمیم نهایی با شما و بابا باشه. منم می‌گم که باهاشون تماس بگیرید و بگید شرایط ازدواج رو نداره. ان‌شاءالله هر چی خیره براشون رقم بخوره. زهرا خانم، نگاه به علی آقا می‌کند و منتظرِ پاسخ او می‌ماند. علی آقا، سری به تائید تکان می‌دهد‌. - منم با ستار موافقم. این مدت ستاره درگیر این موضوعات نباشه خیلی براش بهتره. ذهنش درگیر می‌‌شه و نمی‌تونه رو‌ درس‌هاش خوب تمرکز کنه. خوشبختی‌ پ سلامتی‌اش برای من از همه چی مهم تره. زهرا خانم، لبخندی می‌زند حالا که تائید نهایی را که گرفته، دل خودش هم آرام می‌گیرد و می‌گوید: - باشه، پس من با صفورا خانوم تماس می‌گیرم و از شرایطمون می‌گم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۰ زهرا خانم می‌خندد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. - باشه. موبایلش درون دستش می‌لرزد و آن را از گوشش فاصله می‌دهد. نگاه به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد و مادرش را مخاطب قرار می‌دهد: - مامان جان، ببخش من پشت خطی دارم. کاری با من نداری؟ زهرا خانم، می‌‌گوید: - نه قربونت برم. خدانگهدارت. با گفتنِ «خدانگهدار» تماس را قطع می‌کند و تماس پشت خطی‌اش را متصل. موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - سلام، خانوم مولایی. صدای خانم مولایی درون گوشی می‌پیچد: - سلام، آقای منتظری‌. خوب هستید؟ لبخندی می‌زند. - الحمدالله‌. کاری داشتید؟ در خدمتم. خانم مولایی، خودکار درون دستش را بی‌هدف روی برگه روبرویش به حرکت در می‌آورد و می‌گوید: - می‌دونم دیر برای این موضوع تماس گرفتم، شرمنده. ساعت خالی دارید که امسال هم مهمون مدرسه ما باشید؟ مکث کوتاهی می‌کند. - شرمنده‌ام خانوم مولایی، تمام روز هام پر اند. فقط یک روز بیکاری دارم در طول هفته. خانم مولایی درکش می‌کند، اما به حضورش هم نیاز دارد. - می‌دونم این یه روز رو هم شما گذاشتید برای استراحت خودتون، ولی برای دو ساعت در هفته نمی‌تونید برای من خالی کنید؟ - برای چه کلاسی، چه روزی و چه ساعتی؟ - سال دوازدهم‌اند. حجم کتاب فارسی زیاده و باید زود تمومش کنن، می‌خوام کنار معلم فوق برنامه کار بشه که به بودجه بندی برسن. شما چه روزی بیکاری دارید؟ لبانش را با زبان تر می‌کند. - سه شنبه ها. خانم مولایی، با رضایت می‌‌گوید: - دقیقاً همون روزی که ما می‌خوایم. ان‌شاءالله که میاین؟ - من تصمیم نهایی‌ام رو تا چند روز آینده پیامک می‌کنم. خانم مولایی لبخندی می‌زند. - ممنون، جناب منتظری. ان‌شاءالله که برنامه تون جور می‌شه. - به امید خدا. ستار می‌گوید و کمی بعد تماس را قطع می‌کند. نمی‌داند توانی برای یک کلاس دیگر می‌ماند یا نه. لیوان آبی که برای خود ریخته را به لبانش نزدیک می‌کند و متفکر کمی از آب را می‌نوشد. نگاهی به ساعت که عقربه‌اش عدد ده را نشان می‌دهد می‌اندازد و قیام می‌کند برای انجام امور قبل از خوابش. صورتش را با حوله خشک می‌کند و با برداشتنِ موبایل و کتابش، وارد اتاق خواب می‌شود. لامپ اتاق را خاموش کرده و روی تختش دراز می‌کشد. امان از ذهنی که فرصت طلب است و به خود استراحت نمی‌دهد! باز پر می‌کشد سمت حنانه و ستار را کلافه می‌کند. گمان می‌کند که آنقدر روی این موضوع حساس شده که هی فکر حنانه به سراغش می‌‌آید... خود نمی‌داند، اما او «عشق» جوانه زده در قلبش را دارد کتمان می‌کند. می‌خواهد به خود ثابت کند که اینطور نیست، اما تمام مدارک علیه قلبش هستند و انگشت های اتهام به سمت آن روانه. . . حوله‌اش را روی شانه‌اش می‌اندازد و خیره خیره شیدای غرق در خوابش را می‌نگرد. شیدایی که لبخند های دیشبش را عاشقانه قاب گرفته و قلبش اعتراف کرده است که مرحم زخم هایش همین لبخندی های عسلی‌‌اند. لبهٔ تخت می‌نشیند و همانطور که گیسوان نامرتب شیدا را از روی صورتش کنار می‌زند، می‌گوید: - شیدا.‌.. نمی‌خوای پاشی؟ چشمان شیدا، آرام باز می‌شوند و با دیدن امیر صدرا بالای سرش، لبخندی بی‌اختیار گوشهٔ لبش می‌نشیند. دستی به چشمان خمارش می‌کشد و با دلبری می‌‌گوید: - چه روز خوبیه! امیر، ابرویی بالا می‌پراند. - چرا؟ لبخندش عمق می‌‌گیرد و دندان نما می‌شود. - چون روزم با دیدن روی آقا امیر صدرا شروع شده! لبان امیر صدرا، کج می‌شوند. نگاهی عاشقانه به شیدا می‌اندازد و بینی‌ او را را بین دو انگشتش می‌فشارد. - کم دلبری کن انار خانوم! امیر صدرا با لبخند می‌گوید و از لبهٔ تخت بلند می‌شود. شانه‌اش را از روی میز برمی‌دارد و مشغول حالت دادن به موهای پریشان و بلندش می‌شود. شیدا، خیره به امیر صدرایی که ریش و موی بلندش، او را پخته تر از هر زمانی نشان می‌دهد، لب می‌زند: - امیر صدرا، نمی‌خوای ریش‌تو کوتاه کنی؟ امیر، شانه‌ را روی میز می‌گذارد و به سمتش برمی‌گردد. - چشم، امروز می‌رم سلمونی... غم چشمانش مشهود هستند و شیدا خوب می‌داند که این غم همیشه در سوسوی این گوی ها می‌ماند و گاه در تنهایی، مسبب بارانی شدن چشمان مردش می‌شوند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۱ سری تکان می‌دهد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مثل همیشه به خود قول می‌دهد که چتری باشد برای این باران‌های غم‌انگیز چشمانش. چتری که با عشق و محبت ساخته شده است و هیچ طوفانی قادر به کنار زدنش نیست و نخواهد بود... از جایش برمی‌خیزد و نزدیک امیر صدرا می‌رود. - می‌خوای بری سر کار؟ امیر صدرا، لبخندی به رویش می‌زند و می‌‌گوید: - آره، انار خانومِ شلخته! اینجوری منو می‌خوای بدرقه کنی، برم؟ ریز ریز می‌خندد و دست به موهایش می‌کشد. - ببخشید، جناب صباحی! فردا صبح واستون جبران می‌کنم. امیر صدرا، بوسه‌ٔ پر حرارتش را روی پیشانیِ شیدا می‌کارد و با عشق لب می‌زند: - شما دیشب به اندازه کافی دلبری هاتو کردی... لبخندش عمق می‌گیرد و با سکوتش اجازه می‌دهد گرما و عشق بوسهٔ پر حرارت امیر، به تمام وجودش تزریق شود. جلوی آینه می‌رود و شانه‌اش را برمی‌دارد. همانطور که خیره به چهرهٔ خود درون آینه است، امیر صدرا را می‌نگرد. امیر، بعد از تعویض لباس هایش، از آینه خیرهٔ او می‌شود و لبخندی به روی شیدایش می‌زند. - کاری با بنده ندارید؟ چشمکی به رویش می‌زند و با ناز می‌‌گوید: - بعد از اینکه موهامو برام ببافی، نه! امیر، لبخندی می‌زند و پشت سرش می‌ایستد. آبشار گیسوان یار را آرام و با لبخند، درون دستانش می‌گیرد و با عشق مشغول بافتن می‌شود. در همان حال، لب می‌زند: - گر چه من با ناز چشمان تو ویران می‌شوم ناز کن، عیبی ندارد نازنین تر می‌شوی! چشمانش، ستاره باران می‌شود و می‌شوند تجلی گرِ مجنون وار خواستنِ مردش! با حالی خوب می‌‌گوید: - چه دلبری می‌کنی، آقا امیر صدرا! یه فکری به حال این قلب به تپش افتادهٔ ما هم بکن! امیر صدرا، تک خنده‌ای می‌کند. - به تلافیِ دیشب، عشقم! بافت گیسوانش به پایان می‌رسد و امیر هنرش را روی شانه‌اش می‌اندازد. شیدا، با کش چهل گیس، انتهای بافت را می‌بندد و شکوفهٔ عشقش را بدون مقدمه، روی گونهٔ امیر می‌کارد. - اینم باشه به جای تشکر! با شیطنت می‌گوید و همانطور که می‌خواهد، باعث انحای لبان امیر صدرا می‌شود. امیر صدرا، زیر لب قربان صدقهٔ او و دلبری های بی‌امانش می‌رود. به سمت درب اتاق می‌رود و می‌‌گوید: - من برم تا کار دستم ندادی! «خداحافظ» را بلند و جان‌دار می‌‌گوید. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و توشهٔ راه او می‌کند. بعد از مرتب کردن تخت و سر و سامان دادن به اتاق‌شان، لباس مناسبی تن می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. پایین می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود. تنها کیان داخل آشپزخانه است و مشغول خوردن صبحانه. لبخند محوی می‌زند و رو به او می‌گوید: - سلام، صبح بخیر. کیان، لقمه‌اش را پایین می‌فرستد. - سلام. صبح تو هم بخیر. روی صندلی می‌نشیند و لقمه‌ای از مربا برای خودش می‌گیرد. همین که لقمه را درون دهانش می‌گذارد، آقا علیرضا وارد آشپزخانه می‌شود و او را مخاطب قرار می‌دهد: - سلام، عزیزم. صبحت بخیر. صبحانه‌ات رو خوردی، بیا بالا کارت دارم. سلام و چشم می‌گوید و با رفتن آقا علیرضا، کیان، آرام لب می‌زند: - خبریه، شیدا؟ جرعه‌ای از شیر درون لیوان می‌نوشد و بی‌تفاوت می‌‌گوید: - نه. چی خبری قراره بشه؟ کیان، از همان اوایل متوجهٔ موضوع مشکوکی شده و می‌داند که شیدا هم قصد گفتنش را ندارد. شانه‌ای بالا می‌اندازد و سکوت می‌کند. ذهن شیدا، بر عکس چهره‌ٔ آرام و بی‌تفاوتش، مشغول است و اضطراب دارد. می‌داند قطعاً صبحت های عمویش در رابطه با همان ناشناسی ست که مدت زیادی است بی‌خبر از همه درگیرش هستند. صبحانه‌اش را خورده و نخورده، به اتمام می‌رساند و زیر بار نگاه کنجکاو کیان، راهی طبقهٔ بالا می‌شود. چند تقه به درب اتاق می‌زند و بعد وارد می‌شود. آقا علیرضا، روی مبل نشسته است و با ورود شیدا، سر از موبایلش بیرون می‌کشد. لبخند مهربانی به رویش می‌زند و به کنارش اشاره. - بیا بشین، عمو جان. روی مبل، می‌نشیند و مضطرب لب می‌زند: - جانم؟ چیزی شده عمو؟ آقا علیرضا، قبل از آنکه برود سر اصل مطلب، با نگاه قدردانش می‌‌گوید: - دیشب بعد از یک ماه، صدای خنده های امیر رو شنیدم. ممنونم ازت عمو جان. حال خوب الان امیر رو مدیون تو ام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۲ مثل همیشه به خود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم لبخندی می‌زند و بی‌اختیار اشک در چشمانش حلقه می‌زند. - برای من هم دیدن لبخند هاش قشنگ ترین اتفاق بود. آقا علیرضا، لبخندی به عشقی که حتی از همین کلمات سرریز می‌کنند، می‌زند. مکثی می‌کند و بعد می‌‌گوید: - رفتم دیدمش. نگرانی به جانش تزریق می‌شود. - چی گفت؟ آقا علیرضا، سرش را پایین می‌اندازد‌. - یه چیزایی در مورد عاطفه می‌گفت که هنوز هم باورشون برام سخته. منتظر، سکوت می‌کند تا عمویش ادامه دهد. آقا علیرضا، سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد: - نمی‌دونم چطوری باید باور کنم عاطفه من بهم نگفته... عاطفه... چند سال پیش با یکی تصادف می‌کنه و اون می‌میره! نفسش را بیرون می‌فرستد و دستی به محاسن جو گندمی‌اش می‌کشد. - به من نمی‌گه چون اونی که بهش زده و مرده، مادرم بوده... حلقهٔ چشمانش گشاد می‌شوند و دهانش بی‌هدف، باز و بسته. با صدایی تحلیل رفته لب می‌زند: - مطمئنید..دروغ نمی‌گفت؟ چرا تا الان کسی به من نگفته..بود که مامان بزرگ با تصادف مرده!؟ - چون عاطفه می‌ترسه! به کسی که همراه مادرم بوده پول می‌ده تا همه چی رو مخفی کنه. ازش می‌خواد طوری نشون بده که مشخص نشه به خاطر تصادف مادرم می‌میره. من تا همین دیروز فکر می‌کردم مادرم به خاطر سکته قلبی فوت کرده! حتی پدرم هم نمی‌دونه... هیچ کس نمی‌دونه! مغزش از این حقایق به مرز انفجار می‌رسد. - چرا زنعمو..باید بترسه..؟ چرا باید..از همه پنهونش کنه! آقا علیرضا، نگاه از چشمان بهت زدهٔ شیدا می‌گیرد. - من و عاطفه توی شرایط سختی به هم رسیدیم. عاطفه می‌ترسیده از اینکه از هم جدا بشیم، از اینکه پدرم با این اتفاق ما رو از هم جدا کنه. می‌ترسید از، از دست دادنِ من و امیر... پدرم مخالف ازدواج‌مون بوده، اما مادرم... صدایش می‌لرزد. - فرشته بود! یه فرشتهٔ زمینی... هممون با رفتنش شکستیم... حتی امیر! خیلی بهش وابسته بود! بعد از اون ماجرا امیر و پدرم رفتن خارج کشور... پدرم، نمی‌تونست اینجا بودن رو تحمل کنه و می‌خواست از هر چی فکر مادرممِ فرار کنه... دوران خیلی سختی بود... می‌دیدم که عاطفه چقدر پریشونه و همش اشک می‌ریزه ولی نمی‌دونستم کسی بوده که... قطرهٔ اشکی از چشمش می‌چکد و دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. هنوز هم باورش برایش سخت است... پذیرفتن و هضم این اتفاقات، ماه‌ها زمان می‌طلبد! اشک در چشمان بهت زدهٔ شیدا هم متبلور می‌شود. خوب می‌داند این اخبار چقدر می‌تواند زخم های گذشته را تازه کند. چقدر می‌تواند برای عمویش سخت باشد... سخت باشد که همسرش، عشقش و کسی که سالها در کنار او زندگی کرده است، مسبب مرگ مادرش شده باشد. دقایقی سکوت حاکم می‌شود که آقا علیرضا آن را می‌شکند. - همون کسی که اون روز همراه مادرم بوده، قبل مرگ عاطفه بهش زنگ می‌زنه و تهدیدش می‌کند که همه چی رو می‌خواد به ما بگه و همین یه شوک عصبی بزرگ به عاطفه وارد می‌کنه و بعدش هم عاطفه از پیش ما..می‌ره... صدای لرزان عمویش، قلبش را به درد می‌آورد. لبانش را به هم می‌فشارد و دستی به چشمان خیس و نم‌دارش می‌کشد. - با همهٔ اینها می‌تونم عاطفه رو درک کنم، می‌تونم بفهمم که تموم این سالها رو چقدر با عذاب وجدان و ترس سر کرده... کاش..کاش بهم می‌گفت تا خودمون..همه چی رو حل می‌کردیم... کاش اینطوری نمی‌شد... آقا علیرضا، چنگ به موهایش می‌زند و ادامه می‌دهد: - نمی‌دونم باید چطوری به پدرم بگم... می‌دونم... می‌دونم چه واکنشی نشون می‌ده... می‌دونم عاطفه رو نمی‌بخشه... کمی جلو تر می‌رود و دست روی دستان مشت شدهٔ عمویش می‌گذارد. با آرامش می‌گوید: - عمو جان، آروم باشید. حلش می‌کنیم... اگر صلاح همه توی اینه که کسی نفهمه، به کسی چیزی نمی‌گیم. آقا علیرضا، دستان شیدا را می‌فشارد. - موندم میون زمین و آسمون، عمو. نمی‌دونم باید چیکار کنم. چند شبِ خواب به چشام نیومده... بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - به امیر...هنوز نباید بگیم؟ اگر بفهمه اینهمه وقت ازش پنهون کردیم، ناراحت می‌شه. آقا علیرضا، سری به نفی تکان می‌دهد. - نه، عمو جان. بذار به وقتش... وقتش که برسه خودم بهش می‌گم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۳ لبخندی می‌زند و ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. می‌داند که عمویش صلاح کار را بهتر می‌داند و حتما وقت مناسب نرسیده است. بعد از مکثی کوتاه لب می‌زند: - کیان خیلی مشکوک شده به نظرم! همش از من می‌پرسه که چی شده و چرا با شما هی خصوصی صحبت می‌کنم... آقا علیرضا، می‌ایستد و به تابعیت از او، شیدا هم می‌ایستد. - ممنون که راز داری، عمو جان. به نظرم وقتی امیر هنوز نمی‌دونه، کیان هم ندونه بهتره. فکر نکنم دیگه پا پیچت بشه. با این حال چیزی بهش نگو. سری تکان می‌دهد و «چشم» می‌‌گوید. پشت سر عمویش، از اتاق بیرون می‌آید و راهیِ طبقهٔ پایین می‌شوند. وارد آشپزخانه می‌شود و نیره خانم را مشغول شستن طرف ها می‌بیند. کنارش می‌رود. - سلام، نیره خانوم. کجا بودین شما؟ نیره خانم، لبخند مهربان همیشگی‌ای را روی لبانش می‌نشاند و نگاهش می‌کند. - سلام، عزیزم. خوبی؟ من داشتم اتاق آقا رو مرتب می‌کردم، شرمنده برای صبحانه خدمت نرسیدم، عزیزم. لبش را می‌گزد. - این چه حرفیه که می‌زنید. خسته نباشید. می‌خواین چی درست کنید برای نهار؟ - قربانت. آقا امر کردن فسنجون بار بذارم. دوست داری؟ با رضایت سرش را تکان می‌دهد. - من که جون می‌دم برای فسنجون! - واسه شوهرت باید جون بدی، دختر! نیره خانم است که با شیطنت می‌‌گوید و موجبات لبخند خجالت زدهٔ شیدا را فراهم می‌آورد. چیزی نمی‌گوید و در آماده کردن نهار، به نیره خانم کمک می‌کند. با آنکه ذهنش مشغول صحبت‌های عمویش است، اما سعی می‌کند خود را از آن افکار فاصله بدهد. خوب می‌داند که امیر صدرا به راحتی متوجهٔ حالش می‌شود و او هم نمی‌خواهد به امیر دروغ بگوید. نفسش را بیرون می‌فرستد و گوجه های شسته شده را داخل سینی می‌گذارد. روی صندلی می‌نشیند و نیره خانم هم نگاهی به خورشت خوش رنگ و بویش می‌اندازد. با زنگ خوردن آیفون، شیدا از جایش برمی‌خیزد. دستانش را می‌شورد و به سمت آیفون می‌رود. با دیدن امیر صدرا از صفحه نمایش، لبخند کمرنگی می‌زند و در را باز می‌کند. امیر، از حیاط عبور می‌کند و داخل می‌آید. همانطور که دارد کفش‌هایش را از پا بیرون می‌‌کشد، می‌‌گوید: - سلام عزیزم. لبخندی می‌زند و با عشق، بوسهٔ نرمی روی گونهٔ مردش می‌کارد. - سلام، آقا! خسته نباشی. - باز که شما در ملأ عام عاشقونه هاتون گل کرده! صدای کیان است که باعث می‌شود لبخند از روی لبان امیر و شیدا پر بکشد و سرش به سمت او برگردد. شیدا، سرش را با خجالت و گونه‌هایی اناری پایین می‌اندازد. لبش را می‌گزد و حرص می‌خورد از اینکه کیان همیشه وقتی که نباید، حاضر می‌شود و جفت پا می‌پرد میان عاشقانه هایشان. امیر صدرا، اخمی ریزی تحویلش می‌دهد و با لحنی میان جدی و شوخی می‌‌گوید: - تو نمی‌خوای برگردی؟ کیان، چشمکی می‌زند. - هنوز هستم، داداش. می‌دونم دلت برام تنگ می‌شه! شیدا، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و داخل آشپزخانه برمی‌گردد. دستی به شالش می‌کشد و‌ با برداشتن ماگ امیر صدرا، کنار کتریِ روی گاز می‌رود‌. - چی شد؟ چرا بغ کردی، دخترم؟ از قوری، چای گلاب را درون ماگ‌ می‌ریزد و در همان حال جواب نیره خانم را می‌دهد: - هیچی نشد. خوبم. آب جوش را هم درون ماگ‌ می‌ریزد و ماگ را به همراه قندان و شکلات، درون سینی می‌گذارد. عادت همیشه‌اش است و امیر صدرا هم هر روز، منتظرش. پله ها را آرام و با احتیاط بالا می‌رود و وارد اتاق می‌شود. نیم تنهٔ برهنهٔ امیر، با پایین کشیدن تیشرتش، پوشانده می‌شود و با دیدن شیدا، لبخند روی لبانش نقش می‌بندد. سینی را روی میز می‌گذارد. امیر نزدیک می‌آید و با برداشتنِ ماگ چایش، می‌‌گوید: - نمی‌دونی این چایی های لب‌دوز و لب سوزت، چه خستگی‌ای از من در می‌کنن. با لبخند «نوش جان» می‌‌گوید. امیر، لبهٔ تخت می‌نشیند و حبهٔ قندی درون دهانش می‌گذارد. با آرامش، چایش را جرعه جرعه سر می‌کشد و شیدایش هم در تمام این مدت دست از نگاه عاشقانه و روشنش بر‌نمی‌دارد. با لبخند، ماگ را درون سینی برمی‌گرداند. - حال شیدا خانوم چطوره؟ شیدا، به میز آرایشش تکیه می‌دهد. - خوبه، خداروشکر. آقا امیر صدرا چی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۴ سری تکان می‌دهد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر، می‌‌گوید: - خداروشکر! شما یه مشتلق خوشگل بهم بده که یه خبر توپ واست دارم. هیجان زده، تکیه‌اش را از میز آرایش برمی‌دارد و کنار امیر می‌نشیند. - چه خبری؟ امیر صدرا، ابرویی بالا می‌دهد. - اول مشتلق! سر جلو می‌برد و بوسه‌ای روی گونهٔ او می‌کارد. سر عقب می‌کشد و می‌گوید: - خب..‌‌. حالا افتخار می‌دی که بگی؟ امیر، لبان کج شده‌اش را می‌گشاید: - یه خونهٔ قشنگ که با بودجه مون هم می‌خونه، پیدا کردم. عصری می‌ریم ببینش. چشمانش، ستاره باران می‌شود. - امیر صدرا... واقعاً؟؟؟ امیر، پلک روی هم می‌گذارد. - آره، عشقم. با دستانش، صورت شیدا را قاب می‌گیرد و لب می‌زند: - ازت معذرت می‌خوام که نتونستم کاری کنم زودتر از اینها بریم زیر سقف خونهٔ خودمون. ببخش اگه اینجا بودن اذیتت کرد، عزیز دلم. اشک در چشمانش حلقه می‌زند و خود را در آغوش امیر صدرا می‌اندازد. لرزان لب می‌زند: - امیر صدرا، ممنونم... ممنونم که انقدر خوبی‌. همین که تو کنارم باشی انگار تموم دنیا رو دارم! من الان تموم دنیا رو بغل گرفتم! امیر، دستش را نوازش وار روی کمر او می‌کشد. - انقدر قشنگ حرف می‌زنی و دل می‌بری من دیگه چطوری آروم و قرار داشته باشم. هان؟ دست زیر چشمانش می‌کشد و از آغوش امیر بیرون می‌آید. اشک شوق، یکی از زیبا ترین تضاد های دنیاست... قطرهٔ اشکی که در اوج شوری‌اش، انگار از شیرین ترین چشمهٔ این کرهٔ خاکی‌ سرچشمه می‌گیرد... امیر صدرا، دست روی خط لب شیدا می‌کشد و می‌گوید: - خیلی قشنگ می‌خندی، انارِ من! لبخند شیدا، عمق می‌گیرد و لبخند روی لبان امیر صدرا می‌نشیند. با حالی خوب می‌ایستد و می‌‌گوید: - بریم؟ امروز با نیره خانوم فسنجون درست کردیم. امیر هم می‌ایستد. - بریم. منم حسابی گشنه‌ام. از اتاق بیرون می‌‌آیند و راهیِ طبقهٔ پایین می‌شوند. نگاه شیدا، در نگاه عمویش می‌نشیند و با اطمینان پلک روی هم می‌گذارد‌. چهرهٔ شکسته و خستهٔ او به راحتی قابل رؤیت است و هیچ کس خبر ندارد که او چه روز های سختی را به شب می‌رساند... راهش را از امیر جدا می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود. رو به نیره خانم که مشغول آماده کردن ظروف نهار است، می‌‌گوید: - میزو بچینم؟ نیره خانم، سری تکان می‌دهد. - آره، عزیزم. دستت درد نکنه. لبخند می‌زند و «خواهش می‌کنم»ی می‌گوید. - نیره اینجا چیکاره‌ست که تو داری میز‌و می‌چینی؟ با صدای آقا بزرگ، سرش را بالا می‌آورد. لیوان را روی میز می‌گذارد و با بهت آقا بزرگ را نگاه می‌کند. - چه اشکالی داره! خودم دوست دارم کمک‌شون کنم، نیره خانم از من نخواستن که! آقا بزرگ، اخمی تحویلش می‌دهد. - نیره کار می‌کنه و حقوقش رو می‌گیره، تو با این کارات باعث می‌شی از حقوقش کم کنم! نگاه متعجبش، یک دور گردِ صورت آقا بزرگ می‌چرخد. نمی‌تواند باور کند که او تا این اندازه حساس است و بی‌منطق! بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - آقا بزرگ... یعنی چی؟ من تو خونه تنهام! کاری ندارم برای انجام دادن. برای گذروندن اوقات فراغت خودم میام کمک نیره خانم. آقا بزرگ، نگاه جدی و سردی به او می‌اندازد و بدون صحبتی می‌رود. او با شرمساری به سمت نیره خانم برمی‌گردد. نیره خانم، آهی می‌کشد و در جواب نگاه شیدا می‌‌گوید: - هیچی نیست، دختر جان. من چند سال پیشِ همین مرد کار کردم. اخلاقش همینه... تو به دل نگیر. ناراحت لب می‌زند: - آخه چطوری ناراحت نمی‌شید..‌. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۵ امیر، می‌‌گوید: -
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نیره خانم، ظرف های سالاد را روی میز می‌چیند. - قربونت برم، من عادت دارم. تو چرا خودتو ناراحت می‌کنی؟ بیا زودتر میزو بچینیم تا دوباره صدای آقا در نیومده. لبخندی به این همه صبوری و مهربانیِ نیره خانم می‌زند. بعد از چیده شدن میز، همه دور میز می‌نشینند و مشغول می‌شوند. اواخر غذا که می‌رسد، امیر صدرا رو به آقا بزرگ می‌‌گوید: - آقا بزرگ... یه خونهٔ خوب پیدا کردم، ایشلا ما همین چند وقت از اینجا می‌ریم. آقا بزرگ با آنکه ته دلش راضی به رفتن‌شان نیست و خوب می‌داند دلش تنها ماندن در این خانه را نمی‌خواهد، اما با همان چشمان پرجذبه و ابروان درهمش، سری برای امیر صدرا تکان می‌دهد. شیدا، شوق دارد برای امروز، اما ذهن درگیرش کمی حالش را می‌گیرد. نمی‌خواهد به صحبت های عمویش فکر کند، اما به خود می‌آید و می‌بیند در دنیای دیگری سیر می‌کند. بعد از اتمام غذا، با وجود نگاه های مواخذه گرِ آقا بزرگ، دستی می‌رساند و میز را به کمک هم جمع می‌کنند. آخرین ظرف را هم آب می‌کشد و روی آبچک می‌گذارد. حوله را برمی‌دارد و دستانش را خشک می‌کند. رو به نیره خانمی که خستگی از سر و رویش می‌بارد، می‌‌گوید: - برین بالا استراحت کنید. خیلی زحمت کشیدید امروز. نیره خانم، لبخندی به رویش می‌زند. - می‌رم خونه. تعجب می‌کند. - خونه؟ نباید بمونید؟ - آقا همین امروز بهم گفتن از این به بعد نهار می‌تونم برگردم خونه. گرهٔ باز شدهٔ روسری‌اش را می‌بندد و ادامه می‌دهد: - منم از خدا خواسته قبول کردم. تو خونه هم یک عالم کار سرم ریخته. لبخندی می‌زند. - چه بهتر پس. حقوق‌تون چی؟ کم نشد؟ سری به نفی تکان می‌دهد. - نه. والا منم گفتم ولی آقا گفت با همون حقوق قبلی. منم چرا راضی نباشم؟ خدا خیر به آقا بده! نمی‌تواند رفتار های ضد و نقیض آقا بزرگ را درک کند. اصلاً نمی‌توان یک لحظه ذهن او را خواند و حدس زد که چه در سر دارد! تنها سری تکان می‌دهد و هیچ نمی‌گوید. پیش خود می‌گوید: «با رفتنِ نیره خانم دیگر که قرار است شام را آماده کند؟ ما هم که از اینجا می‌رویم و آقا بزرگ تنها می‌ماند!» شانه‌ای بالا می‌اندازد و داخل هال می‌رود. کیان و امیر صدرا با جدیت مشغول صحبت اند و و این دور از اختیارش است که ته دلش خالی می‌شود. از اینکه کیان بخواهد امیر صدرا را حساس کند و از ماجرا هایی که به آنها شک کرده بگوید! نگاهش را می‌گیرد و از پله ها بالا می‌رود. نگاه به ساعت می‌اندازد و تنش را روی تخت رها می‌کند. هنوز تا عصر چند ساعتی را فرصت دارد و می‌تواند یک خواب آرام و خوش، بر بدن بزند. شالش را باز می‌کند و بدون آنکه آن را از سر بکشد، چشمانش را می‌بندد. زودتر از آنچه که فکرش را می‌کند، خواب را به آغوش می‌کشد. چشم که باز می‌کند، امیر صدرا را، کنارش، غرق خواب می‌بیند. نگاه به ساعت که عدد چهار را نشان می‌دهد، می‌اندازد و در جایش می‌نشیند. خیره به چهرهٔ امیر صدرا می‌شود. چطور دلش می‌آمد که این قاب مظلوم و زیبا را از دست بدهد؟ دقایقی، با نگاه خیره و عاشقانه‌اش می‌گذرد و بعد از آن دست جلو می‌آورد و آن را نوازش‌وار روی محاسن امیر می‌کشد. لبان امیر، کج می‌شوند، اما چشم نمی‌گشاید. شیدا متوجهٔ بیداری‌اش می‌شود، اما قصد جان همسرش را می‌کند. دلبری می‌کند و طنازی! طوری وانمود می‌کند که انگار نفهمیده امیر صدرا هوشیار است. دستش را روی قلب او می‌گذارد و طرح قلبی می‌کشد. آرام لب می‌زند: - خدایا، من اینقدر دوسش دارم که زندگی بدون حضورش برام معنایی نداره. اینقدر بهش دل بستم که نفس هام بهش بندِ! عشقش طوری تو قلبم ریشه زده که هیچ‌ جوره هرس نمی‌شه! دستش را بالا می‌آورد و نوازشش را قسمت تار های سر امیر صدرا می‌کند. - ز تمام بودنی ها، “تو” همین از آن من باش که به غیر با “تو” بودن، دلم آرزو ندارد! لبخندش، وسیع می‌شود وقتی لبخند امیر را می‌بیند. امیر صدرا، بی‌قرار، چشم می‌گشاید و با عشق شیدایش را می‌نگرد. لبانش را با زبان تر می‌کند و نگاه گیرا و جذابش را در اجرای صورت او می‌‌چرخاند. - به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند بر سر سفره پادشاه چو نشیند درویش با عشق لب می‌زند و بوسهٔ شیرینش را تقدیم شیدا می‌کند. سرش را عقب می‌کشد و زیبا ترین قاب زندگی‌‌اش را نظاره گر می‌شود. شیدا ست که با گونه های گلگون شدهٔ همیشگی‌اش خیرهٔ اوست و نمی‌داند باید چه کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۶ نیره خانم، ظرف ها
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر اما پر قدرت آمده تا تلافی کند تمام دلبری هایش را. تنش را بالا می‌کشد و طره‌ای از گیسوان خوش رنگ شیدا را پشت گوش می‌فرستد. با لبخندی شیطنت وار می‌‌گوید: - دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است كه اگر باز ستانند دو چندان گردد بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - حالا بیا باز ستان، عشقم... باز، رنگ باختن گونه های یارش را می‌بیند و صدای خنده‌اش بلند می‌شود. لپ شیدا را می‌کشد. - آخه چقدر حجب و حیا داری، شیدا؟ شیدا، دست روی گونه های تب‌دار و اناری‌اش می‌کشد. ریز می‌خندد‌ و می‌‌گوید: - شما خیلی بی‌حیا تشریف داری، جناب! از جایش برمی‌خیزد. - پاشو، آماده شیم که خونه رو ببینیم. می‌خندد و بلند می‌شود. چقدر به طعم شیرین لبخند زدن نیاز داشت و دلش تنگ شده بود برای همین لبخند ها. همیشه همین است... قدر بیشتر از نعمات را زمانی می‌یابیم که از دست‌شان داده‌ایم. هیچ گاه خدا را شکر نمی‌کنیم برای لبخند هایمان و درست زمانی که در مرداب تلخی ها گرفتار می‌شویم، پی می‌بریم چه نعمت شیرینی را قدر ندانستیم... آماده می‌شوند و از خانه بیرون می‌روند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند. امیر صدرا از ماشین پیاده می‌شود و وارد بنگاه‌. ذهن نافرمان شیدا، باز پر می‌کشد سمت آنچه که نباید و اتفاقاتی که امیر از آنها خبر ندارد. دلش نمی‌خواهد او این اخبار را از زبان غریبه‌ای بشوند. اینکه امیر بفهمد شیدا خبر داشته و چیزی به او نگفته، با وجود تمام دلایلی که دارد باز هم از او دلخور و دلگیر می‌شود. نفسش را بیرون می‌فرستد. نمی‌خواهد روز زیبایش را با این افکار تباه کند و خوشی هایش را از دست بدهد. با دیدنِ مرد که در کنار امیر صدرا به سمت ماشین می‌آیند، پیاده می‌شود و «سلام» می‌کند‌. امیر صدرا، می‌‌گوید: - ایشون جناب فرهادی هستند، با هم می‌ریم‌ که خونه رو نشون بدن. لبخندی می‌زند و صندلی عقب می‌نشیند. بعد از نشستن آقای فرهادی و امیرصدرا، به سمت آدرس حرکت می‌کنند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند و پیاده می‌شوند. به سمت خانه‌ای می‌روند و آقای فرهادی با دسته کلیدش، درب آن را باز می‌کند. شیدا، با لبخندی که روی لبانش نشسته است، وارد خانه می‌شود و حیاط را از نظر می‌گذراند. پاییز است و برگ های درخت ها ریخته اند، اما می‌تواند تصور کند که فصل بهار و تابستان یک بهشت کوچک اینجا جان می‌گیرد! - خونه نو سازه. اگر بپسندید صاحب خونه‌ام راه میاد باهاتون. صدای آقای فرهادی ست که شیدا را به خود می‌آورد. وارد خانه می‌شوند. خانه خالی از وسیله‌‌ای ست و فضای خوبی دارد. هم آقتاب گیر است و هم دلباز. اتاق ها را هم که نگاه می‌کنند، بیشتر از قبل همه چیز به دل شیدا می‌نشیند. - چطوره؟ امیر صدرا، کنار گوشش لب می‌زند و او به سمتش برمی‌گردد. با لبخند می‌‌گوید: - واقعاً خونهٔ قشنگیه. آرام تر لب می‌زند: - مطمئنی پول‌مون کم نیست؟ امیر صدرا، چشم روی هم می‌گذارد. - نیست. یه مقدار از بابام قرض کردم، باقی‌‌اش هم جوره. سری تکان می‌دهد. امیر صدرا، رو به آقای فرهادی می‌کند و می‌گوید: - آقای فرهادی، ما پسندیدیم. کی بیایم بنگاه واسه عقد قرارداد؟ آقای فرهادی لبخندی می‌ز‌ند. - ان‌شاءالله به سلامتی. چند لحظه منتظر باشید من با صاحب خونه تماس می‌گیرم و ببینم می‌تونه بیاد یا نه. سری تکان می‌دهد و تشکر می‌کند. با رفتنِ آقای فرهادی، امیر صدرا می‌‌گوید: - اون اتاق آخریِ رو دیدی؟ - کدوم؟ دستش را می‌گیرد و به سمت اتاق می‌برد. با لبخند اشاره به آن می‌زند و می‌گوید: - اولین بار که اومدم دیدم گفتم این باشه اتاق فندقمون! این اتاق کناری‌اش هم مال خودمون باشه که اگه یه شب ترسید، راحت بیاد تو بغلمون بخوابه. شیدا، چشمان بهت زده و خندانش را به امیر صدرا می‌دوزد. - تا کجا ها پیش رفتی! امیر، لبخندی می‌زند و خیره به چشمان شیدا می‌گوید: - به نظرم وقتشه که به فکر یه قندق باشیم! خون زیر پوستش می‌دود و بی‌حرفی نگاه از چشمان گیرا امیر صدرا می‌‌گیرد. امیر، زیر لب قربان صدقهٔ او و دم به دقیقه انار شدنش می‌رود. صورتش را به سمت خود برمی‌گرداند و می‌‌گوید: - یه تائید نمی‌دی بهم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗