عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن🌱✨ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ ر
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَلَوْ أَنَّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيَارِكُمْ مَا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ ۖ وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَشَدَّ تَثْبِيتًا ﴿٦٦﴾
وَإِذًا لَآتَيْنَاهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْرًا عَظِيمًا ﴿٦٧﴾
وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿٦٨﴾
وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ ۚ وَحَسُنَ أُولَٰئِكَ رَفِيقًا ﴿٦٩﴾
ذَٰلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ عَلِيمًا ﴿٧٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ازوقٺےچشمبازڪردمفقطنامٺوراگفٺم
یابنالحسن
ٺنهاعشقٺودردلمناسٺونامتوبرزبانم
#یابنالحسن...
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاشڪےساعٺاونقدرجݪوبرهٺاڪہ
صاحبالزمانمبرسہ
#مهدوے
#کلیپ
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_سوم #خانومہ_شیطونہ_من [باران] دو رو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اینکه قطع کردم فاطمه هم اومد و باهم رفتیم و نماز خوندیم و دوباره همه سوار شدیم و اتوبوس راه افتاد
با کتابی که همراه خودم اورده بودم مشغول شدم تا وقتی که دیگه چشمام به سوزش افتادن ساعت ۱۵:۰۰ شده بود بعضی از بچه ها خواب بودن چادرم و یکم کشیدم جلو و چشامو بستم نمیدونم چرا ذهنم ناخداگاه به سمت اقا محمدرضا رفت رفتارش برام عجیب و غریب بود مثلا به محرم و نامحری اهمیت نمیداد و زیادی مغرور بود اصلا اخلاقش شبیه بابک نبود من فکر میکردم پلیسا همه مذهبی هستن اما با دیدن اقا محمد رضا بهم ثابت شد همه مثل هم نیستن ولی تا اونجا که از بابک شنیدم می گفت خیلی غیرتیه و خانوادش مذهبی ان
دست از فکر کردن به اقامحمدرضا برداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد با حس تشنگی و گرما از خواب بیدار شدم فقط یک ساعت خوابیدم یکم آب خوردم و دیدم فاطمه هم بیداره پس مشغول حرف زدن با فاطمه شدم
بین حرف زدنامون به دختر کناری فاطمه نگاه کردم همون دختری بود که بابک گفته بود باید بهش نزدیک بشم
پوووف دختر بدی که به نظر نمیومد
فاطمه: باران میگم من یکم میرم پیش نازنین و بعد میام
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه قط
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
من: باش برو
بعد اینکه فاطمه رفت بهترین وقت بود که کارا عقب موندم و انجام بدم
از اون شب که اون اتفاق افتاد دارم تلاش میکنم بفهمم از کجا فهمیدن
لپ تاپم و در اوردم و بعد روشن کردنش شروع کردم بعد ده دقیقه به یه چیزایی رسیده بودم ولی مطمئن نبودم
شروع کردم به تایپ کردن ایمیل برای بابک
(سلام داداش فکر کنم بینتون جاسوس باشه مطمئن نیستم ولی خب بیشتر مواظب باش و چند وقتی اقا ارش و زیر نظر بگیر)
بعد اینکه ایمیل و فرستادم چون حوصلم سر رفته بود و عماد(دایی کوچیکم که۲۴ سالشه) یه سوژه جدید برام فرستاده بود دایی عماد مامور اطلاعات بود و فقط من خبر داشتم بقیه فکر میکردن دکتره اونم به لطف کنجکاوی زیادم و هوش بالام اتفاقی فهمیدم 😐😂 البته دکترا هم خونده ..... با هیجان شروع کردم به هک کردن باند طاووس (باندی که همه نوع مواد پخش میکنه) تو نیم ساعت تونستم به باندشون نفوذ کنم 😁
تا وقت اذان در گیرش بودم و با صدای اذان اون باند هم به باد رفتتتتت با لذت داشتم به پلیسایی که به دستا خلافکارا دستبند میزدن نگاه میکردم که همین لحظه اتوبوس وایستاد و خانم نجفی گفت: خب دخترا برید نماز بخونید و یه چیزی بخورید که انشالله راه بیوفتیم
لپ تاپم و خاموش کردم و همراه فاطمه و بقیه بچه ها رفتیم تا وضو بگیریم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16456996792754
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
آرزودارمموقعخدمٺبهاسلامبمیرم🚶🏻♂✨
#چیریکے
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو #خداجانم
الهیهَبلیکمالَالانقطاعالیک... ((:
خدایایهکاریکنتا
ازهمهچیبگذرمبهخاطرتو...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️استخدام نیروی هوایی ارتش
⭕️آگهی 2 اسفند 1400: نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در ادامه راه شهیدان والامقام به منظورحفظ تمامیت ارضی میهن عزیزاسلامی ازبین جوانان مومن، متعهد و علاقمند به رزمندگی دارای روحیه انقلابی، ولایتمداری، سلحشوری، استکبارستیزی، ازجانگذشتگی، ایثارگری و بسیجی، در رشته پرستاری مقطع کارشناسی به صورت پیمانی با شرایط ذیل همرزم میپذیرد. مهلت ثبت نام تا 26 اسفند 1400 می باشد.
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهادت امام موسی کاظم بر تمام شیعیان جهان تسلیت باد 🏴🖤
#شهادت_امام_کاظم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَلَوْ أَنَّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا م
روزی کمی با قرآن🌱✨
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعًا ﴿٧١﴾
وَإِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيدًا ﴿٧٢﴾
وَلَئِنْ أَصَابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يَا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا ﴿٧٣﴾
فَلْيُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ ۚ وَمَنْ يُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿٧٤﴾
وَمَا لَكُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَٰذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيرًا ﴿٧٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
روخاک زندون.mp3
14.05M
روخاڪزندوندسٺپامیزنے..!
باگریھرضاروصدامیزنے...!
#مداحے🎧
#مهدے_رسولے🎤
#شهادت_امام_کاظم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقاجوناینروزادلمبیشتربهونہتورومیگیره
تڪلیفبیقرارےدلمچیہ؟
آقاجونمیدونم،میدونماینڪہنمیاۍهمشتقصیرماستولےانتظارسختہاقاجون
میدونمتوهمدلتنگےوخودتممیخواۍزودترظهورتبرسہ😔
#مهدوے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزۍدربرگہتقویمخواهندنگاشت تعطیلرسمے– روز ظهور حضرت ولیعصر«ع»
#مهدوے
#ادیت
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌹 »
قبول داری...
" یدالله فَوقَ أیدیهِم "
خدا وقتی بخواهد غیرممکن، ممکن میشود♥️
🎞¦⇠#شهید_گمنامــ
🌹¦⇠#مناجات_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_ششم #خانومہ_شیطونہ_من من: باش برو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانایکل]
بعد از اینکه به راهیان نور رسیدن قلب باران شروع به بی قراری کرد و هرچه فاطمه اصرار کرد و گفت بگذارد یکم استراحت کنیم و بعد باهم میریم اما باران به حرف فاطمه گوش نداد و پا برهنه شروع کرد روی خاک های سوزان راه رفتن ... قلب کوچکش میلرزید و بیشتر از آن طاقت نیاورد و زانو هایش تا شد و روی خاک زانو زد و از ته دل شروع کرد به گریه کردن
در آن طرف بابک بی قرار و دلتنگ خواهرکش بود و میترسید بلایی سرش بیاد و محمدرضا چند وقت بود که فکرش درگیر شده بود درگیر دخترک چشم مشکی که همیشه آن صورت زیبایش را چادر مشکی اش قاب گرفته بود و اورا به یک فرشته تبدیل کرده بود اما با خودخواهی انکار میکرد و غرورش اجازه نمیداد حتی بهش فکر کنه
درطرف دیگر دخترک بیچاره ای کنج اتاق درخود جمع شده بود و اشک میریخت دیگر نا امید شده بود و باخود میگفت حتما اورا فراموش کردن که پدرش اصلا به دنبالش نمی آید تا از دست این ادم های بد نجاتش بده
راست میگن که روزگار هرجور دوست داشته باشه باهات بازی میکنه
دختر و پسر قصه ما نمیدونستن که روزگار چه خوابی براشون دیده و قراره چه اتفاقی براشون بیوفته
[باران]
نمی دونم چقدر گریه کردم اما وقتی به ساعت مچیم نگاه کردم دیدم سه ساعت که دارم گریه میکنم به اطرافم نگاه کردم خیلی از چادرا دور شده بودم اما برام مهم نبود بلند شدم و دوباره شروع کردم به راه رفتن
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانایکل] ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
انقدر رفتم که اطرافم و که نگاه کردم هیچ چیزی و جز خاک ندیدم نمیدونم چرا اما هیچ حس ترسی در من نبود و فقط حس ارامش داشتم یهو حس کردم دارم از حال میرم و سرم به شدت گیج میرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام بسته شد ... به اطرافم نگاه کردم جبهه و جنگ بود همه درگیر بودن خیلی ها زخمی و بعضی ها شهید شده بودن با دیدن این صحنه اشکام روی صورتم ریختن و بی اختیار شروع کردم به راه رفتن میخواستم به یه پسر جوون فکر کنم هم سن خودم بود کمک کنم تیر خورده بود و لباش از تشنگی خشک شده بود کنارش زانو زدم و اروم صداش کردم
من: اقا ... اقا صدام و میشنوید
پسره همون جور که به چادرم زل زده بود دست بی جون و خونیش و جلو اورد و یه گوشه از چادرم و گرفت و به سمت بینیش برد و بو کشید و آروم زمزمه کرد: خواهرم جادرت بوی جادر حضرت فاطمه و میده ازش مواظبت کن قول بده هیچ وقت از سرت نیوفته
من: قول میدم
پسره با لبخند گفت: حضرت فاطمه اومده دنبالم .... تومیتونی هیچ وقت نا امید نشو یه روز توهم از این قفس پر میکشی و به اسمون میای اونجا حضرت فاطمه منتظرته
با لبخندی چفیه اشو از دور گردنش باز کرد و به طرفم گرفت
پسره: این یه یادگار از طرف من
میونه اشک لبخندی زدم و چفیه ای که از خون زیباش گلگون شده بود و گرفتم
من: میتونم اسمتونو بدونم؟
پسره با لبخند فقط بهم نگاه کرد و کم کم چشماش بسته شد با بسته شدن چشماش سرعت اشکام بیشتر شد از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16456996792754
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️