eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
806 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
اوکہ دنبالش هر‌روز درخواستش مے کند (در نماز هر قنوت بخوان الهم الرزقنا الشهادت را🌱✨) EHGHE FOUR HARFE
آقـــا جان 🥺 تا ڪے منتظر بمونم ڪسے گناه نڪنہ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_نوزدهم سهند : خب میخ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [نامزد امیر] وقتی آماده شدم رفتم به مامان گفتم که میرم یه سری به الهام جون بزنم( مامان امیر) بعد خدافظی با مامان از خونه زدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت خونه امیر اینا زیاد تا خونه ما فاصله نداشت با یاد امیر اشک تو چشمام جمع شد🥺 چقدر دلم براش تنگ شده بود هیچ خبری هم ازش نداشتم دلم شور میزد نگرانش بودم حس میکردم قراره یه اتفاق بدی بیوفته😥 وقتی به خودم اومدم دیدم روبه رو خونه امیر اینام دست از فکر کردن به امیر برداشتم و زنگ در و زدم بعد چند دقیقه الهام جون در و باز کرد و رفتم داخل دم در اول روسری و چادرم و مرتب کردم و رفتم داخل الهام جون و آقاعرفان (داداش بزرگ امیر) رو مبلا نشسته بودن با وارد شدن من از جاشون بلند شدن رفتم طرف الهام جون و بغلش کردم خیلی لاغر شده بود وقتی از الهام حون جدا شدم با سر پایین به آقا عرفان سلام دادم و کنار الهام جون نشستم سرم هنوز پایین بود که صدای الهام جون و شنیدم که می گفت: دخترم تو از امیر خبر نداری🥺 سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم چشماش پر اشک بود شرمنده شدم و سرمو انداختم پایین من: شرمنده تونم الهام جون منم خبر ندارم هرچی هم رفتم محل کارش چیزی بهم نگفتن الهام جون: نمی دونم چرا از صبح همش دلشوره دارم دیـشـ....😭... گریه بهش اجازه نداد بقیه حرفشو بزنه با نگرانی نگاهش میکردم آقا عرفان رفت طرفشو بغلش کرد و گفت:‌ چیزی نشده که مامانم مطمئنم امیر حالش خوبه ... الهام جون: ولی من میدونم یه چیزی شده ... دیشب خواب دیدم امیرم😭 شهید شده ...😭 اشکا منم شروع کردن به باریدن صورتم از اشک خیس شده بود😭 حتی فکر کردن به اینکه یه روز امیر نباشه حالم و بد میکرد...😥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیستم [نامزد امیر]
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] صبح زود سهند گفت آماده بشید قرار بریم ویلا( اونجا که قراره جشن برگزار بشه) رفتم سمت کمدم و یه جلیقه ضد گلوله پوشیدم یه مانتو بلند تا زیر زانو مشکی حالت کت داشت و یه شلوار مشکی چرم و شاله کلفت مشکی و بعد پوشیدن دست کش هام شنلم و هم پوشیدم رفتم در پنجره و باز کردم و با سوت مخصوص شاهین که شبیه انگشتر بود و همیشه دستم بود یه سوت زدم که بعد چند دقیقه صدای شاهین و بعد خودش اومد دستمو از پنجره بردم بیرون که روی دستم نشست رفتم طرف تخت و اون نقابی و زره ای که برای شاهین درست کرده بودم و براش پوشیدم اولش یکم بد خلقی کرد ولی بعد آروم شد خیلی قشنگ تر شده بود برای احتیاط اینارو پوشیدم که اگه بهش شلیک کردن به بدنش نخوره خودمم نقابم و زدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم ساسان هم آماده شده و روی مبل های توی سالن نشسته و سرشم تو گوشیشه منم رفتم و روی مبل تکی دور از ساسان نشستم و با شاهین مشغول شدم که صدای ساسان توجه ام جلب کرد ساسان: پرنده قشنگیه ولی به درد دخترا نمیخوره یکم وحشی و خطر ناکه دخترا هم که دل نازک و حساس... تند سرمو بلند کردم و با نگاهی که توش عصبانیت و خشم موج میزد بهش نگاه کردم ک رنگش پرید من: الان چی گفتی ؟؟🤨 با لکنت گفت: چشمات ..چـ..ـشمات😳😰 من: جواب سوال منو ندادی ... چشمام چی؟🤨 انگار اینجا نبود چون اصلا نشنید من چی گفتم شنیدم که زیر لب گفت : رنگ چشماش عوض شد و رگه های سفید توش بود یه برق ترسناک داشت چشماش و منو یاد چشمای شاهینی که آماده حمله هستن انداخت😰 پوذخندی زدم بهش زود از جاش بلند شد و گفت : جدی نگیر می خواستم یکم شوخی کنم من میرم تو حیاط ... منتظر جواب من نموند و با سرعت رفت بیرون ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حوصله‌شرح‌قصه‌‌نیسٺ-! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
حوصله‌شرح‌قصه‌‌نیسٺ-! #ادیٺ #شهید_گمنامــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من‌ا‌‌ز‌دیارعاشقا‌جاموندم نشسته‌یه‌بغضی‌تودل‌واموندم گناه‌دوباره‌دست‌وپام‌بستہ اسیرم‌تو‌دام‌دنیا‌موندم =(💔 EHGHE FOUR HARFE
عشقـہ♡ چهارحرفہ
یڪ تکہ جواهرید، نورید شما اسطورۀ غیرٺ و غرورید شما رفتید اگر چہ زود برمے‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید
چشم‌دل‌خودرا‌بہ‌خدایش‌مے‌دوخٺ اخلاص‌عمل‌را‌ز‌علے(؏) مےآموخٺ عاشق‌بہ‌وصال‌حق؛ «ابومهد؎» هم درآتش‌هجران‌شهادٺ‌مےسوخٺ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اے ڪہ دلداده توام ارباب عاشق و دݪبسته توام ارباب ڪمڪ ڪن تا در راه تو سربݪند و پیروز باشم ارباب... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق نشدے دلبستہ بشے ... از همہ عاݪم و آدما دست بڪشے •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خاصیت رفیق هیتی اینکه به جاے دعا مادے برات ارزوے شهادٺ مے کند! EHGHE FOUR HARFE
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنْ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِلْعَالَمِينَ ﴿٩٦﴾ فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ ۖ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا ۗ وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا ۚ وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ ﴿٩٧﴾ قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ شَهِيدٌ عَلَىٰ مَا تَعْمَلُونَ ﴿٩٨﴾ قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَهَا عِوَجًا وَأَنْتُمْ شُهَدَاءُ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿٩٩﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ ﴿١٠٠﴾
ذڪر روز یـڪـشـنـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
عاشق نشدے دلبستہ بشے ... از همہ عاݪم و آدما دست بڪشے #حضرت_دلبر #دختر_مشڪے_پوش_حسےـن •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گوش بہ فرمان تو هستیم... آماده نبرد هستیم ... فقط ڪافیست یڪ اشاره ڪنے... تا جان را فدایے ات ڪنیم... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این جاده ها بوے آمدن مےدهد بوے لالہ و بوے سنبݪ مےدهد خبر از آمدن مهدے زهرا مےدهد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_صد_و_بیست_و_یکم [زینب] ص
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ شونه بالا انداختم و دوباره مشغول بازی با شاهین شدم بعد چند دقیقه بقیه هم اومدن و باهم رفتیم تو حیاط دیدم ساسان تکیه داده به ماشین و منتظره... سهند رفت طرفش یکم باهم حرف زدن بعد نمیدونم ساسان چی گفت بهش که برگشت و یه نگاه به من کرد و رفت نشست پشت فرمون ماهم رفتیم سوارشدیم و سهند راه افتاد شاهین و گذاشتم روی شونه ام و سرمو تکیه دادم به شیشه و به بیرون خیره شدم از صبح یه حسی دارم که کلافم کرده بعد نیم ساعت سهند جلوی یه ویلای بزرگ نگه داشتم و چنتا بوق زد که در حیاط باز شد و رفتیم داخل بعد اینکه سهند ماشین و پارک کرد همه باهم پیاده شدیم و رفتیم سمت در ویلا وقتی وارد شدیم یه لحظه حواسم به بزرگی و قشنگی ویلا پرت شد ولی زود خودمو جمع و جور کردم دوتا خدمت کار اومدن طرفمون و وسایل هامون و گرفتن وقتی می خواستن برن شنیدم که یکی شدن آروم گفت: وااای هر وقت اینا میان من،میترسم نمیدونم چرا ولی خدایی همه شون خوشگلن اون یکی گفت: آره والا اون جدیده و ببین تاحالا ندیده بودمش ... به بقیه حرفاشون توجه نکردم رفتم و رو مبل تک نفره کنار ترلان نشستم و همون جور که سرم پایین بود توجه ام به شاهین جلب شد بی قراری میکرد سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: چته پسر چرا بی قراری میکنی عزیز دلم ...سرشو به دستم مالید گرفتمش تو بغلم نمی دونم چرا دلم براش تنگ شد انگار دیگه قرار نیست ببینمش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_صد_و_بیست_و_دوم شونه بالا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ حوصله ام سر رفته بود از وقتی اومده بودیم سهند با یه پسره که فکر کنم اسمش مانی بود داشت حرف میزد دیگه داشتم کلافه می شدم از جام بلند شدم که توجه همه بهم جلب شد سهند گفت: کجا🤨 من: شاهین بی قراری میکنه میرم روی پشت بوم یکم پرواز کنه 😒 سهند که انگار خیالش راحت شده باشه با بی تفاوتی گفت: باش برو راه افتادم سمت پله ها و ازشون رفتم بالا وقتی به در پشت بوم رسیدم بعد باز کردن در رفتم بیرون وااااو😯 اینجا رو از این بالا چه قدر قشنگه منظره اطراف به شاهین گفتم : منتظر چی هستی پسر برو پرواز کن 😊 ولی شاهین از بی قراریش که کم نشد هیچ بیشتر هم شد متوجه نمی شدم چرا انقدر بی قراره ولی مجبورش کردم پرواز کنه رفتم طرف میز و صندلی که اونجا بود نشستم و به شاهین خیره شدم که چه زیبا پرواز میکرد🙂 یه لحظه نگاهم افتاد به اتاقک کوچیکی که روی پشت بوم بود نمیدونم چرا ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم چی داخلشه یه نگاه به اطراف کردم و رفتم سمتش نگاه کردم دیدم قفل نیست ابرو هام رفت بالا درش و باز کردم و یه نگاه داخلش کردم پر وسیله بود یه کم تو وسیله ها گشتم که یه کیف سیاه رنگ توجه ام جالب کرد بازش کردم که از چیزی که دیدم چشمام گرد شد نهههه کلی مدرک درباره این باند بود با اینا میشد همشون رو اعدام کرد 🤩 زود کیف و برداشتم و اومدم بیرون و درو بستم یه نگاه به کیف کردم خیلی بزرگ نبود یه سوت زدم که شاهین با سرعت اومد طرفم و روی شونه ام نشت گفتم : پسرخوب برات یه ماموریت دارم🙃 یکم سرشو کج کرد و دوباره زل زد بهم گفتم: این کیف و بده هادی آفرین پسر خوب •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
روزطلبه‌مبارڪ! :) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖇️🦋 انصاف‌یعنی: اگه‌روزای‌سخت‌رسید روزایِ‌خوبِ‌زندگیت‌یادت‌بمونه! انصاف‌یعنی؛ بدونی‌خُدایِ‌روزایِ‌سخت همون‌خُدایِ‌روزای‌خوبه:) -منصف‌باشیم!!! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️